17 January 2011

آگهی

میشه از کسایی که نام میبرم، اگه بلاگ رو میخونن کامنت بذارن که هستن یا نه؟
میخوام یه آمار بگیرم.
کارتون دارم!

- شیدی
- بتی
- رضووووووووو
- رییس
- آنه
- آقارضی
- بیزی
- زهرا.ط (میدونم تو میخونی خواستم مطمین بشم D:)
- سودا
- کیوی
- جیوی
- باقری

اگه از بروبچز دبیرستان کس دیگه ای هم هست در کامنت اعلام کنه.

12 January 2011

دوباره گیاهخواری

ته دلم دوست دارم دوباره گیاهخواری را شروع کنم.
اما این روزها برایم سخت است.
صبح که میروی و شب ساعت ۸-۹ می آیی خانه، همان یک نوع غذا درست کردن هم سخت است. چه برسد بخواهی غذای گیاهی و گوشتی در کنار هم داشته باشی.
دلم غش رفته است برای ساندویچ موزهایی که نهار میخوردم.
یا خیار و کافی و ساقه طلایی صبح ها.

11 January 2011

آن روی سکه

برای شناخت شخصیت واقعی انسانها:

- به آنها محبت کن و نظاره کن آیا اصلا این محبت تو را پاسخ میگویند یا وظیفه ات میدانند؟

- به آنها بدی کن و نظاره کن آیا بدی ات را بی پاسخ میگذارند یا چندین برابر بدترش را سرت می آورند؟

- آنها را عصبانی کن و ببین در هنگام عصبانیت چگونه با تو برخورد میکنند. می زنند؟ می کوبند؟ فحاشی میکنند؟ یا سکوت میکنند؟

- بر خلاف عقیده آنها صحبت کن ببین آیا پس از ابراز آن باز هم تو را دوست میدارند یا تحقیرت میکنند؟

- با آنها منافع مشترکی داشته باش تا ببینی آیا دروغ میگویند تا سهم تو را بخورند و گولت بزنند یا نه؟

هر وقت شخصیت واقعی شان را شناختی آنها را به دوستی یا به همسری بپذیر. در غیر این صورت ضربه های مهلکی خواهی خورد

10 January 2011

حافظ-۳

حجاب چهره جان می​شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکیب تخته بند تنم

اگر ز خون دلم بوی شوق می​آید
عجب مدار که همدرد نافه ختنم

طراز پیرهن زرکشم مبین چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پیرهنم

بیا و هستی حافظ ز پیش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم

08 January 2011

امید

یه گل روز هست تو حیاط،
تو این سرما و سوزی که الان هست،
سالم و شاداب مونده و خم به قدش هم نمیاره.
به چه امیدی مونده؟

02 January 2011

کچل نوشت

خوب من خیلی کچلا رو دوست دارم.
اصلا این کچل دوستی یه من زبانزد فامیل بود.
همین دو-سه روز پیش دور همی جمع بودیم خالم میگه یادته میگفتی دوست داشتم شوهرم کچل باشه انگشتمو میکشم رو کلش قیژژژژژ صدا بده؟ D:
من الان دارم لحظه شماری میکنم علیرضا بره سربازی D:

01 January 2011

میدانی خدا؟
اعتراف سختی است.
ولی باید اعتراف کنم که من تو را نمی شناختم و بعید است بشناسم.
میدانی خدا؟
ترجیح میدهم تصویری که از تو در ذهنم دارم یک خالق باشد که دلش بخواهد به بنده اش رحم میکند و دلش نخواهد نمیکند.
دیگر هم نمیخواهم به عدالت و رحمانیت و رحیمیت و این چیزها فکر کنم.
خدایی دیگر!
تصمیم میگیری و هر کاری دوست داشتی میکنی.
اصلا میدانی؟
همه اش تقصیر مادرم است.
از آن اول بچگی به من گفت که خدا به همه آدمها به یه اندازه داده. به یکی پول و زیبایی داده و سلامتی نداده. به یکی سلامتی و خوشی داده و پول نداده. خلاصه از اینجور حرفها که اصلا خودت بهتر میدانی.
از اول عمرم با این تفکر زندگی کردم.
اما الان به این نتیجه رسیدم که اشتباهه.
الان فهمیدم حافظ درست میگه.
که جام می و خون دل، هر یک به کسی دادند.
خیلی ها هستن تو این دنیا نه پول دارن و نه خوشی و نه سلامتی و نه هیچی.
زندگی شون رو جوری ساختی که شرافت آدمیش زیر سوال میره.
یه عده هم همه چی دارن که به دنیا میان و چقدر هم خوب زندگی میکنن و چقدر هم خوب میمیرن.
به اون دنیات هم کاری ندارم.
یه عدالت واسه خودت تعریف کردی که من هیچ جوره نفهمیدمش.
بذار به حساب عقل ناقص من.
ولی من شک ندارم همه رو از دم آتیشت میگذرونی.
اینایی هم که میگن فلان امام شفاعت میکنه و اینا رو دیگه قبول ندارم.
اومده شدیم به این زندگی که سختی بکشیم.
باشه میکشیم.
تا قبل از این ازت توقع داشتم موقع سختی ها نگام کنی و محلم بذاری و دلخوشی داشته باشم.
الان ازت هیچ توقعی ندارم.
تو خدایی.
منم بنده.
بکن هر کاری دوست داری.
دیگه خسته شدم از بهت امید داشتن.
میگم، تقصیر تو نیست.
تقصیر این معلما و پدر و مادرهاست.
تو خودت گفتی دلم بخواد به کسی میدم و دلم هم نخواد نمیدم!
خوب گفتی دیگه.
امید چیه دیگه؟
امید به چیزی که از چمیدونم به مقیاس ما از میلیونها سال قبل مشخص بوده.
راستی دستت درد نکنه که مصیبت رو میدی توان تحملشم میدی.
الان اگه حتی یه قطره اشک تو چشام جمع شده باشه. تمام و کمال پذیرفتمش.
حیف که قبلا ها به یه دید دیگه نگاهت میکردم.
به دیدی که مهربون بودی و امید داشتم همش بهت و میگفتم هر کاری هم بکنم حق کسی رو که نخوردم و پول کسی رو که بالا نکشیدم و آدم که نکشتم و ...
دوست داشتم همونجوری که پدر و مادرم رو دوست داشتم دوستت داشته باشم.
حیف که نشد.
یه چیزی رو خودت میدونی.
اینکه وقتی بفهمی اون خدایی که تا حالا بهش میگفتی خدا، با خدای واقعی فرق داره چقدر دچار خلا میشی!
الان حس میکنم مشرک بودم!
همه نمازها و روزه هام باطل بوده.
تو اون خداهه نبودی.
یعنی اون خداهه تو نبود.
راستی، کاش حداقل این اجازه را میدادی که بنده هایت بتوانند وقتی خسته شدند از دست زندگی شان خلاص شوند.
دو هفته پیش قرص خوردم.
بار دوم بود، نه؟
بار اول فکر میکردم آنقدر قرص کارم را تمام میکند.
خوب آدم اشتباه میکند. خودت جایز الخطا آفریدی اش.
این بار همان مقدار خوردم.
امید داشتم همین مقدار تمام کند ولی به عمد هم نباشد. تو را که نمیشود. خودم را که میتوانستم گول بزنم.
نتیجه اش ۳-۴ روز معده درد شدید بود.
خدایا نمیشد که بشود؟
خسته شدم خوب.
میدانم پدرم و مادرم و برادرم و همسرم دوستم دارند. اما هیچ کس دیگری ندارد.
همه اذیتم میکنند.
هیچ کس محل نمیگذارد.
حتی دوستی ندارم بیاید دستم را بگیرد ببرد هواخوری.
ببرد حرف بزند خالی شوم.
همه رفته اند.
تقصیر خودم است میدانم همه اش را.
خواستم کمی با یک خدای سختگیر و نامهربان درد دل کنم.