31 December 2009

توییت-۳

دارم میرسم به ته تهای چاه افسردگیم!

29 December 2009

دوست داشتم...

- دوست داشتم لیوانت بودم و هر روز ازم لب میگرفتی
- دوست داشتم جیگرت بودم و هر روز بهم غذا میدادی
- دوست داشتم کیبردت بودم و هر روز و هر ساعت همه ی وجودم رو با دستات لمس میکردی
- دوست داشتم تزت بودم و همیشه بهم فکر میکردی
- دوست داشتم مانیتورت بودم و هر روز ساعت ها بهم زل میزدی
- دوست داشتم لباست بودم و همیشه بدنت رو در آغوش میکشیدم
- دوست داشتم شونه ات بودم و هر روز بین موهات گم میشدم
- دوست داشتم دستکشت بودم و همه ی وجودم دست میشد تا دستات رو بگیره
- دوست داشتم بالشتت بودم و هرشب رو کنار تو به صبح میرسوندم

توییت-۲

هفته ی دیگه در همین ساعات آخرین مراحل جر خوردن را سپری کرده و با تنی پاره پاره خود را بیان امتحانات پایان ترم آماده میکنیم.

25 December 2009

خدا

خدایا،
تو را ستایش میکنم چون خالق زمین و آسمان و مخلوقاتی چون من هستی.
محرمات تو را دوری میگزینم و واجباتت را انجام میدهم چون میترسم از قیامت و روز جزا و دوزخت.
ولی تو را دوست ندارم.
دوستت ندارم خدای زمین و آسمان ها.

20 December 2009

افسوس

و به تویی که گفتی عشق توی قصه هاست، زندگی انسانها هم قصه است. برخی قصه هایشان را قصه نمیدانند و به خاطر همین زندگی شان مسیری را میپیماید که هیچ وقت کسی آن را نمیخواند. ولی آنها که مانند قصه ها زندگی میکنند، جاودانه میمانند و داستانشان زبانزد همه
خوش به حال آنهایی که مانند قصه ها زندگی میکنند. خوش به حال آنهایی که عاشقند و خوش به حال آنهایی که عاشقانی خستگی ناپذیر دارند

19 December 2009

عشق

و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که قلب من و قلب تو به اشتراک رسیدند...
--------------------------------------------------
مرجع نوشت: برگرفته از شعر قیصر، با کمی دخل و تصرف که میگوید:
و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز میشود

18 December 2009

توییت-۱

به یکباره دلم برای آرزوهایم تنگ شد.

17 December 2009

روشنفکری-۱

یادمان باشد وقتی روشن فکر میشویم در مقابله با بقیه آدم ها نور بالایمان را خاموش کنیم که دیدشان را از دست ندهند.

15 December 2009

قفس

پرنده همه ی وجودش پرواز است.
همه ی وجودش پر گرفتن است.
همواره به نقطه ای در دوردست نگاه میکند و آروزیش رسیدن به آنجاست.
وقتی که در قفس باشد، یا آنقدر سقف قفس را نگاه میکند تا کور شود،
یا از غصه دق میکند و دیگر نه آواز میخواند و نه غذا میخورد تا بمیرد.
شاید اینگونه پر بگشاید و به اوج برسد.

13 December 2009

اینجا شریف است-۱

اینجا شریف است.
اداره ی دانش آموختگان.
جایی که اگر شریفی بوده باشی، باید برای کارهای مربوط به فارغ التحصیلی و هر آنچا از زیر و رو به آن مربوط است مراجعه کنی. و خدا رحم کناد بر بندگانی که کارشان به اینجا می افتد.
جهت ذکر عمق فاجعه تنها به اکسپریمنت خودم اشاره میکنم در شرح آن همین بس که:
این جانب نزدیک به یک سال و اندی است که مقطع لیسانس خود را به پایان رسانیده و فرم ها رو پر کرده و تحویل داده ام. گویا یک مدرکی از پیش دانشگاهی باید به دانشگاه داده میشده که از طرف پیش دانشگاهی ما داده نشده بود. بعد از حدود یک سال یک روز زنگ زدند که چه نشسته ای که تو که فارغ التحصیل نشدی! برو این کارت رو بکن(نمیدوانم که چرا اینها این موضوعات را آن موقع که آدم دنبال کارهایش است نمیدانند!) بعد چون تابستان بود ما هم کمی تنبلی کردیم و با یک ماه تاخیر رفتیم فرم را گرفتیم و تحویل پست دادیم و از روی حماقت رسید اون رو به اداره ی پذیرش و نظام وظیفه تحویل ندادیم که دیگه وقتی پست کردی حتما کار انجام میشه دیگه!
چندی پیش، یعنی حدود ۳-۴ ماه بعد که رفتیم کارنامه لیسانسمان را بگیریم دیدیم هنوز وضعیتمان به فارغ التحصیلی تغییر نکرده است! علت را جویا شدیم گفتند شما کارهایتان را نکرده اید! رفتیم پذیرش و گفتند فلان مدرک(همونی که گفتم رفتم پست و ...) رو نداری تو مدارکت. برآشفتم که من ۴ ماه پیش آن را ارسال کردم و گفتند وا؟! خوب بگذار که استعلامی بکنیم. استعلام را کردند و معلوم شد که ما آن کار را کرده ایم. به همین خاطر پس از یک سال و اندی تازه پرونده ی ما به جریان افتاد!
یک هفته بعد رفتیم اداره دانش آموختگان که به گفته ی خودشان از ۸-۱۱ هر روز باز است ولی در واقع از ۹ می آیند و از ۱۰:۴۵ درها بسته میشود. ساعت ۹:۱۵ آنجا رسیدیم و نزدیک به نیم ساعت پشت پنجره ای که مربوط به ما بود ایستادیم و خانمی که باید می آمد و آن پشت به کارها رسیدگی میکرد نیامد! ما هم خسته شدیم و گفتیم فردا می آییم!
فردا آمدیم و باز هم خانوم نبودند و یک ربعی ایستادیم تا آمدند. کارمان را گفتیم و گفتند این که به من مربوط نیست! برو پنجره ی سوم. دست از پا درازتر و فحش به خود دهان راه افتادیم به سمت پنجره سوم. خانومی که باید آنجا میبود هم نبود. یک ربع دیگر ایستادیم تا یک خانومی آمد و یک پارچ چایی رو گذاشت رو میزش و دوباره رفت! ما هم از تعجب فکمان تا زمین. بعد از ۱۰ دقیقه برگشت و جایی اش را که داشت سرد میشد برداشت و میخواست دوباره برود که یک گوشه ای آن را بخورد! که ما شاکی شدیم که ببخشید میشه این کار ما رو انجام بدید؟ کار را پرسید و گفتم فلان گفت این که کار من نیست برو پنجره اول(همون جایی که اول رفته بودم). گفتم الان اونجا بودم و من را فرستادند اینجا که برگشت به آن پنجره اولی گفت این که کار تویه چرا فرستادیش اینجا؟!
خانوم پنجره اولی به ناگاه متوجه شد که کار من مربوط به ایشان است. رفتم آنجا و شماره دانشجویی من را پرسید و بعد رفت در لابلای پرونده ها ببیند وضعیت به چه گونه است. یک دور با چشم به یک تلنبار از پرونده ها نگاه کرد و گفت نیست! اینبار من که کلافه شده بودم کمی صدا را بالا برده و گفتم یعنی چی که نیست؟ همین یک هفته پیش از پذیرش دادن بالا! صدام که بالا رفت یه کم کار رو جدی گرفت و رفت اینبار گشت واقعا! بعد پرونده پیدا شد! و گفت این که تازه اومده ۵ هفته ی کاری دیگه بیا!
من که شاکی شده بودم این بار با صدایی بلندتر گفتم که شما مرا به سخره گرفته اید که اینگونه اینور و آنور میشوم؟! یک سال و نیم است تمام شده کارهایم و فرم ها را تحویل داده ام هنوز اینجایم؟! اینها را که گفتم یک خانومی پرید بیرون که عزیزم عصبانی چرا هستی و تو که فوق هم اینجایی حالا بیا و سر بزن و .... گفتم هفته ی دیگه میام باید آماده شده باشه! گفت محاله هفته دیگه آماده شده باشه. حالا ده روز دیگه بیا. من هم گفتم وقتی بعد از ۴ ماه باید برم بگم پرونده ام رو بدید بالا تا بیاد کارهاش راه بیفته معلومه یک هفته ای انجام نمیشه! بعدشم خانومه خندید و گفت اینجا ایرانه!!!
بله. اینجا ایرانه. من اگه صدام رو بالا نبرده بودم و مثل سیب زمینی بودم اونا هم هی این دست و اون دست میکردن. ولی نشان به آن نشان که از دو روز بعد مدام تلفن میزدن و کارهام رو پی گیری میکردن و کارم یک هفته ای انجام شد!

05 December 2009

در-هم

- یه جا نوشته "از این نترس که زندگی تو روزی به پایان میرسد، از این بترس که دوباره شروع نخواهد شد". مسلما اونی که این جمله ی گهربار رو از خودش ساطع کرده به تناسخ اعتقادی نداشته. این رو هم میدونسته که هر آدمی فقط و فقط یک بار زندگی خواهد کرد. پس اینکه زندگی به پایان برسه معادل همینه که دوباره شروع نمیشه. در نتیجه خیلی جمله ی بی سر و ته و بی معنی ای هستش که از این نترس و از اون برتس. در نهایت هم یا من زیادی میفهمم یا اون زیادی میفهمه. از این دو حالت که خارج نیست! البته اولی احتمالش نزدیک به صده D:

- یه جا خوندم تحمل درد و سختی وقتی همسرت دستت رو تو دستش بگیره خیلی ساده تره. جان شما رد خور نداره! چه خانم رابطه باشی چه آقای رابطه.

- بعضی ها کلا راجع به هر چیزی که بهشون اپسیلون هم مربوط نیست اظهار فضل میکنن، ولی در واقع خودشون رو چیز میکنن.

- چرا بعضیا نیش میزنن؟! اینا به عمود آتشین اعتقادی ندارن؟ نمیگن وقتی دل کسی رو میسوزونی تو هم بعدا یه جات باید بسوزه؟ به امید اون روزی که یا تو این دنیا دلشون بسوزه یا تو اون دنیا اونشون.

- عیدتون مبارک، اگه بهش اعتقاد دارید.

01 December 2009

کودکان کار

اگر دستان من و تو لطیف است و فکرش را هم نمیکنیم که اصلا بتوانیم چند گونی گچ و سیمان، یا یک فرقون پر از آجر را حمل کنیم، دستان پینه بسته ی آن کودک نیز لطیف بوده است، چه بسا از برگ گل نازک تر.

28 November 2009

زمونه

مادربزرگ مادری مادرم زنی بود به غایت سیاس و نکته دان که هر از گاهی نکته هایی که به مادرم گفته رو مادرم برای ما گوشزد میکنه و چقدر جالب هستند به نظر من بعضی هاشون.
یکیش اینه که به مادرم گفته بود:
زمانی که ما جوون بودیم، بزرگترهامون میگفتن که حتی اگه تو زندگی سختی و مشکلات دارید، حتی اگه سر گرسنه زمین میذارید و آهی در بساط ندارید، هر روز صبح که از خونه میخواید برید بیرون به گونه تون سرخاب بمالید که کسی زردی روتون رو نبینه.
ولی الان که ما بزرگ شدیم و میخوایم به جوونا نصیحت کنیم میگیم اگر زندگی به کامتونه و همه چی روبراهه، صبح که از خونه میرید بیرون به گونه تون زردچوبه بمالید که قیافه تون زار و نزار باشه.

تفسیر خود من اینه که قدیما مردم خیلی دست همدیگه رو بیشتر میگرفتن و عزت نفس زیادی هم داشتن. دوست نداشتن دوست و فامیل و همسایه بفهمن اینا وضعیت خوبی ندارن و از سر ترحم بخوان بهشون کمک کنن. تو این دوره زمونه اما مردم گرگ شدن که همدیگه رو میدرند. باید زار و نزار خودت رو نشون بدی که پارت نکنند.

براستی چه بر سر انسانیت ما آمده است؟!

25 November 2009

دست فرمون

آخه برادر من، خواهر من!
شما چرا فکر میکنی دست فرمون یعنی فرت بپیچی جلو یکی دیگه یا کاری کنی بچسبه به گارد ریل یا یه دفعه سرعتش رو از ۱۲۰ برسونه به ۲۰ و بعدش هم بیچاره وضع روده معده اش به هم بریزه؟
خوب عزیزم این کار رو مسهل هم میتونه بکنه دیگه!
شما مسهلی اونوقت؟؟!
به اون دنیا و عمود آتشین هم اعتقادی نداره دیگه!

22 November 2009

غذاها-۱

خوب چیزی که امروز میخوام بگم نمیشه بهش گفت یه نوع غذا. چون اسمش ماکارونی یه D:
ولی خوب یه جور پخت ماکارونی و سس اون هست که چون خوشمزه شده بود گفتم شیر کنم.

و اما نحوه ی تهیه:
من ماکارونی سبوس دار دوست دارم. سالم تر و خوشمزه تره. ماکارونی رو بعد از اینکه آب جوشید، بدون اینکه هیچ روغن یا نمکی بهش اضافه کنید بذارید که ۱۰ تا ۱۵ دقیقه بجوشه. بعدش آبکشش کنید. این از بخش ماکارونیش.
برای تهیه سس شما به مقداری که دوست دارید سیب زمینی رو میپزید(مثلا من برای یک نفر یک سیب زمینی کوچیک انتخاب کردم). بعد از پخت اون رو خیلی ریز نگینی میکنید. یک مقداری ذرت و یا ذرت بچه هم تهیه میکنید که اگه ذرت بچه است اون رو هم باید نگینی کنید ولی یه کم درشت تر که زیر دندون بره. حالا این دو تا رو با هم مخلوط کنید و بهش نمک بزنید. آبلیمو و پودر سیر هم اضافه کنید. من آخرش نعناع هم بهش اضافه کردم. یه مقدار سس خردل هم به طوری که فقط مزه بگیره و نه اینکه تو سس آغشته بشه مزه ی خیلی خوشمزه ای میده.
غذا آماده است و میتونید با سلیقه ی خودتون تزیین اش کنید.
یه غذای سالم و خوشمزه، بدون روغن و تا حدی رژیمی.
--------------------------------------------------------------
بیربط به پست نوشت: ساعت ۷.۵ اومدم خونه میبینم هیشکی نیست. بعد پیغام ها رو چک میکنم. دو تا از دوستای پدر پیغام گذاشتن که زنگ زده بودیم احوالتون رو جویا بشیم و انشالله زودتر کسالت برطرف بشه. بعد میگم اینا چقدر خوشحالن(یه چیزی تو مایه های اسکول خودتون) بعد از یه هفته زنگ زدن! زنگ زدم به مبایل مامان میگم کجایین شما؟ میگه بیمارستانیم. پدر حالش بد شده بود. ولی خوب الان کلی دارو زدن و اینا داریم میایم خونه.
نتیجه ی اخلاقی مربوط به "بیربط به پست نوشت" نوشت: درست در همان لحظه که دیگران را خوشحال(همون که قبلا گفتم) میپندارید، این خودتونید که خوشحالید!

جیگر-۲

الان دیگه نه من، نه جیگر!
امروز سر صبحی همچین بال بالی میزد که من گفتم بچه الان از گشنگی تلف میشه.
ظرف غذاش - جیگر گاو غنی شده! -
رو آوردم. یه دونه انداختم تو ظرفش دیدم نمیخوره!
گفتم شاید ندیده براش انداختم، آخه بچه یه کم آی-کیوش پایینه، به من نرفته. بعدش دستم رو تکون دادم که یعنی بیا، اینجا انداختم برات تو آب.
رفت عقب تر. نگو دورخیز کرده!
چنان پرید دست منو گاز بگیره که نزدیک بود از تنگ بیفته بیرون!
خاک و چوکش!
یعنی دیگه از گشنگی هم تلف بشه و از این ادا اطوارها در بیاره من عمرا بهش غذا بدم!
حالا این که قهرم باهاش هیچی!
میترسم امروز فردا این گازم زده آنفولانزا جیگری بگیرم به گوشت آدمیزاد علاقه پیدا کنم!

آینه بغل

موتورسیکلت ها اغلب آینه بغل ندارند.
آنهائی هم که دارند فقط برای مرتب کردن موی سر یا سبیل شان از آن استفاده می کنند.

18 November 2009

بازگشت به گیاهخواری

از دیروز دوباره تصمیم گرفتم گیاهخوار بشم.
حداقل خوبیش اینه که صبح ها که از خواب پا میشی معده ات بوی گند گوشت نمیده.
امروز ناهار هم سوپ سبزیجات داریم.

17 November 2009

باغ زندگی

زندگی باغی بزرگه، پره از گلهای تازه
هرکسی یه باغچه از عشق، برای دلش میسازه
دل مهربون آهو، چشمه رو تو خواب میبینه
قناری رو خاک گلدون، به امید گل میشینه
نیگا کن، رو تن ساقه، تاول یه زخم کاری
چه کسی با نوک خنجر، خط نوشته یادگاری؟
با هجوم تیغ شعله، آسمون رنگشو باخته
شکرآب دود و بارون، به مذاق گل نساخته
-----------------------------------------------------------
خواستم آهنگش رو آپلود کنم نشد.

10 November 2009

:(

پدر رو بردن سی.سی.یو :(((((((((((((((((((
---------------------------------------------
بعد نوشت: پدر حالش بهتره. یه عالمه مرسی که دعا کردید و احوالپرسی کردید و اگه من جواب زنگ یا کامنت یا پیامک رو ندادم حالم اصلا مساعد نبود. خدا رو شکر به خیر گذشت.

09 November 2009

ناامیدی

لا مصب بد دردیه.
بگیره دیگه آدم به این راحتی ها نمیتونه ازش خلاص شه.

04 November 2009

ته نشین

یک درد یا غمی بزرگ است که در اعماق دل کوچکت ته نشین شده است.
گاهش اوقات که در دل غوغا میشود، این ته نشین ها رو می آیند و زلال دل آدم را کدر میکنند.
آدم میماند و یک دل بی تاب کدر که هیچ خاکی نمیتوان بر سرش کرد.
ای کاش دل آدم یک دهان داشت که داد میزد یا بالا می آورد.


31 October 2009

جیگر-۱

اولش ۴ تا بودن.
یکی یکی شروع کردن به مردن.
از وقتی که یکی موند، تازه توجهم بهش جلب شد. تا قبل از اون فقط یه بخشی از تزیین خونه بودن.
صبح ها که از خواب پا میشم، قبل از اینکه خودم چیزی بخورم میرم سراغش و برام کلی دم تکون میده و براش غذاشو میریزم و مثل وحشی ها حمله میکنه به غذا.




اسمش رو گذاشتم جیگر.
هم خیلی جیگره هم رنگش جیگری یه.
الان عین بچه ام میمونه!
وقتی غذا زیاد میخوره و آروغ میزنه و حباب میده بیرون دلم غنج میره!
بعضی شبا که خونه نمیام قبلش حتما میسپرم مواظبش باشن.
جدیدا هم تصمیم گرفتم یه آستینی براش بالا بزنم برم یه ماده براش بخرم بچه ام تشکیل خانواده بده از تنهایی در بیاد.
--------------------------------------------------------------
پی نوشت: جیگر من دمش خیلی از اینی که تو عکسه خوشگل تره ها

30 October 2009

زندگی-۳

به دنیا می آییم.
جوانه میزنیم.
رشد میکنیم.
و زندگی، خنجر به دست، در هر لحظه به کمین نشسته است تا بر روی تنه مان یادگاری بنویسد.
گاهی بر تن نحیف نهال ها یادگاری مینویسد. خنجر خودش بدون هیچ تلاشی پوست ظریفشان را می شکافد و هر چه بیشتر رشد کنند زخم خنجر نمایان تر میشود.
ولی خط نوشتن بر تنه ی درختان تنومند ساده نیست. نیروی بیشتری میطلبد. صدمه ی کمتری میزند.
کاش همگی این شانس را داشته باشیم که خنجر زندگی پس از تنومندی درخت های زندگی مان نوکش به تنه مان گیر کند.

28 October 2009

آدم ها-۳

آنهایی که وسط ظهر ماه رمضان، آشغال های پوست پسته شان را تمام طول مسیر از پنجره ی ماشید به خیابان میریزند.

25 October 2009

امروز

امروز افتضاح بود.
البته کم نیستند این روزهای افتضاح این روزها!
امروز باید از لیست کلاسها حذف میشدم.
امروز باید پارتیشنی که اطلاعات من روش بود تو دانشگاه یه دفعه محو! میشد.
امروز باید اخبار ترافیک رادیو پیام اسم بزرگراهی که از اولش تا آخرش ترافیک بود رو تو مسیرهای پر ترافیک نمی آورد تا من دقیقا همون مسیر رو انتخاب کنم تا زودتر برسم.
امروز باید بعد از این همه خستگی های بیرون که اومدم خونه یه خبر وحشتناک خوشحال کننده بشنوم و هنوز به یک ساعت نرسیده بفهمم اون خبر تحقق پیدا نخواهد کرد و لبخندها زودی بخشکند و کویری بشن که فقط اشکها میتونه سیرابشون کنه.
کاش فردا روز دیگری باشد...
-------------------------------------
گلایه نوشت: ممنون که پست قبلی رو به هیچ جاتون حساب نکردید.

20 October 2009

نیازمندی ها

ای همه ی کامپولوتلی هایی که اینجا را میخوانید!
میشه لطف کنید یه کمک فکری بدید که کجاها اپلای کنم؟
لطفا شرایط زیر رو هم در نظر بگیرید:
۱- جایی باشه که آب و هواش خیلی تخیلی نباشه! مثلا من اصلا دلم نمیخواد تو زمستون وقتی سرما خوردم و آب دماغم روونه صبح که از خونه میام بیرون دماغم هی قندیل ازش آویزون بشه.
۲- در زمینه شبکه قوی باشه. یعنی استاد خوبی باشه که بشه باهاش کار کرد و عمر آدم تلف نشه.
۳- یا همون دانشگاه یا دانشگاهی نزدیک بهش تو زمینه مهندسی نرم افزار هم قوی باشن که آقای همسر منو طلاق نده!
۴- در و دهات نباشه. البته این خیلی اهمیت نداره، ولی خوب من شهرهای بزرگ رو ترجیح میدم.

18 October 2009

روبان صورتی

حتی بدون بال، کبوتر کبوتر است.



11 October 2009

تکرار

نمیدانم از کجا نشات گرفته است اینکه میگویند مردان تنوع طلب ترند!
به شخصه معتقدم که این تنها یک تلقین است در تربیت مردان که آنها را مجاب میکند اگر هر لحظه چشمشان به دنبال یک حوری زمینی رفت - که فرض میکنیم آنقدر به زندگی اش پایبند است که تنها چشمش به دنبال او میرود و نه جای دیگرش! -، نه تنها عذاب وجدانی نداشته باشند، بلکه آن را جزیی از ویژگی های بالذات خود بدانند و نه خیانت به همسر.
مردان تنوع طلبند همانقدر که زنها، چه بسا زنها بیشتر.
زنها هستند که در یک روز خود علاقه به پوشیدن لباسهای مختلف و آرایش های متفاوت مو و صورت دارند.
زنها هم مثل مردها زندگی و یا شریکشان برایشان تکراری شود.(این تکراری شدن به معنای بد نیست. به هر حال بعد از گذشت ۱۰ سال تقریبا همه چیز عادی میشود)
زنها هم نیاز دارند همسرانشان به طور مداوم لباسهای متنوع بپوشند و این جنبه از خواستهای روحی آنها را ارضا کنند.
-----------------------------------------------
اصولا مردانی که به یک زن اکتفا نمیکنند برایم عجیبند.
چه آنهایی که میروند و یک زن دیگر میگیرند، چه آنهایی که صیغه میکنند،‌چه آنهایی که به هر دلیل دنبال این دو نمیروند و در خیالشان آن زن را در لباس خود میبینند و ...*
نمیدانم آنها احساس همسران خود را میدانند یا نه.
نمیدانم نمیفهمند که همسرانشان همه چیز را حس میکنند و میفهمند، حتی نگاهی که وقتی کنار هم نشسته اند مرد به زن دیگری میکند...
نمیدانم میدانند که چه طوفانی در دل همسرانشان با همین یک نگاه به راه می افتد یا نه.
نمیدانم حتی لحظه ای فکر میکنند که شاید زنشان هم مثل خودشان بالهوس باشد و مدام در فکر مردان دیگر باشد و شاید هم به کار دیگر مشغول باشد! یا اینکه در ذهنشان همیشه زنان مظلومند و فقط غصه میخورند و آنها هرکاری بخواهند انجام میدهند؟
---------------------------------------------
به نظر من واقعیت این است که این مردها هستند که بر خلاف ادعایشان تکراری میشوند نه زنها!
مردها هستند که بعد از مدتی فراموش میکنند اشتیاقشان در اول ازدواج را و کشف چیزهای جدید در وجود زنشان به روشهای مختلف.
زنها هیچ وقت به طور کامل کشف نمیشوند.
تو ای مرد! تویی که با کارهای تکراری ات دیگر توان کشف استعدادهای نهفته ی همسرت را نداری!
میتوانی فقط از او بخواهی!
میتوانی کمی حوصله به خرج دهی و یک راه جدید را امتحان کنی.
میتوانی همانند اول ازدواج برای او هدیه و گل بخری و ببینی خنده اش خیلی قشنگ تر از آن زن غریبه ای است که برای او هم اولش قرار است گل و هدیه بخری!
به خودت بیا ای مرد که دیری است برای همسرت تکراری شده ای!!!
------------------------------------------
* چه زن و چه مرد، اگر در هنگام نزدیکی به زن یا مرد دیگری بجز همسر خود فکر کنند و در آن هنگام نطفه ای بسته شود آن نطفه حرام زاده است!

07 October 2009

گودرز و شقایق-۱

یه سوال جنسی داشتم!
جنس شلوارت چیه؟

05 October 2009

حس اول

یک احساسی که چندان هم با توجه به واقعیات پرت و پلا نیست دارم.
اون هم اینه که از بعد عقد یه عده کمتر و یه عده اصلا اینجا کامنت نمیذارن.
دلیلش چیه رو نمیدونم!
یه وقتایی هست من یه چیزی مینویسم از دید خودم دلم میخواد نظر شما رو هم بدونم خوب! بعد میبینم که نیستید!

29 September 2009

Credit

هر آدمی نزد آدم های دیگر حسابی دارد که بسته به نوع رابطه ی آن ها این حساب میتواند سرمایه گذاری!، از نوع بلند مدت یا کوتاه مدت، قرض الحسنه!، از نوع جاری یا پس انداز و یا حتی ارزی و امثال اینها باشد.

باز هم بسته به رابطه می تواند سود ۰ تا ۱۰۰ درصد داشته باشد.

مهم این است که هر حسابی مدت دار است و اعتبار آدمی یک روز نزد دیگران تمام می شود، مگر اینکه به طور پیوسته اعتبارت را بروز رسانی کنی.

بعضی حساب ها هستند اما که بعد از مدتی سودشان منفی می شود. تو هر چقدر هم که اعتبارت را بروز کنی باز هم بدهکاری.

---------------------------------------
به پست قبل مربوط نوشت: نتیجه ی کپی پیست همین میشه دیگه ;)


23 September 2009

بوی ماه مهر

بعد از گذراندن جشن شکوفه های شریفی که اینجانب در دانشکده ی برق آنرا گذراندم! رسیدیم به اولین روزی که باید میومدیم دانشگاه واسه پاس کردن واحدهامون. یادم میاد خیلی برنامه مزخرفی برامون چیده بودن و توش پر از گپ بود. شنبه بود و ساعت 4:30 تا 6:30 زبان مقدماتی داشتیم. تا قبل از اون اتفاقی نیفتاده بود و اولین روز دانشگاه داشت به خوبی و خوشی برگزار میشد. ساعت 6 بود که با 675849320 عجز و ناله و التماس خانم استاد زبانمون ولمون کرد بریم سر خونه زندگیمون.

بدو بدو اومدم بیرون. خیلی تشنه ام بود. روزهای قبل یه آبخوری پائین ساختمون ابن سینا شناسائی کرده بودم. هیشکی نبود. در واقع هیچ موجود عاقلی اون وقت سال و اون وقت روز نباید هم تو دانشگاه می بود. خلاصه من کیفم رو انداختم رو دوشم و چادر رو زدم بالا که خیس نشه و سرم رو بردم دم شیر که آب بخورم. شیر آبخوری در شرایط نابسامانی به سر میبرد. یعنی به جای اینکه عمودی باشه و سرش به سمت پائین، 90 درجه انحراف داشت و به سرش سمت چپ چرخیده بود. خوب من فکر کردم که شیر رو باز می کنم و آب با یه سرعت اولیه یه خیلی کم از شیر بیرون میاد و قطرات آب یه مسیر پرتابه رو به صورت زیر طی می کنند و من دستم رو میگیرم زیرش و یه کم آب میخورم.

شیر آب باز شد. اما برخلاف محاسبات من به جای اینکه قطرات آب منحنی بالا رو طی کنند منحنی زیر رو به وجود آوردن:


شیر رو بستم. پروسسورم رو به کار انداختم تا پدیده ی به وجود آمده رو توجیه کنم. در همین حال و احوالات که کمتر از میلی ثانیه طول کشید صدای فریاد یه آقائی گوشم رو خراش داد. من دولا شده بودم که آب بخورم. یه دفعه یه صدای فریاد شنیدم. واآی(با تن مردونه لطفا). همونجوری که دولا بودم کله ام رو برگردوندم به چپ. به نظرتون چه صحنه ای دیدم؟

یه آقا پسر خوش تیپ که از قیافه اش معلوم بود سال بالائی یه با یه بلوز کرم و شلوار قهوه ای روشن با دوستش وایساده بودن و داشتن با بهت به من نیگا میکردن. یه 2 ثانیه همینجوری سپری شد و من خیلی فکر کردم که این مرتیکه واسه چی موقع آب خوردن من اینجوری عربده کشیده؟ بعد از دقیقا دوثانیه دیدم که هر دوتاشون به زمین نیگا کردن. منم اومدم مسیر نگاهشون رو دنبال کنم که ببینم چی دیدن اینجوری رنگشون پریده. نگاه من از چشم آقا شروع شد که بیاد به سمت زمین. همینجور داشت میومد به سمت زمین که قبل از رسیدن به زمین با هولناک ترین صحنه ی زندگی ام روبرو شدم.

شلوار آقاپسر قصه ی ما دقیقا از زیر دکمه ی کمری تا یه وجب پائین ترش خیس خیس شده بود. به علت منافات با قوانین بلاگفا از تشریح دقیق تر محل خیس شدن میگذرم و میذارم به عهده ی خودتون. ولی خیلی صحنه ی وحشتناکی بود. خشک شدم. گفتم الان یا سرم داد میزنه یا یه سیلی میزنه تو گوشم. خلاصه یه 10 ثانیه ای من هی به پسره نیگا میکردم و هی به دسته گلی که به آب داده بودم! و داشتم با خودم فکر می کردم که از کدوم ور فرار کنم که اینا بهم نرسن. تازه اگه میدویدن دنبالم و من فرار میکردم حراست چی؟ اگه به اونا میگفتن من این کار بی ناموس رو انجام دادم چی؟اصلا من میتونستم انکار کنم و بگم که خودش اینکارو انجام داده.

تو همین حال و هوا دوستش زد زیر خنده. شاید به قیافه مضطرب و رنگ پریده ی من خندید. بعد خود طرف هم زد زیر خنده. اما من نخندیدم. واقعا احساس گناه میکردم. دیدم الان بهترین موقعیته. گفتم تو رو خدا ببخشید. من اصلا نمیدونستم اینجوری میشه. دوستش گفت عیبی نداره بابا. من دیگه منتظر نموندم ببینم خود قربانی چی میگه. زدم به چاک.

22 September 2009

اعتماد به نفس

بعضی ها اعتماد به نفسشون اونقدر زیاده، اونقدر زیاده، اونقدر زیاده، که ...

-----------------------------------------------------
تشکر نوشت: ممنون از همه ی کسانی که دعا کردن. خصوصا مامانم و علیرضا.

تحیر نوشت: خدا هم حساب و کتابش حرف نداره ها! یعنی ما یه کاری باید میکردیم که نکرده بودیم و همه چی گیر همون بود! بر این بنده ی حقیر مسجل شد که برای تک تک "نیت "های بد و "کار"های بد - حالا شاید بهتر باشه بگم کارهایی که خوب نبوده، نه اینکه لزوما بد بوده باشه - ما، عمودهای آتشین در طول و عرض های متفاوت آماده شده است که انتظار ما را میکشد و هر عملی یک عکس العملی دارد. خلاصه حواسمون باشه که خدا حسابگر خیلی دقیقی یه. خیلی باحالی خدا. با اینکه از استرس صورتم ۷۶۸۵۹۴۳۰ تا جوش زده و شده عین ته دیگ عدس پلو، ولی خیلی حال کردم باهات!

خطاب نوشت: برو تو آینه نیگا کن، میبینی یه گربه سیاه زشت بهت زل زده.

----------------------------------------
سلامت نوشت: الان از نظر سلامت جسمانی در تحدب سینوسی به سر میبرم!

Talent نوشت: زنگ زدم به مادر علیرضا که چشم روشنی بگم مادربزرگش از کربلا اومده، کلی هم تمرین کرده بودم ها! آخرشم گفتم چشمتون روشن نباشه :((

21 September 2009

پس کوشی خدا؟

خدای زمین و آسمان ها،
خدای روزها و شب ها،
خدای خدای ماه ها و فصل ها،
خدای همه چیز،
خدای همه کس،
پس چرا نمیشنوی صدایم را :-(

17 September 2009

دعا

ممکن است یک مشکل خیلی خیلی خیلی خیلی بد و جدی پیدا کنم.
برام دعا کنید لطفا :(

15 September 2009

آینده

مادرم میگوید که من یک موجود کمال گرای بسیار حساس و به طرز وحشتناکی مقید و خودخورم.
مثل مادربزرگم که سرطان گرفت و مرد!
پیش بینی ای که برای آینده ام میشود را پس میزنم.
ولی میبینم که مادرم من را بیشتر از خودم میشناسد!
شاید هم خودم واقعیت را انکار میکنم و نمی خواهم این موجود خط اول باشم.
هر چه هست زندگی بای دیفالت برای موجوداتی مثل من سخت و دردناک است!

13 September 2009

سروده ها-۱

ماه را باید دید،
که چه سان،
در تلالوکده ی شید بلند آسمان،
محو رخساره ی اوست.
عشق را باید چید،
ز خزان،
در هیاهوی بلند چکمه های باغبان،
هدیه اش داد به دوست.
کوهها را پیمود،
تا به اوج،
در تمنای هوای پاک و باران،
و خدا که پیش روست...
--------------------------------
تبریک نوشت: عزیزم، تولدت مبارک *-:
خودمطرح کنی نوشت: شعر رو خودم سروده بودم ها D:

10 September 2009

زندانی سیاسی

- آقای فلانی؟
+ بله!
- اگه اجازه بدید یه "شیشه نوشابه" در خدمتتون باشیم.

09 September 2009

جوگیری

جمعیت همراه با اصرار فراوان:
اگه آخرقصی، بیا بترکون.
تو که آخر رقصی، بیا بترکون.
.
.
.
طرف تو رودروایسی گیر کرده و میاد همه رو میترکونه.

07 September 2009

خودخواهی

یکی از ویژگی های نابارزی که همه ی انسانها دارند خودخواهی است.
و عجیب است تمایل بشر برای اینکه این ننگ را از خود برهاند.

بشر همواره خودخواه بوده و هست و خواهد بود.
ریشه ی همه ی بد بختی ها و خوش بختی هایش هم همین خودخواهی است.
میخوریم چون خودخواهیم.
نمیخوریم چون خودخواهیم.
میخوابیم چون خودخواهیم.
نمیخوابیم چون خودخواهیم.
دوست داریم چون خودخواهیم.
دشمنیم چون خودخواهیم.

حتی همین مهر مادری که در ظاهر مثال نقض و مفری برای خودخواهی انسان است خود خودخواهی است. داستان آن مادری که هنگام طوفان نوح بر سر قله ای ایستاد و آب که بالا می آمد کودک را بر دستان خود بالا برد که مثلا کودکش زنده بماند عین خودخواهی است. میخواست جان دادن کودکش را نبیند و با وجدان راحت تری بمیرد. حالا شاید بشود چاشنی یه امید و گذشت هم به آن اضافه کرد ولی باز هم نمونه ی کاملی از خودخواهی است.

01 September 2009

زندگی-۲

زندگی به مثابه اره ای است که خواسته یا ناخواسته در نشیمنگاه آدمی فرو میرود.
برخی جاهایش کلفت تر و برخی جاهایش نازک تر است.
دندانه ی برخی قسمت ها رفته است و آن زمانی است که زندگی لذت بخش میشود!
دندانه های برخی قسمت ها تیز تر و دراز تر است و آن زمانی است که زندگی سخت میشود!
به هنگام شکست به نقطه ی آغازین باز میگردیم که باید قسمتی از رفته ها بازگردد و در این زمان است که زندگی دردناک میشود!
به هنگام مرگ هم به یکباره چیزی که چندین ۱۰ سال تو رفته، ایکی ثانیه میکشن بیرون و آن زمانی است که جان میدهی!

31 August 2009

تقه

گاهی وقتها حتی بدون بهانه هم گریه میکنم، چه برسد با دیدن همچین چیزایی.
کم کم خودم هم دارم تو پیچیدگی های دنیای زنانه ام گم میشم.


---------------------------------------
مزدوج نوشت: در این حوزه همه چیز خوب است خدا رو شکر. لطفا هر چیزی را به هم ربط ندهید که ناراحت میشم D:

یکی از این روزهای گرم بارانی

آخ که چقدر بعضی روزها بدند.
به هر دری که میرسی ساعت ها در میزنی و آخرش هم دست از پا درازتر به سراغ در دیگری میروی بلکه باز شود. اما...
این روزها از هر لحاظ تکمیله معمولا.
دیگه تا ناخنت که ۱ ماهی هست نشکسته میشکنه و یه جوش به اندازه طالبی هم رو صورتت سبز میشه.
تازه اینا جزو بخش های خنده دارشه!
این روزها معمولا اونقدر حال آدم بد میشه که حتی وقتی تلفن زنگ میزنه و یه صدای آرامش بخش پشت تلفنه هم بغض گلوتو میگیره و نمیتونی حرف بزنی و بگی چه مرگته و این فرصت برای خوب شدن رو هم از دست میدی.
آخ که امروز چقدر روز بدی بود.

29 August 2009

آسایش،آرامش، پیشرفت

آسایش دو گیتی همین یک حرف است که میگم:
معشوق هزار دل را دل ندهید...

-------------------------------
نکته نوشت: شاید زمینه های جدید علمی که از آغاز بشریت ایجاد شده است علاوه بر کنجکاوی ذاتی بشری، توجه به این نکته هم بوده است!

20 August 2009

دخل و تصرف

آدمه همون آدمه.
فقط تو یه کم تصویرشو تو ذهنت دستکاری کردی.
شایدم یه کم بیشتر از یه کم.

----------------------------------------------
تکمله نوشت: جدای از تصویری که آدما خودشون با پندار و کردارشون برای بقیه درست میکنن، خود آدمها هم بر اساس برخوردهای قبلی و شرایط محیطی و امثال این موارد این تصویر رو دست کاری می کنند. گاهی دستکاری اونقدر زیاده که یه تصویر جدید ساخته میشه.
میتونه گاهی اوقات بد باشه، مثلا یه رفتار بد رو بزرگتر از همه ی خوبی ها کنیم و یا خوب باشه و همه ی رفتارهای بد رو با خوبی های کوچیک بپوشونه.
درستش اینه که تو ذهنمون یه ترشلد واسه خوبی و بدی داشته باشیم که هر کدوم نقض شد اونوقت شروع به دستکاری تصویر اصلی کنیم. این ترشلد هم واسه آدمای مختلف فرق میکنه مسلما.

و اینکه، بیشتر خاطرات بدی که از دیگر آدمها برای ما به جا میمونه ناشی از همین دستکاری تصویر اوناست. راه درست عشق رو نمیریم و بدی ها رو نمیبینیم، یا به طور احساسی از کسی متنفر میشیم و دیگه خوبی هاش رو نمیبینیم.

نون و پنیر و سبزی

بهترین آرد حاضر است.
خمیر درست شده و حسابی ورز آمده.
تنور داغ است.
نان را باید چسباند.
ولی نانوا خواب است.

خواستن->توانستن؟نتوانستن؟

انسانها وقتی به بلوغ فکری میرسند که بتوانند تشخیص دهند همیشه خواستن توانستن نیست...
---------------------------------------------
آن زمانی که این پست را در بلاگ پیشین نوشتم بعضی ها گفتند که خواستن عین توانستن است و بعضی ها هم گفتند که باید تلاش کرد و با تلاش میتوان رسید و ...
ولی من همچنان نظرم این است که انسانها وقتی به بلوغ فکری میرسند که بتوانند تشخیص دهند "همیشه" خواستن، توانستن نیست. البته خواستن میتواند شروع خوبی باشد!
---------------------------------------------
درددل نوشت: یه مقاله درسی باید تا فردا شب بدم که فعلا رو هواست! تازه از امروز صبح شروع کردم. گشادی بیش از حد هم بدجوری آدم رو پاره میکنه :((

تفالی بر حافظ-۲

فاش می​گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم

سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یاد

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم

می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم

گنجشکک اشی مشی

گنجشکک اشی مشی
لب بوم ما نشین
بارون میاد تو خیس میشی
برف میاد گوله میشی
میفتی تو حوض نقاشی

کسی یادش هست داستان گنجشکک اشی مشی چی بود؟

11 August 2009

ذایقه ی برتر-۳

پیتزا هاوایی

I heart my blog

آن روزی که شروع به نوشتن در بلاگ پیشینم کردم، هیچ وقت در مخیله ام هم نمی گنجید که بهترین دوستانم را به واسطه ی همین بلاگ پیدا کنم.
دوستانی که نزدیک به ۱ سال و اندی است که در شادی ها و خوشحالی های من شریک اند.
دوستانی که در خیلی از آن روزها و شبهایی که میزدم بلا سر بلاگم می آوردم با آف و پیامک و ایمیل و چت و امثالهم مدام جویای احوالم بودند و خیلی وقت ها با اینکه حتی میدانم حرف هایم مزخرفاتی بیش نبود ساعتها به آن گوش میدادند و نصیحت میکردند و بعد از حرف زدن با اونها بود که انگار بار غم بزرگی از روی دلم برداشته میشد.
امیدوارم همانقدر که آنها دوستان خوبی برای من بودند، من نیز برای آنها دوست خوبی بوده باشم.

امروز هم با اینکه مهمونی امیرحسین بود، ولی با کیکی که خریده بودن واقعا ما رو غافلگیر کردن.
حالا اینکه نوشته ی روی کیک چه فلسفه ای پشتش است خواص دانند D:


کلی دوستتن دارم.
بعضی ها رو بیشتر D:D:
-------------------------
تشکر نوشت: از همه ی کسانی که تو پست پیش تبریک گفتند ممنون.

06 August 2009

جوشش

بجوش ای چشمه.
بجوش.
چه کسی گفته است که چشمه ها طغیان نمیکنند؟
تو میتوانی.
میتوانی همه ی سدها را بشکافی.
تا اقیانوس زیاده راهی نیست.

---------------------------------
یه پست قبل مربوط نوشت: انتظار داشتم در خصوص بیکاری و دلایل و این مسایلی که مطرح کردم خیلی بیشتر کامنت داشته باشم!

03 August 2009

....

آدمی درست در همان لحظاتی که حس میکند هیچ چیزی وجود ندارد که شادی اش را بر هم بزند و آرامشش را از او بگیرد و پشتوانه هایش را سست کند، اشتباه حس میکند!

بیکاری - واقعیت یا بهانه؟

یه چیزی که خیلی وقتا ذهنم رو مشغول میکنه اینه که خیلی وقتا میشنوم فلانی با مدرک لیسانس بیکاره، یا با فوق لیسانس بیکاره، یا حتی طرف دکترا داره بیکاره.
به نظر من موارد زیر توی این وضعیت موثر هستند:

۱- از نظر من یکی از مشکلاتی که در ایران امروز - و بهتره بگیم در اخلاق و منش ایرانی وجود داره - اینه که افراد معمولا به مشاغلی روی میارن که با رشته ی تحصیلی شون تناسبی نداره و در جستجوی کار ، بیشتر به دنبال میزان حقوق اون هستند تا تناسبش با تحصیلاتشون (فعلا به این موضوع کاری ندارم که دلیلش گرونی و مسایل اجتماعی و امثال اینها هستش. به نظر من این یه اخلاق ایرانی هستش که البته شرایط دیگه ای که ذکر میکنم و همین موارد اجتماعی هم تشدیدش میکنه)

۲- یه فکتی که توی دنیای خارج از دانشگاه وجود داره که سیستم حقوقی مبتنی بر میزان یادگیری و مدرک تحصیلی شما نیست، بلکه بیشتر به این بستگی داره که شما چقدر کار بلدید و چقدر میتونید کاری رو از پیش ببرید. اینکه بتونید یه سیستم رو راه بندازید مهمه و نه اینکه شما تا حالا چند خط کتاب خوندید. تازه توی ایران این دید وجود داره که فردی که فوق لیسانس میخونه بیشتر از فردی که لیسانس میخونه مهارت داره که به نظر من این اصلا هم درست نیست. با افزایش سطوح تحصیلات تکمیلی - به طور معمول - تنها مهارتی که اضافه میشه توانایی در تحقیق است و شاید در کنار آن مهارتهایی دیگر که لزوما در محیط کار به درد نمیخوره.

۳- عدم ارتباط صنعت و دانشگاه در ایران که باعث میشه آموخته های دانشگاهی ربط زیادی به نیازهای صنعتی کشورمون نداشته باشه و همین خودش باعث موارد ۱ و ۲ میشه.

۴- افزایش سطح توقعات با افزایش مدرک تحصیلی نیز یکی از معضلات جامعه ی ایرانی است. من معتقدم کسی که فوق لیسانس خونده شاید! با تکنولوژی ها و علوم بیشتری نسبت به یک لیسانس برخوردار باشه و این توقع خود به خود باعث میشه یه شیفت خیلی زیاد توی حقوقش برای خودش قایل باشه. من میگم این توقع تا حدی میتونه وجود داشته باشه و حق هم باشه، ولی معمولا افراد با ورود به سیستم های کاری ابتدا یه دستمزدی میگیرن و بعد با نشون دادن لیاقت هاشون این دستمزدشون افزایش پیدا میکنه. یک شبه ره صد ساله نمودن مشکل بسیاری از کسانی است که ادعا میکنند با مدرک تاپ، هیچ جایی برای کار برای آنها وجود ندارد.

۵- یکی دیگه از سیاست هایی که من همیشه باهاش مخالف بودم این سطح از امکانات تحصیلی هست که وجود داره. دانشگاه های پیام نور و آزاد و امثال اینها و این سیاست که همه سطحی از تحصیلات عالیه را داشته باشند ابدا بد نیست. ولی به شرطی که اخلاق آن و زیر ساختهای آن پیشتر توی جامعه ایجاد شده باشد. مسلما تفاوت است بین کسی که لیسانس از شریف میگیره با کسی که لیسانس از پیام نور میگیره - نمی خوام از بالا نگاه کنم، ولی فردی که تو ۱ سال پیش دانشگاهی نشون داده قابلیت هایی داره که میتونه رتبه ای که از دید عموم خوبه رو به دست بیاره با فردی که یا تلاش نکرده و یا استعدادش رو نداره ۱۰۰٪ متمایزه. یه تعمیم دیگه در مورد این موضوع این هست که افراد عملا بین رشته ای که خوندن تفاوتی قایل نمیشن و فقط سطح مدرکشون رو با هم مقایسه میکنن. قاعدتا فردی که لیسانس ادبیات میگیره تو جایی مثل ایران نمیتونه سطح درآمدی خیلی بالایی داشته باشه به نسبت خیلی مهندسین و موکلین و پزشکان - که البته همین به نظر من خیلی دردناکه -.

۶- افرادی با سطح تحصیلات بالاتر، شاید بتونن یه کار معمولی را با کیفیت بهتری انجام بدن و در عوض هم توقع حقوق بیشتری رو داشته باشن، ولی هدف از تحصیل خلق و رشد است. بنابراین یکی از بهترین کارهایی که این افراد میتونن انجام بدن کارآفرینی است که هم استعدادها و توانایی های خودشون رو ازش استفاده میکنند و هم با ایده های خوب و پخته میتونن آینده مالی و شغلی خودشون رو هم تامین کنند. به نظر خود من کارآفرینی به عهده ی نخبگان جامعه است و اگر فرای همه ی این چیزایی که به ذهن من رسیده مسایل و مشکلات دیگه ای وجود داره که بخشی اش به دولت و ناکارآمدی هاش تو این زمینه بر میگرده، بخش دیگه اش هم به خاطر خودخواهی و ضعف تحصیل کرده های ماست.

26 July 2009

فاجعه ی انسانی

یعنی هیچی یه هیچی با ارزش تر از سلامتی نیست ها!
از دیشب تا حالا هر درد و مرضی رو با هم به سراغم اومده! بی تعارف و رو درواسی ها! اصلا خجالت هم نمیکشیدن!
جان خودم!
آنفولانزای خوکی که گرفتم! خودش درد عضلانی و استفراغات و امثالهم را دارد!
shall هم که گرفتم!
معده هه هم شدید به هم ریخته بود و اسیدش رسیده بود تا نوک دماغم!
سر درد و دل درد و بقیه دردها هم که بود!
خلاصه از ۶ ساعت اخیر یه ۲ ساعتش تو دستشویی و ۳ ساعتش در حال بخورات مختلف و ۱ ساعت هم به طور پراکنده (شما بگیر هر سشن کمتر از ۱۰ دیقه!) گذشت.
خداوند ما را بیامرزد.

ذایقه ی برتر-۲

کیک خامه ای با دوغ گازدار

19 July 2009

حس های بد

- فکرش را که میکنم، میبینم که من واقعا در بعضی جنبه ها حسودم!
از اینکه کسی را بیشتر از من دوست داشته باشند حسودی ام میشود.
از اینکه دوستم با دوست دیگری وقتش را بیشتر بگذراند حسودی ام میشود.
و از خیلی چیزهای دیگر که شاید حسادت های عجیب و غریبی باشد.

- آدم در آن لحظاتی که فکر میکند روزهای شیرین زندگی به سمت او هجوم آورده اند، نمیداند که مست این شیرینی شده است و این مستی از خیلی اتفاقات دیگری که تلخی اش به همین نزدیکی هاست غافلش کرده است. شاید به همین دلیل است که تلخی های بعد از شیرینی تلخ ترند!

- به نسبت سن و سالم زیاده از حد مرگ نزدیکان دیده ام.
میترسم از بیشترش.
جدا میترسم.
و وحشتناک ترین قسمتش این است که حس میکنم دارد نزدیک میشود...
دیوانه ام جدا!

13 July 2009

مردانگی؟

توجه: این پست حاوی تعبیرات رکیک میباشد.
------------------------------

من واقعا نمیدانم!
یعنی نمیفهمم!
یعنی درکش برایم غیر ممکن است!
توی کتم نمیرود.
خلاصه یک چیزی در همین مایه ها!

من این را نمیفهمم چرا برای بعضی ها مردانگی داخل اتاق خواب و توی تخت و زیر پتو و روی زنشان خلاصه میشود! که به ناز چشمی زیاد و با فشاری کم میشود!

من نمیفهمم که چطور یک مرد میتواند خواسته یا ناخواسته خاله زنک بازی کند! حتی درکش برای خودم هم مشکل است!

من نمیفهمم تعریف ناموس برای یک مرد فقط شامل خواهر و مادر و همسر خودش میشود یا یک مرد کسی است که همه ی بانوان دیگر را ناموس دیگران میشمارد.

یکی برای من روشن کند!

Contradiction

امی پرازول با چایی

11 July 2009

قاب عکس

یک عکس.
یک قاب.
یک هدیه ی زیبا.
بهترین هدیه ی دنیا.
همراه با این نوشته :
زندگی ما انسانها، همچون آلبومی است از خاطرات ریز و درشت، تلخ و شیرین، دور و نزدیک.
و هر برگ از این آلبوم، پر از تصاویر کسانی است که به هر تقدیر لحظاتی از زندگانی مان را با آنان سپری کرده ایم...

09 July 2009

:(

میخوام بشینم گریه کنم دونه دونه موهامو بکنم.
این امتحان نکبت رو هرچی میخونم تمووووووووووووووووووووووووووم نمیشه!!!!

07 July 2009

واژه نامه

اندر احوالات خاطرات دبیرستان و واژگانی که آن روزها استفاده میکردیم:

1- سلطانی: سلطانی موجودیتی است ناموجود که برای بقای خود لاجرم به جسم انسانی نیاز دارد. در نسخ خطی آمده است که برای نخستین بار به روش میوزی خودش را تقسیم کرده و در روح دخترکان معصومی که مصرانه میخواستند امتحان زبان بدهند نفوذ کرده و از آنها زامبی هائی با نامهای شمسی سلطانی و سوری سلطانی و ... ساخته است. دخترکان که برای خودشان آینده ای چون موسس مکتب-کده شان* را تصور میکردند که روزی چون او بروند و در Press TV با لهجه ی فلوئنت امریکن در لفافه تبلیغ انتخاباتی کنند هم از همه جا بی خبر تسلیم سلطانی شده و به شکنجه ی تیچرشان پرداخته بودند. با توجه به اینکه اینجا خانواده رفت و آمد دارند از ادامه ی بیان این حادثه ی تاریخی معذوریم.

2- بیگودی: بیگودی برای نخستین بار به زائده ی موی بافته شده ی یه بنده خدائی گفته شد(تا اونجائی که در اخبار است). بعد از اون دیگه بیگودی بر همه چیز دلالت دارد. از شیر مرغ گرفته تا جون آدمیزاد. مثلا به جای ضایع شدم میگی بیگودی شدم. به جای صدا کردن ایکی که اونور کلاس نشسته خصوصا وقتی معلم مرد هست هم میتونی از بیگودی استفاده کنی. به جای سوتی دادم میتونی بگی بیگودی دادم. پارت آو اسپیچ در مقابل این واژه حرفی برای گفتن ندارد.

3- تتا: تتا بیانگر یک عمل بی ناموسی(شاید هم ناموسی) می باشد که هیچ گونه ریشه ای حتی در زبان هندواروپائی یافت نشده. مورخان میگویند ت هایش یک ربط هائی به تاریکی مطلق دارند. از همان ربط هائی که گودرز و شقایق نیز به هم دارند. این واژه خیلی استفاده ی عامی نداشته جز بین یک گروه خاص که سر به تنشان مستدام باد!

4- پیچ گوشتی: مواقعی پیش می آید که آدم شرم میکند واژه ای را به زبان آورد، چه برسد بخواهد تاریخچه اش و 100 البته موسس این واژه را روی آب بریزد. اگر با شنیدن این جملات و تصور پیچ گوشتی ذهنتان به جاهای منحرف کشیده شده سخت در اشتباهید(خیلی هم ذهن بی تربیتی دارید!). هزار سال هم فکر کنید به جائی نمیرسید بس که این واژه غلط انداز است.

5- خودش: توضیح این قسمت را در قسمت بعد بخوانید.

6- برعکسش: این برعکسش در کنار همان خودش که قرار میگیرد هویت می یابد. هر دو حالاتی غیر طبیعی هستند که خداوند ببرد و نیاورد! نویسنده خودش هنوز قاطی میکند که کدام خودش است و کدام برعکسش. ولی یکی اش بر اثر کم شدن حرکات دودی روده است و دیگری بر عکسش!

* اشاره به ممد! برادر اکبر D:

05 July 2009

هاها

یه اتفاقی افتاده که الان یه عروسی مختلط به body/somewhere/ ام mount شده.
حالا شاید بعدا بهتون گفتم!
تا ببینیم سر انجام چی میشه!

03 July 2009

فنر

در زندگی به مانند فنر باش،
هر چه مشکلات بزرگتر میشوند و فشار بیشتری روی تو وارد می کنند،
به دور تر پرتابشان کن.

-------------------------------------
اضافه نوشت: ولی بعضی وقتا هم مشکلا اونقدر بزرگن که فنر آدم خراب میشه. شاید لازم باشه ضریب k فنرمون رو قوی تر کنیم.

خوشحالی نوشت: بعضی وقتا خوش بختی کنار آدمه ولی بهش هیچ توجهی نمیکنه. نمونه اش اینکه ما از عید به بعد ماهی نخوردیم! حتی از به یاد آوردنش هم در پوست خودم نمیگنجم!

انرژی منفی نوشت: گریه نکن ریحان...

02 July 2009

امتحان اپن بوک

بله.
امروز یه امتحانی دادیم که گویا اپن بوک بوده و ما نمیدونستیم.
یعنی بعضی ها میدونستن و بعضی ها نمیدونستن. اون بعضی ها هم که میدونستن میگن سر جلسه فهمیدن. ما کلا یه کم نفهمیم D:

تو الف ۲۵ بودیم و سمت راست و جلوی سمت چپ پسرا نشسته بودن و یه پسر و یه دختر جلو من بودن و من بودم و بقیه دخترا پشت من بودن.

استاد از همون اولش که اومد لپ تاپش رو باز کرد و اصلا انگار نه انگار امتحانه o:
بعد وسطای امتحان من دیدم که این پسر جلویی کلا اسلایدها رو گذاشته جلوش و داره از رو اون مینویسه (امتحانش به قول پ.ط تاریخ اسلام بود D: ).
دیگه گفتم این پسره خیلی خوشحال داره تقلب میکنه ها!!
البته به ذهنم هم رسید ممکنه اپن بوده باشه و ما نمیدونیم. ولی نیگا کردم اون ردیف سمت راست رو هیشکی! بجز صورت سوال چیز دیگه دستش نبود.
خلاصه گفتم دیگه رسما تقلب میکنه. حالا به ما چه D:

برگه رو که دادم برگشتم ببینم بچه ها چه جوری دارن میدن دیدم که بهله! ۶ نفر پشتم تند تند داشتن از رو جزوه مینوشتن D:
دیگه کاشف به عمل اومد که گویا امتحان اپن بوده!!!!
خلاصه اولش کلی حرص خوردم که چرا به همه نگفته و چرا خود خنگم وقتی این جلویی رو دیدم نرفتم بپرسم اپنه یا نه ( خداییش ضایع بود! گفتم نکنه طرف تقلب میکنه و از سر امتحان بندازتش بیرون!)

الانم یه کم شاکی ام.
چون خوندم به امتحان!
ولی دیگه تموم شد.
خدا استادشو جیز (توجه کنید جیز! نه چیز!) کنه D:

------------------------------------------------
همچنان گریه نکن ریحان...

30 June 2009

گریه نکن

چه آرام، در خود شکستم.
چه دلتنگ، تنها نشستم.
نشستم، به هوای تو من.
با تو آرامم پس از این به خدا.

گریه نکن، دل بی تاب از بی خبری.
شکوه نکن، تن رنجور از در به دری.
ای وای...

با من و دل، تو بگو چه گذشت، با دل زار و شکسته ی من.
پر بکشد به هوای تو، آه کی برسد تن خسته ی من.

چه سازد، دلتنگ دیدار.
چه گوید، با عکس دیوار.
نشیند به هوای تو دل.
تا که باز آیی گل گمشده ام.

گریه نکن، دل بی تاب از بی خبری.
شکوه نکن، تن رنجور از در به دری.

گریه نکن، دل بی تاب از بی خبری.
شکوه نکن، تن رنجور از در به دری.

-------------------------------------------
گریه نکن
گریه نکن
گریه نکن ریحان...

29 June 2009

چیز

و انسان وقتی ۹ صبح امتحان دارد و حداقل باید ۸ از خانه بیرون بیاید و هنوز نزدیک به ساعت ۳ است و خوابش هم نمی آید، تازه اش یک دردی در تهاته گلویش مبنی بر بلعیدن سرمای نایاب در این روزها حس کند، همانا که باید چیز شود...

28 June 2009

یک سوال

برداشت شما از این جمله چیست؟

عشق دو چهره دارد.

26 June 2009

پیامک

اگر روزی دوباره سامانه ی پیام کوتاه برقرار شود،
شما اولین پیامکتان را به چه کسی میفرستید؟ یا احیانا چه میگویید؟

25 June 2009

کنکور-۲

برمیگردم به سال کنکور خودم...
۶ سال پیش، همین حول و حوش.
۱ سال پر از اضطراب، نه اینکه اضطراب کنکور باشد ها، نه. در مقابل اضطراب دیگر این هیچ هم به حساب نمی آمد.
اضطرابی که با هر زنگ تلفن منتظر بودی تا بگویند مرده است...
اضطراب اینکه این ماههای آخر به تعداد انگشتان یک دست هم ندیده بودی اش و اگر میمرد...
و شب کنکور...
که مثلا زود خوابیده بودی.
مثلا نشنیدی که که بردندش بیمارستان.
مثلا نفهمیدی که پدر و مادرت شب رفتند و صبح آمدند و تو نزدیکی های صبح بود که برای دو-سه ساعت خوابت برد.
مثلا به روی خودت نیاوردی که میدونی دیشب چه اتفاقی افتاده با اینکه داشتی میمردی که بدونی زنده است یا نه...
و مثلا رفتی کنکور دادی...

احساس بعد از تحویل دادن برگه یادم نمیرود.
همینجاست، جلوتر از هر احساس دیگری که وجود دارد.
بعد از اون حس میکردم روی ابرها راه میرفتم.
زمین مدام زیر پام خالی میشد.
آدمها برایم مفهومی نداشتند.
همکلاسی هایی که با هیچ کدام حرف نزدم و تنها از کنارشان رد شدم. برایم همه ی آدمها جزیی از محیط بودند. مثل درختها، مثل ساختمانها. تنها یادم می آید دو تا از همکلاسی هایم با که بعد از کنکور انگار مادرشان مرده بود. چنان زاری میزدند و همدیگه رو به آغوش میکشیدند که چندشم شد ازشان. بالاخره هر کس میتواند ابراز احساسات کند دیگر.
من اما اشکم خشک شده بود.

تنها برگشتم خونه.
چند باری که زیر پایم خالی شد محکم خوردم زمین.
اولین سوالی که پرسیدم این بود که زنده است؟
و زنده بود و خدا رو شکر میکنم که ۳ ماه تابستونم رو تونستم کامل وقفش کنم.
ترانسپورتر گذاشته بود کانال ۵. دیدیم و بعد رفتیم بیمارستان...
هرچند هنوز هم دوست داشتم کاش بیشتر از ۶ ماه بعد از اون فرصت داشتم...
۶ ماه خیلی کم بود.

کاش گذشته کمی شیرین تر بود.
کاش میشد از گذشته کنده شد.

24 June 2009

کنکور

برادرم فردا کنکور داره،
من دارم میزام!

20 June 2009

شب تاریک

امشب از آن شبهایی است که دوباره، صبح شدنش با خداست.
امشب از آن شبهایی است که دوباره، سیلاب چشمانم به امید یک کویر تشنه است.
امشب از آن شبهایی است که خودم را به عنوان یک انسان ،ضعیفتر از آنچه که هستم یافته ام.
امشب از آن شبهایی است که احساس تنهایی مطلق میکنم.
امشب از آن شبهایی است که دوباره به مرگ می اندیشم.

18 June 2009

توجیه

توجیه مسلما خطرناک ترین سلاحی است که آدمی علیه خودش از آن استفاده میکند.
مثلا به شما گفته میشود که ثابت کنید یک n-dimensional Hypercube دارای n سیکل همیلتونی مجزا می باشد.
به راحتی و با استفاده از استقرا می توانید ثابت کنید که به ازای n های زوج و فرد این صورت مساله صادق است و به یک حکم کلی هم رسید.
اما واقعیت این است که ماکزیمم تعداد سیکل های همیلتونی مجزا که می تواند داشته باشد |n/2| است.
مخلص کلام اینکه ما آدم ها توانائی های خطرناکی داریم. عقل یکی از همین توانائی های خطرناک است. اگر بخواهد توجیه کند حتما میتواند.
می تواند و بیش از هر کسی خود آدم را توجیه می کند.
شاید همین است ریشه ی همه و همه ی مشکلات و بدبختی هائی که انسان امروزی از آن رنج می برد.

آیا بوش میتواند صرفا بر اساس قدرت طلبی دستور قتل عام این همه انسان را صادر کند و با وجدانی راحت لبخند بزند و به زندگی شادش ادامه دهد؟
من معتقدم که نه. وجدان برای همه ی انسانها وجود دارد و تا زمانی که برای انجام کاری توجیه نشود نمی توان از آن فرار کرد.
توجیه بوش و امثال او هرچه باشد قدرت طلبی نیست.
اعتقادی پشت آن است، مثلا حفظ جامعه ی والای آمریکا، که توجیه اش میکند.
هر چند از بیخ و بن غلط.

حالا این را چرا گفتم؟ نمیدانم. حس کردم باید بروم بالای منبر. ولی یادمان باشد هیچ وقت به توجیهات عقلمان اعتماد نکنیم. گاهی اوقات بزرگترین جهل همین توجیه نادرست است.

-----------------------------------------
این مطلب را حدود یک سال پیش نوشته بودم.
گفتم دوباره بنویسم که یادمان باشد.
هم این را، هم پوست موز را....

تفالی بر حافظ

صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همی​روی ای دل بدین شتاب کجا

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

15 June 2009

حدیث پریشانی

این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوزنامه ویرانی من است

امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو، غزلم! شور و حال مرد
بعد از تو حس شعر فنا شد خیال مرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیاه میکشانیم

گفتی زمین مجال رسیدن نمیدهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمیدهد

وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است
معیار مهرورزی مان سنگ بودن است

دیگر چه جای دلخوشی و عشقبازی است ؟
اصلا کدام احمق از این عشق راضی است ؟

این عشق نیست فاجعه قرن آهن است
من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام

حق با تو بود از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم که خسته ام

بیزارم از تمام رفیقان نا رفیق
اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق

تن را به ابتذال نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند

تا این برادران ریا کار زنده اند
این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند

یعقوب درد می کشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله ناجور می شود

اینجا نقاب شیر به کفتار میزنند
منصور را هرآینه بر دار میزنند

اینجا کسی برای کسی کس نمی شود
حتی عقاب در خور کرکس نمی شود

جایی که سهم مرد بجز تازیانه نیست
حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست

ما میرویم چون دلمان جای دیگر است
ما میرویم هر که بماند مخیر است

ما میرویم گرچه ز الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است

دلخوش نمیکنیم به عثمان و مذهبش
در کیش ما ملاک مسلمان ابوذر است

ما میرویم مقصد ما نامشخص است
هر جا رویم بی شک از این شهر بهتر است

از سادگیست گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا که گرگ با سگ گله برادر است

ما میرویم ماندن با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیریست رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم غافل پیران قافله

بر درب آفتاب پی باج میرویم
ما هم بدون بال به معراج میرویم

...

با دست لیلا قصه ی مجنون نوشتند

--------------------
این روزها، برای من دعا کنید.
له شده ام :(

14 June 2009

امروز

امروز که محتاج تو ام جای تو خالی است
فردا که بیایی به سراغم نفسی نیست
دیگر نفسی نیست
در خانه کسی نیست...

---------------------------------
برگرفته از بلاگ راوی

11 June 2009

چه فرقی میکنه

هرچی آرزوی خوبه مال من و تو

09 June 2009

آدم ها-۲

آن هایی که با سرعت ۵۰ کیلومتر در ساعت در خط سرعت حرکت میکنند میکنند و همزمان با کنار دستی شان فرنچ کیس میروند.

07 June 2009

بستنی

دخترک هرکاری که میکند نمیتواند آن صحنه را از ذهنش بیرون کند.
حتی وقتهائی که سعی میکند از پسرک متنفر باشد.
آن روزی را که کنار هم روی تاب نشسته بودند، بستنی میخوردند و می خندیدند.
پسرک ناگهان اخم کرد و رو به پسرک دیگری که روی نیمکت به دخترک زل زده بود گفت: چیه؟ چرا اینجوری نیگاش میکنی؟ مال منه. مال خود خودمه.
اگر پسرک راست گفته بود پس چرا دخترک امروز تنها دارد تاب میخورد؟
چیزی به ذهنش نمیرسد که خیالش را آزاد کند.
جز اینکه شاید منظور پسرک بستنی اش بوده...

06 June 2009

حاسبوا قبل ان تحاسبوا

آدم اگه بخواد بدون هیچ موضع گیری و منصفانه بره جلو و تحقیق کنه برای اینکه ببینه چه کسی رو آخر از همه باید انتخاب کنه میفته تو یه "باتلاق متعفن" که یا باید بی حرکت بمونه و بوی تعفنش رو تحمل کنه و یا توانایی خارج شدن ازش رو داشته باشه و یا برای همیشه غرق بشه...
دیگه داره حالم به هم میخوره از این همه توهین هایی که آدما به همدیگه میکنن به خاطر چهار نفر که یکی از اون یکی مزخرف تره. هرچی از دهنشون در میاد در حمایت از یه نفر دیگه به همدیگه میگن و به این فکر نمیکنن که "پس فردا قراره با اینی که دوستشه چشماشون تو چشم هم بیفته."

یکی میاد میگه همه تحصیل کرده ها و اونایی که فهیم اند! به فلانی رای میدن و پوپولی! ها به اون یکی.
"همه دارن شعور انتخابی همدیگه رو زیر سوال میبرند" وقتی با هم مخالفن.

اون میگه سرایدار شرکتشون میخواد به یکی رای بده و بقیه میان مسخره میکنن اون سرایدار و شعور انتخابی اش رو، جوری که اون اصلا آدم نیست و مضمونش اینه "که بابا ول کن اونو بذار تو دنیای وهم خودش باشه، شما روشنفکری هاتو بکن." اون یکی میاد میگه یکی فقط به خاطر سید بودن اون یکی میخواد بهش رای بده و به نظرش معیار پیش پا افتاده ای میاد.

هرکسی براش یه مواردی مهمه که بر اساس اون رای میده. درک و تحمل این خیلی کار مشکلی نباید باشه!

یه تحصیل کرده که میاد مطرح میکنه مردم عامه، سطحی نگر! هستند و یا سلیقه شون به ابتذال کشیده شده تنها چیزی که حرفش ثابت میکنه اینه که "افزایش سطح مدرک تحصیلی برای آدم شعور نمیاره."

یکی میاد آمار رو اونجوری که به نفع خودشه نشون میده و برای بیان حقانیت خودش هرچیزی رو زیر سوال میبره.
یکی میاد به هر چیزی متوسل میشه برای رای آوردن. حمله به شعور کسانی که به درست یا غلط دولت فعلی رو انتخاب کردن گرفته تا محکوم کردنش به اینکه چون مردم براش شعار صل علی محمد... میدهند اون داره از شهدا سو استفاده میکنه. در عین حالی که حامیان خودش از حمایت خانواده ی فلان شهید برای تبلیغ استفاده میکنند.

"حالم داره به هم میخوره از زیر پا گذاشته شدن ارزشها در جهت نیل به یه میل کثیف. هرکسی میخواد باشه این کسی که سو استفاده میکنه."

آقای پناهیان چند روز پیش یه سخنرانی تی-وی ازش نشون میداد. من چیزی که اندازه درکم فهمیدم این مضمون بود که میگفت خدا وقتی میخواد امتحان کنه، "خودش میاد زیر پاتو صابون میزنه و پوست موز میندازه زیر پات. همه چیزو فراهم میکنه تا ببینه چند مرده حلاجی و پات سر نمیخوره." مثلا شاگردت دستش کج بوده و همه این رو بهت گفته بودند و آخر روزی هم دخل مغازه تو میزنه. تو میای بیرونش میکنی. حقش این بوده بابت دزدی که انجام داده از کارش بندازیش بیرون. ولی موقع بیرون انداختنش یه لگد هم بهش میزنی یه تف هم میندازی. هیشکی هم بهت نمیگه کار بدی کردی و همه هم برات دست میزنن و حق رو به تو میدن. "ولی با این لگد و تف آخر وا دادی رفته حاجی!"
امتحانی که نفهمی امتحانه خیلی سخت میشه!
مطمین ام این متن خونده میشه و میره و هیشکی هم به این فکر نمیکنه که تو روزای گذشته چه کارایی کرده و کدوماش اشتباه بوده و اگه خدا وکیلی جایی رو زیاده روی کرده و به کسی توهین کرده اگه نمی تونه از دل خودش در بیاره از خدا طلب بخشش کنه. "ولی فردا روزی عمود آتشین رو که کردن اون تو دیگه بیرون اومدنش با خداست..."
اگر هم به عمود آتشین اعتقادی ندارید، انسان باشید! "معادل همون اگر دین ندارید آزاده باشید که با اون هم داره این روزا استفاده ی ابزاری میشه."

04 June 2009

iGoogle showcase

برام دیدن این صفحه و کیس هایی که توش بود جالب بود.
آدمهایی با اینترست های مختلف...

02 June 2009

آدم ها-۱

آنهایی که دقیقا از زیر پل عابر پیاده عرض اتوبان را می دوند...

31 May 2009

بدعادتی

یکی از بدی های چهره-کتاب این است که آدم را عادت میدهد روی هر عکسی که رفتی آدماش تگ شده باشد

29 May 2009

سهم؟

امیدوارم زهرا رهنورد تنها یک جاذبه ی تبلیغاتی در این انتخابات نبوده باشد!
نمیتوانم نظر قطعی بدهم، ولی بعید است به اندازه ای که در پیروزی سهم داشته باشد از آن سهم ببرد.
بگذار بعدا بحثش را باز کنیم.
این فقط یک نیمچه پیش بینی است.

27 May 2009

قدرت زنانه، موجودیتی ناموجود

بزرگترین نقطه ضعف یک زن این است که نمیتواند تصمیم بگیرد.
اگر میتوانست که زن نمیشد!
----------
برای پنهان کردن این نقطه ضعف، زنان راه حل جنگیدن را انتخاب کرده اند.
زنان انتخاب میکنند و برای آن میجنگند.
اما باز هم نمیتوانند تصمیم بگیرند.
اگر میتوانستند که مرد میشدند.
----------
مردان قابلیتهای بسیار بیشتری نسبت به زنان دارند.
اینکه زنان بسیار توانا هستند تنها یک توطیه برای استثمار بیشتر زن است.
---------
زنان باید بدانند که اندازه ی مردان توانایی ندارند، تنها برای اینکه جایگاه واقعی خود را بشناسند.
اما این بدان معنا نیست که مردان نسبت آنها برتری دارند.
واقعیت این است که خداوند مردان را با قابلیت بیشتری آفریده است تا در خدمت و قدرت مردان باشند.

نتیجه گیری؟
ندارد.
اپن اند است تا هرکس نتیجه گیری خودش را بکند.

21 May 2009

کوری-تنهایی

هیچ کس صدای ضجه های روحم را، صدای شکستن و خورد شدن وجودم را نمی شنود.
هیچ کس تلاطم وحشیانه ی ذهنم را نمی بیند.
همه کور شده اند.
جان خودم کور شده اند.
چه چیز چشمانشان را بسته است که واضحات را نمی بینند بیشتر روحم را خراش می دهد.
منتظر چه هستند نمی دانم.
منتظرند آب ها از آسیاب بیفتد،
بگویند خودت کردی.
آدم گاهی اوقات واقعا تنهاست.
حتی با اینکه خدای بالاسر نظاره گر اوست.
انگار تنهایی هم نوعی امتحان الهی است که خدا نظاره گر آن است.

19 May 2009

روزمرگی

بعضی روزها هست که آدم چایی و قهوه میخورد، پروژه و تمرین و تز و هر کوفت و زهرمار دیگری را جلو میبرد، دستشویی می رود.
بعضی روزهای دیگر هم هست که آدم چایی و قهوه میخورد، دستشویی می رود.
چایی و قهوه میخورد، دستشویی می رود.
چایی و قهوه میخورد، دستشویی می رود.
چایی و قهوه میخورد، دستشویی می رود.
چایی و قهوه میخورد، دستشویی می رود.
تمرین و پروژه و تز و الی آخر هم هیچ پروگرسی ندارد.

14 May 2009

سناریوها- سری اول

سناریوی اول:
خانومی پس از چند سال زندگی مشترک واسه تنوع بخشیدن به زندگی به همسرش پیشنهاد بچه دار شدن میکنه. همسرش با اینکه از نظر مالی آمادگی اش رو داره زیر بار نمیره که فعلا حوصله بچه رو ندارم.
انتهای این سناریو چیست؟
۱- فعلا بچه دار نمیشن
۲- بچه دار میشن، ولی آقای خونه هیچ مسیولیتی رو در قبال بچه قبول نمیکنه و میگه من آمادگی اش رو نداشتم و بهت گفتم!
۳- آقای خونه پس از یه مدت بحث و گفتگو حاضر میشه بچه دار بشن و زندگی به خوبی و خوشی ادامه پیدا میکنه.
سناریو دوم:
آقایی پس از چند سال زندگی مشترک به همسرش میگه که دیگه وقت بچه آوردنه. خانوم بیرون از خونه مشغول به کار یا تحصیله و الان اصلا آمادگیش رو نداره و زیر بار نمیره.
انتهای این سناریو چیست؟
۱- فعلا بچه دار نمیشن و زندگی روال عادی رو پیدا میکنه.
۲- فعلا بچه دار نمیشن و آقای خونه بعد از چند مدت با یه خانوم دیگه دیده میشه.
۳- خانوم خونه ۳۰-۴۰ روز بعد در کمال ناباوری متوجه میشه تست بارداری اش مثبته.
۴- خانوم خونه پس از یه مدت بحث و گفتگو حاضر میشه از موقعیت های فعلی اش صرف نظر کنه و بچه دار بشن با این امید که دوباره میتونه تلاش کنه این موقعیت رو به دست بیاره.

لطفا نظر بدید. اگر انتهای دیگه ای هم به نظرتون میرسه بگید تا اضافه کنم.

پوچی

انسان تا هنگامی دلش به یک چیزی خوش و ذهنش درگیر آن باشد دچار پوچی نشده است.
این چیز میتواند یک بلاگ باشد که هر دقیقه کامنتهایش و ویزوتورهایش را چک کند و مدام دنبال ایده برای نوشتن باشد تا این تعداد را ارتقا بخشد.
یا می تواند بر روی پروژه تور کردن پولدار ترین همکلاسی اش کار کند.
یا اینکه دلش بچه بخواهد! همینجوری، بدون اینکه حتی از ازدواج کردن خوشش بیاید.
شاید حتی ست کردن لباسها و اینکه فلان شلوار را با کدام لباس بپوشد،
و یا خیلی چیزهای دیگر.
نمیدانم چه میشود که یهو! توی زندگی ات به پوچی میرسی.
یعنی دیگه هیچی نیست که بخوای بهش فکر کنی و توش عمیق بشی، حتی اگه خیلی سبک و پیش پا افتاده باشه.
روزمره دردناک ترین لحظاتی است که انسان به آن مبتلا میشود.
----------------
امروز رفتیم یه مهمونی خانوادگی. دیدم هی یه پسری به شکل غریبی نگاه میکنه. با خانوم کنار دستی ام که صحبت میکردم برای آشنایی، پرسید چیکار میکنم و چی میخونم و ...
گفتم شریف شبکه میخونم. گفت پس باید پسر منو که اونجا نشسته بشناسی که. ورودی ۸۵ اه.
برگشتم نیگا کردم دیدم همون پسره است. بعد اومد کنار من نشست، گفتم من تا حالا ندیدمت چرا؟ گفت ولی من شما رو خوب میشناسم. تی-ای ام بودید ترم پیش. گفتم ااااااااا، اسمت چی بود؟ گفت فلانی. گفتم یادم نمیاد خیلی. ۸۶ تا برگه صحیح کردم. گفت جدی یادتون نمیاد؟ پروژه مون رو هم خودتون تحویل حضوری گرفتیدا.
من تازه یادم اومد کی بوده. ولی انصافا قیافه اش اصلاح کرده و بدون اصلاح زمین تا آسمون فرق میکرد.
همین. گفتم یه خاطره ای هم گفته باشم.

13 May 2009

انتخابات نوشت

بنده با تکیه بر اصل شکم سیری و اینکه این شکم سیری هم به اینکه آقای "میرحسن کروبی رضایی نژاد" یا هر کس دیگری که سر کار باشد اپسیلون بستگی ندارد، اصلا به اینکه چه کسی قرار است ریاست جمهوری بعدی را بر عهده بگیرد کاری ندارم. به هیچ جام هم نیست.
حالا اینکه من یک سیب زمینی گلابی صفت هستم یا نیستم با این طرز فکرم به خودم - با تاکید شدید بر روی خودم و نه هیچ کس دیگر - بستگی دارد.
به شخصه هم تا حد امکان سعی میکنم هیچ کس را قبول نداشته باشم، چون اینجوری آدم خیلی بهتر میتونه غر بزنه و احیانا در بعضی مواقع فحش بده، مگر اینکه صرفا بخوام لج کنم. با پالیسی انتخاب بد، از بین بد و بدتر هم از بیخ مشکل فلسفی دارم.
از طرفی هم دیدم خیلی ناجوره از هیجانات انتخاباتی دور باشم و بعدها یه کم ممکنه دلم بسوزه و تازه سیاسی بودن یه جور کلاس هم داره(داره؟!)
به خاطر همین به تازگی یک سرگرمی جدید مرتبط با انتخابات کشف کردم.
این روزا تو هرجای دانشگاه که پا بذاری روزنامه(در مقابل شب نامه؟) هایی وجود داره که جون میده واسه موشک درست کردن.
هرکسی هم که موشکهای تبلیغات انتخاباتی اش دیرتر سقوط کنه نامزد برتر خواهد بود!!

09 May 2009

نظریه نسبیت حالی

آدم "باحال" آدمی است که بسیار حال می گیرد و کم حال می دهد. لذا با گذشت زمان باحال می شود.

آدم "باحال" آدمی است که بسیار حال می دهد و به ندرت حال می گیرد. نمیدانم گذشت زمان با این تیپ آدم چه کار می کند.

03 May 2009

اینترنت

خفه کردن ما رو از بس زنگ زدن خونمون گفتن شماره ی شما از طرف فلان شرکت اینترنتی برنده ی یک ساعت مچی نفیس و فلانقدر ساعت اینترنت نامحدود و ... شده.
من هر دفعه بر میدارم وسطش که خانومه خیلی با آب و تاب داری توضیح میده قطع میکنم ضایع بشه!
برادرم هر دفعه بر میداره وسطش که خانومه خیلی با آب و تاب داره توضیح میده میگه: دلت بسوزه، ما ADSL داریم!!

30 April 2009

باران

متنفرم.
از باران متنفرم.
از صدای برخورد قطره های باران به پنجره متنفرم.
از صدای روح خراش صاعقه متنفرم.
از ابر بدم می آید.
من فقط خورشید را دوست دارم.

20 April 2009

چه میکند این دنیا

ما پشتمان را میکنیم به دنیا، دنیا ما را .... بله!
دنیا پشتش را میکند به ما، باز هم دنیا ما را .... بله!

16 April 2009

خوبی چه بدی داشت که یک بار نکردی

نمیدانم.
نمیدانم که چرا بد بودن ساده تر از خوب بودن است.
مگه نه اینکه فطرت انسان خواهان همه ی خوبی هاست و خوب بودن با فطرت آدمی سازگارتر است؟
واقعا بدی چه خوبی ای دارد که خوبی ندارد تا انسان بیشتر خواهان و متمایل به آن باشد؟
شاید هم فطرت انسان خواهان آن احساس خوشایندی است که پس از انجام خوبی به آدم دست می دهد، که حتما لذت بدی در برابر آن هیچ به حساب می آید.

اشتباهی

گاهی اوقات فکر میکنم که من واقعا اشتباهی شده ام.
اشتباهی اینجا هستم.
شاید راهم را درست انتخاب نکرده ام.
به جای اینکه الان مجبور باشم زندگی ام رو صرف درس خوندن، که بعد از اتو کشیدن چندش آورترین کاری است که در دنیا میتوانم نام ببرم بکنم، می توانستم خیلی کارهای دیگری انجام دهم.
یشتر از همه دلم میخواهد جواهر ساز باشم.
عشق من است!
صبح ها ساعت ۱۰-۱۱ از خواب پاشی، یه کم ول بگردی، از اطراف ایده بگیری و بعد بری دیزاین کنی!
یه عده هم هستند که پول از پاروشون بالا میره و میان دیزاینت رو میبینن و میپسندن.
یه کار بدون استرس، بدون دغدغه ی فکری، با یه در آمد خوب.
مثل آدم زندگی میکنی.
پولدار میشی.
بعد یه مقداریش رو صرف امور خیریه میکنی.
هم این دنیا زندگی تو کردی، هم یه جورایی واسه اون دنیات یه کارایی کردی.
چیه آخه بشینی ایکس-کویری و معماری نرم افزار بخونی؟
باز اگه وایرلس و آپتیمیزیشن بود یه چیزی. آدم افسوس نمیخورد.
باید به فکر تغییر بود!

14 April 2009

تعویض

گاهی وقتها تعجب میکنم.
از آدمهایی که عوض میشوند.
در این شکی نیست که با گذر زمان، رفتارها و منشهای آدم اندکی تغییر می کنند، و یا حتی دیدگاه های آنها. اما اینکه کسی اعتقادی پیدا کند که با اعتقاد قبلی اش در تناقض است...
البته همیشه عوض شدن بد نیست.
گاهی در جهت اصلاح است.
اما بعضی ها هستند که عوضی میشوند.
خداوند عاقبت ما را ختم به خیر کند.

13 April 2009

سلیقه

بعضیا پسرای خوش تیپ رو دوست دارن،
بعضیا پسرای پولدار رو دوست دارن،
بعضیا پسرهای ولخرج رو دوست دارن،
بعضیا پسرهای معروف رو دوست دارن،
بعضیا پسرایی که همچین بغل موهاشون جو گندمی شده باشه رو دوست دارن،
بعضیا هیکل ورزشکاری دوست دارن،
بعضیا جنازه دوست دارن،
بعضیا مو قشنگ دوست دارن،
بعضیا سیاسی دوست دارن،
بعضیا اجتماعی دوست دارن، بعضیا اقتصادی دوست دارن،
بعضیا کامپیوتری و برقی و مکانیکی دوست دارن.
من پسرهای باهوش رو دوست دارم.
اگه کچل باشه خیلی بهتره، نبود باز اولی به دومی ترجیح داره.

05 April 2009

نقطه ضعف

مردها موجوداتی کامل و توانا هستند.
فقط قدرت و زن می تواند به آنها ضربه بزند.

02 April 2009

روح درد

گاهی وقتها میشود که روح آدم درد میگیرد.
آنوقت میشود درد بی درمان!
یا دردی که درمانش در زیر سنگ خواب دیو شش سر قله ی کوه قاف است.
آنوقت مسکن دردهای زمینی خود عذابی است وافر.
مسکنهایی که فیل را از پا در می آورد.
اما وقتی ذهنت آشفته است و روحت درد میکند,
هر نیم ساعت یک بار روح افسار گسیخته ات, جسم آرامش یافته را از راه به در میکند.
چه میشود کرد.
صبر باید کرد.

01 April 2009

صبر

یه روزی...
یه جایی...
یه جوری...
یه کسی...
یه چیزی...
...
...
...
صبر داشته باش...

31 March 2009

رحمت

هر آنچه که از آسمان می بارد رحمت نیست.
برفی که شکوفه ها را نابود می کند...
بارانی که سیل می شود...

29 March 2009

خواب

ای خواب
ببر مرا.
تا هر آن کجا که بیداری مرا در رسیدن به آن یاری نمیکند.
ببر مرا به دنیایی که پر از آسودگی است
پر از عشق است
خالی از زمان است
ببر مرا از این دنیا که لحظه لحظه اش زمان است.
لحظه لحظه اش شمرده میشود
با هر نفسی که میرود و باز می آید.
ببر مرا که خسته شده ام
خسته از این دنیایی که لذتش بدون درد نیست.
چه می ارزد این دنیا؟ دنیایی که در نهایت همان خواب نهایتش خواهد بود.
زودتر ببر مرا.

آبله مرغون

سر صبحی مامی اومده بالا سرم که بزن بالا!
یه مشت خزعبلات بین خواب و بیداری تحویل میدهم.
میگه پاشو دختر دایی ات آبله مرغون گرفتی. تو شمال همه اش از تو آویزون بود.
من عین زامبی ها پا میشم و همه جا رو نیگا میکنم.
خوشبختانه فعلا اثری از جوش نیست.
ولی فی الحال از وقتی که از خواب پا شدم همه ی اقصی نقاط بدنم - تا توی گوش و دماغم! - داره میخواره.
دعا کنید که چیزیم نشده باشه. وگرنه در اولین فرصتی که هر کسی رو ببینم بوسش میکنم!

28 March 2009

سر بی تربیت

سرم دارد میترکد.
و من هرچه میگویم که نترکد باز هم میخواهد که بترکد.
حتی الان هم که لج کرده ام و میگوید که بترکد لج نمیکند و باز هم دارد میترکد.
بترکد.
سری که خودش نمیخواهد سر باشد همان بهتر که بترکد.

27 March 2009

Walk the line

من واقعا هیچ درکی از دوستت دارم گفتن مردها ندارم!
چطور ممکنه یه مرد کسی رو دوست داشته باشه و باهاش ازدواج کنه و بعد با دیدن و یا پیدا کردن یه زنی که خوب شاید نسبت به همسر اولش با اون اشتراکات بیشتری داشته باشه زندگی اش رو خراب کنه. شاید اون پیش خودش فکر کنه که زندگی بهتری رو با فرد جدید خواهد داشت, ولی من نمیتونم درک کنم چطور ممکنه آدم زندگی یه کس دیگه ای که یه زمانی میگفته دوستش داشته رو به خاطر خودش خراب کنه.
به نظر من, یک وقت هست که یکی میگه که دوست داره.
یه وقت هست که یکی میگه که تو رو میخواد.
ولی یه موقع هست که یکی میگه بجز تو دیگه هیچ کس دیگه رو نمیخواد.
برای اون دو تای اول همیشه یه راه برگشتی وجود داره. ولی این آخری وقتی این حرف رو میزنه حتما قبول کرده که تا آخرش باید بره.
بازم این هیچ ربطی به خود فیلم نداشتD:
به هر حال از نقش بازیگر مرد حالم به هم خورد!

26 March 2009

The other Boleyn girl

من نقد فیلم بلد نیستم.
ولی از نظر من فیلم قشنگی بود.
کلا از نظر من فیلمهائی قشنگند که بتونم با نقش هاش ارتباط برقرار کنم.
Mary زیبا بود و مهربان و عاشق. به هر طرف کشیده میشد که عشق اون رو با خودش میبرد. از نظر من این یه نقطه ضعف بود. ولی آخرش به خاطر همین نقطه ضعف، به ظاهر اون بود که عاقبت به خیر شد.
Anne جذاب بود و مغرور و بلندپرواز و عاشق. بار اول به دنبال بلندپروازی اش رفت و شکست خورد. بار دوم به دنبال عشق رفت و شکست خورد. بار سوم آمده بود که شکست نخورد. نقشه ای زنانه و زیرکانه که نقطه ضعف اون تکیه بر آینده ای نامعلوم بود و البته به نظر من اینکه در تحقیر مردش زیاده روی کرد...
من هیچ کدوم از این دو تا شخصیت رو نپسندیدم.
از نظر من یه زن تیپیکال باید یه مجموعه ای از این دو باشه. باید بتونه یک مرد رو تصاحب کنه و کاری بکنه که یه مرد حاضر باشه هرکاری رو به خاطر اون انجام بده، ولی بعد از ازدواج هر جائی بره که مردش میره اونجا.
این آخریش فقط به خاطر این بود که پست یه پیام اخلاقی داشته باشه و هیچ ربطی به فیلم نداشتD:

نوشتن

نوشتن حال و حوصله میخواهد، موضوع جذاب میخواهد، انگیزه میخواهد، و شاید خیلی چیزهای دیگر میخواهد که من الان هیچ کدامشان را ندارم. مشکل از من است یا نوشتن نمیدانم. فقط میدانم که چند وقتی است تهی شده ام. تک بعدی شده ام. از زندگی جدا شده ام. بعضی وقتا میشه که دیگه هیچی از نظر آدم ارزششو نداره. زندگی رو میکنه که فقط کرده باشه.
دیگر نه میتوانم روزمره بنویسم، نه احساساتم را بنویسم، نه داستان بنویسم، نه طنز بنویسم، و نه هیچ چیز دیگر.
انگار آن ته مه های دلم هیچ چیزی نمانده است.
همه اش تکانده شده است و رفته است.
حتی نمیتوانم غر بزنم.
به مخابرات عزیز فحش بدهم و برای تمام آن شونصد میلیون نفری که خودشون رو خفه کردند و برای شونصد میلیون نفر دیگه روز اول عید پیامک فرستادند افسوس بخورم.
دیگر حتی به خودم انگ گشادی نمیزنم که نیمه شب میخوابم تا ظهر و ظهر کمی الافی میکنم تا بعد از ظهر و بعد دوباره میخوابم تا شب و شب دوباره الافی میکنم تا نیمه شی و نیمه شب میخوابم تا ظهر و .....
نه انگار دارد حس نوشتنم می آید!
لعنت به فیس بوک و این مارک شبکه ی اجتماعی ابلهانه اش که آدم را تک بعدی میکند.
حتی به دوستانم زنگ نزدم که عید و سال نو را با صدای خودم تبریک بگویم!
به فیس بوک چه؟ از فراخی خودم است.
شروع میکنیم.
3
2
1

16 March 2009

باحال

به قول یکی از دوستان باید این آهنگو هر شب گوش داد یه کم اعتماد به نفس آدم تقویت بشه!

تازه من دانشگاه هم میرم.
دیگه تو باحالی رقیب ندارم. دو نقطه دی
جدا چقدر خوب میشه آدم با همین کارای ساده ای که میکنه فکر کنه که دیگه هیچ غمی نداره!
سال نو همه هم پیشاپیش مبارک باشه.

خط مقدم

امسال هم قسمت شد که با بچه ها بتونیم بریم مشهد.
خاطره خیلی زیاده. به خصوص از یکی از بچه ها که خودش منبع خاطره بود!حالا شاید اگه حوصله داشتم بعدا تعریف کردم. فعلا یکی از پست های قدیمی که خیلی خاطره اش تازه شده بود رو میذارم.

سال پیش دانشگاهی همین موقع ها بود که ما رو بردن مشهد. بیشتر واسه اینکه مخ تیلیت شده مون یه کم حال بیاد و 3،4 ماه باقی مونده کم نیاریم! اون مشهد خیلی خاطره داشت.
من مشهد زیاد رفته بودم. ولی هیچ وقت نرفته بودم به ضریح دست بزنم. یه دفعه که کلی مامانمو راضی کرده بودم که جون من بیا بریم اون جلو ببینیم چه خبره که همه جیغ میکشن! سه تا زنه رو گرفته بودن که با سلاح های سرد چنگال و سوزن لحاف دوزی سعی داشتن خودشون رو برسونن به خط مقدم. دیگه کلا قضیه از سوی مامی وتو شد.
ایندفعه که با بچه ها رفته بودیم مخ یکی دو نفر رو زدم که بیان با هم بریم جلو.
دفعه اول با یکی از بچه ها که اسمش نفیسه بود قرار شد بریم جلو. دستهامون رو به هم قفل کردیم و راهی شدیم. تازه اولین دیوار انسانی(حدودا 8- 9 تا دیوار انسانی رو باید رد کنی برسی به جلو، هر چی جلوتر هم میری این دیوارهای انسانی صعب العبورتر میشن) رو رد کرده بودیم که یه دفعه دیدم نفیسه داره جیغ میزنه که مُردم، وای مُردم. به دادم برسید. برگشتم دیدم گلوی نفیسه بین آرنج دو تا خانوم گیر کرده و نمیوته جم بخوره و نزدیکه خفه بشه! خلاصه منم با یه دنده عقب یکی از اون زنا رو ناک اوت کردم و نفیسه رو نجات دادم! حالا مگه میشد آرومش کرد... . هی جیغ میزد و نفرین میکرد! منم واسه حفظ آبرو ورش داشتم بردمش بیرون و اونروز بیخیال خط مقدم شدیم.
دفعه ی دوم قرار شد با سودا بریم. سودا قابل اعتماد تر بود! خلاصه اولش یک ربعی رو صرف شناسائی لجیستیک منطقه کردیم. کاشف به عمل اومد که اونائی که از وسط شروع می کنند به خاطر حرکات موجی جمعیت با احتمال کمتری میتونن به هدف برسن. به خاطر همین ما قرار شد از کنار دیوار شیشه ای که زنونه و مردونه رو جدا میکرد بریم. کم کم شروع کردیم . سودا از پشت آروم آروم هل میداد و منم هی میگفتم خانوم هل نده! با این استراتژی 3،4 تا دیوار گوشتی رو فتح کردیم. ولی هرچی سودا از پشت فشار میداد دیگه نمیتونستیم بریم جلو. حالا نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. یه کم دور و اطراف رو نگاه کردم. دیدم یه خانومه ماشالله عین بلدوزر داره جمعیت رو میشکافه و میره جلو. به سودا گفتم که یارو رو نیگا، ما فقط با اون میتونیم بریم جلو. خوشبختانه خانومه نزدیک سودا بود و سودا با کلی التماس بهش گفت ما دفعه اولمونه میخوایم بریم جلو، ما رو هم ببر. خانومه هم از اون لوطی های روزگار بود. وقتی که ackرو داد من و سودا چسبیدیم به کمرش که ما رو هم ببره جلو.
دیوارهای گوشتی یکی پس از دیگری فتح میشد. فقط دو تا دیوار مونده بود تا ضریح. همه چیز داشت خیلی خوب پیش میرفت که یه دفعه ورق برگشت! نمیدونم چی شد که یه دفعه من و سودا افتادیم جلوی همون خانومه. اونم به رگ غیرتش برخورد که دو تا جوجه یه دیوار ازش جلو افتادن و در یک حرکت غیر اخلاقی ما رو هل داد. این حرکتش باعث شد جمعیت به هم بخوره. من و سودا که اون وسط تنها مونده بودیم دیگه آخرین توانمون رو جمع کردیم و از فرصت به دست اومده استفاده کردیم و خودمون رو رسوندیم جلو. دیگه نفهمیدم چی شد!
فقط صدای جیغ بود. فشار خیلی زیادی رو تحمل میکردم. صورتم به یه جسم سرد چسبیده بود که مطمئنا دیوار گوشتی نبود. بله! این دقیقا ضریح بود که روبروم بود. نمیتونستم صورتمو حرکت بدم. به قدری که فشار زیاد بود. تنها چیزی که تونستم از منطقه شناسائی کنم این بود سمت چپم دیوار شیشه ای بود. روبروم ضریح. سمت راستم یه خانومه که با تمام وجودش هلم میداد به دیوار! پشتم هم سودا که داشت جیغ میزد و کمک میخواست!
تنها کاری که انجام دادم این بود که یه کم به عقب فشار آوردم و صورتم رو جدا کردم! فکر کنم طرح های گل و بلبل روی ضریح رو صورتم جا انداخته بود. به سودا گفتم اون چفیه تو که میخواستی بمالی بده. اونو مالیدیم به ضریح و سودا هم یه کم فشارم داد که دستشو بماله به ضریح!
نمیدونم چقدر طول کشید. ولی حسم دقیقا این بود که من محاله از اونجا زنده بیام بیرون. هیچ راه فراری نبود. اون لحظه مدام این جمله رو تکرار میکردم که امام رضا، من گه خوردم. من میخوام زنده از اینجا برم بیرون. به سودا گفتم که ما همینجا میمیریم! و دوتائی به حال خودمون گریه کردیم!
جدی جدی داشتیم میمردیم. یا این فشار بود که هر لحظه بیشتر میشد، یا توان ما بود که داشت کم میشد. من که دیگه نمیتونستم رو پاهام وایسم. هر کاری که من تونستم انجام دادم. به یکی دو نفر گفتم بیان جای ما و ما رو هل بدن عقب؛ اما اونا فقط اومدن جلو و بیشتر جامون تنگ شد. فشارهای معمولی هم فایده نداشت. فقط و فقط یه راه مونده بود که اون هم ریسکش خیلی زیاد بود.
به سودا گفتم از پشت زیر بغل هام رو بگیره و یه خورده بده بالا و به هیچ وجه منو ول نکنه. همزمان با سودا من هم یکی یکی زانوهام رو بالا آوردم . جمع کردم تو شیکمم. سودا یه کم از عقب فشارو کم کرده بود، البته این داشت به قیمت جونش تموم میشد! من که یه اپسیلون جام باز شده بود سعی کردم که کف پام مماس کنم به ضریح. بالاخره موفق شدم. کم کم فشار رو زیاد کردم. زاویه بدنم را زمین که از 45 درجه گذشت دیگه حس کردم وقتشه!
به سودا گفتم حلالم کنه! و منم حلالش میکنم. حالا باید یه لحظه سودا خودشو شل میکرد. شل شدن سودا همان و فشار ناگهانی که به یکباره واره شد همان. بر طبق قانون سوم نیوتن این بزرگترین شانس بود! همه ی جونم رو جمع کردم و با همه ی قدرتم پامو فشار دادم به ضریح و خودمو پرت کردم به عقب!
یه 5،6 نفری اون ته ولو شدن رو زمین! البته چون فشار زیاد بود ما چیزیمون نشد. ولی به سلامتی تا حد بسیار خوبی به عقب پرتاب شدیم وجون سالم به در بردیم. خلاصه ما فهمیدیم که چرا ملت اون جلو که میرن جیغ میزنن. با اون جلو رفتن هم هیچ دعای خاصی برآورده نمیشه جز اینکه دعا کنید زنده برگردید!

08 March 2009

لوس بازی

دیگه هیشکی اینجا رو دوست نداره
:(

05 March 2009

دروغ

آدما رو دست کم میگیریم.
بهشون دروغ میگیم.
فکر میکنیم نمیفهمن. یا حداقل فکر میکنیم که اون لحظه نمیفهمن.
ولی بعضی وقتا اونا میدونن دروغ میگیم.
ولی به روی خودشون نمیارن.
این قسمتش خیلی دردناکه!

04 March 2009

تصمیم

این روزها همه می گویند:
خاک بر سرت، NoC؟
شبکه رو ول کردی رفتی سر این؟
برگشتن دیگه سخته ها!
شما چطور؟

02 March 2009

نیمه شب نوشت

حالش بده.
میدونه تنها نیست ولی الان احساس تنهائی میکنه.
بعضی چیزا رو باید پذیرفت.
گاهی وقتها درگیر چراهائی میشه که میدونه هیچوقت هیچ جوابی براشون نیست.
تو این مواقع نه گریه کردن کمکی میکنه، نه خوابیدن*، نه راه رفتن**، نه هیچ چیز دیگه.

*:همونجور که الان خیلی ها با خیال راحت خوابیدن و نمیدونن بعضی ها تو بیداریشون چی میگذره.
**: به توصیه ی سردبیر!

ذائقه ی برتر

پیتزا با دوغ و سبزی

26 February 2009

پختگی

مامی میگه:
تو مهندسی!
تو باهوشی!
تو فکر میکنی و به نتیجه میرسی!
و فکر میکنی که چیزی که با فکر و منطق بهش میرسی هم درسته.
حتی اگه درست هم باشه باید بدونی که زندگی همیشه دو دو تا چهار تا نیست. یعضی وقتا دو دو تا پنج تاست. بعضی وقتا دو دو تا ۳ تاست. بعضی وقتا باید کم بذاری. بعضی وقتا باید زیاد بذاری. بعضی وقتا سفت بگیری. بعضی وقتا شل نخوری.
یا این پدر و مادرها رو زندگی پخته شون کرده و یا من خیلی سطحی ام که تا اینا یه چیزی رو گوشزد نکنن نمیفهمم.