30 December 2012

امسال سال خالمه!

چیه لباسای پولکی پولکی و زرقی برقی مد شده؟

20 December 2012

امشب شب مهتابه...

یلدای امسال،
یک یلدای دو نفره بود.
بر خلاف هر سال که همیشه دورمون شلوغ بود خونه پدربزرگم جمع میشدیم و صدا به صدا نمی رسید.
این هم سفره ی یلدای ReAl:

هندونه رو خودم کرو کردم.
یه عکسی رو گذاشتم جلوم پر گل رز بود نتیجه اش این شد :))
برای تلاش اول بد نبود D:
کیکش رو هم خودم درست کردم. روش عکس اناره!
همچین دختر کدبانوئی ام من P: 

فال نوشت: آقای صادقی، من فال شما رو گرفتم. ولی ایمیلی ازتون نداشتم براتون بفرستم. دوست داشتید یه ایمیل به من بزنید که براتون بفرستم.

18 December 2012

هم فاله هم تماشا P:

4 سال پیش بود که شب یلدا یک سری فال سفارشی گرفتم.
چند نفری که این کارو براشون کردم هم خیلی راضی بودن از فال هاشون D:
امسال یهو هوس کردم این کارو بکنم.
اگر دلتون میخواد یلدای امسال براتون فال بگیرم میتونید ایمیل بزنید بهم یا پست رو لایک کنید. البته ایمیل بهتره :)

16 December 2012

صد رحمت به جاده قدیم بهشت زهرا

شکر خورد هر کی گفت این خارجیا خیلی با فرهنگ رانندگی میکنن.
تریلی 18 چرخ تو هایوی با اسپید لیمیت 55، 80 تا میرفت.
لایی میکشیدن خفن.
نه که آبجی تون کم بیاره نتونه لایی بکشه ها، نه!
یه خورده به خاطر حقوق بخور نمیر (که تو ولایت ما نخور بمیره بیشتر) دانشجویی نمیرزه آدم ریسک کنه تیکت بگیره.
وگرنه روی آمریکایی جماعت رو کم میکردم.

11 December 2012

شکست عشقی

یه آهنگی بود که اوقات خوش زیادی رو باهاش سر کرده بودم.
زدم تو یوتیوب آفیشیال شو ببینم.
بلا استثنا تمام بانوان توی کلیپ تاپلس بودن.
چقدر غصه ی احساسات قلمبه شده ی پاکم با این آهنگ رو خوردم.

22 October 2012

مامان کجائی که دلم برای ترشی هات لک زده

این هم نتیجه یک هفته تلاش برای تهیه ترشی خانگی.
ترشی کلم رو از 4-5 روز دیگه بهش حمله ور میشیم، ترشی بندری رو از 2 هفته دیگه، ترشی سیر هم اگه عمری بود یکی دو سال دیگه :))


ماست رو که دیگه هر دو هفته یه بار یه پاتیل میزنم.
احتمالا خیارشور هم برم تو کارش چون اینجا خیارشور کرانچی و ریز یکی دو جا داره که اونا هم گرون میدن.
پنیر لیقوان هم میخوام به محصولاتم اضافه کنم D:
حالا تا ببینیم چی میشه.
خلاصه با این همه هنرهائی که دارم کسب میکنم برگردم ایران بیکار نمی مونم :))

19 October 2012

داغونم، داغون

انگار خدا وقتی سرطان را در تقدیر کسی قرار می دهد، عزمش را جزم کرده که او را ببرد.
دعا کردن و نذر کردن و ختم برداشتن هیچ فایده ای ندارد.
س هم دیروز رفت...

We're never ever getting back together

اینکه هیچوقت نتونستی عاشق باشی، دلیل نمیشه که عشق وجود نداره و فقط مال تو قصه هاست.
عشق وجود داره.
فقط بعضی آدم ها بلد نیستن عاشق بشن.
 

11 October 2012

خانواده ی خوش شانس

علیرضا هر چند وقت یه بار میره حساب بانک ملیش رو چک میکنه ببینه کی اینا از رو میرن و بعد از 7 ماه پول ندادن بالاخره حقوق باقیماندش رو میریزن به حسابش!
اون روز صدام کرد ریحان!
صداش میلرزید!
گفتم خدایا حتما بیشتر از اون چیزی که فکر میکرده به حسابش ریختن اینقده ذوق زده شده.
جیغ میزنم میگم پولتو دادن؟
میگه نه بابا!
تو قرعه کشی جوایز بانک برنده شدم.
میگم ها؟ کو؟ ببینم؟
رفتم دیدم 20 هزار تومن برنده شده!
یعنی از دل درد پخش زمین شده بودم و نفسم بالا نمیومد اینقده خندیدم!
خدائیش خیلی لطف کرده بودن.
حسابی که مثه کون لخت بچه سفیده سفیده 20 هزار تومن جایزه از سرشم زیاده.
اگه ایران بودم چه کارائی که با این 20 هزار تومن نمیکردم =))
خدایا این خوشی ها رو از ما نگیر.

07 October 2012

آبگوشت بزباش

عجیب هوس آبگوشت کرده بودیم هر دو تامون.
به خاطر همین رفتیم نون سنگک خریدیم و بعدشم من یه آبگوشت بزباش بار گذاشتم.
خیلی چسبید.
حس و حال ظهرهای جمعه که خیلی وقتی خانوادگی دور هم جمع میشدیم و بیشتر وقتا نهار آبگوشت بود به یادمون اومد و خلاصه خیلی حال داد.
ماست هم خودم درست کرده بودم که در بی ماستی بلاد کفر* اونم خیلی حال داد.
جای همگی خالی.
فقط جای ترشی سیر خالی بود که اونم هنوز سرکه حلال تو حجم بالا پیدا نکردم که ترشی بذارم.


*نوشت: اینجا همه ی ماست ها ژلاتین دارن. اکثرا هم ژلاتینشون حیوانی یه که بسته به نظر مرجع تقلیدتون میتونید بخورید یا نمی تونید بخورید. علاوه بر اون ماست ها همه شیرین و خامه ای یه. ماستی که تو خونه زدم یه ترشی خاصی داشت. حالا میخوام تو کار ماست چکیده هم برم D:

03 October 2012

چه خوبه که آدم یه کودک درون داره :)

وقتی داشتم از خونه پدری میرفتم بوفه ای که توش پر از عروسکام بود رو گذاشتم تو اتاقم بمونه.
چون قرار بود موقت اونجا باشیم و فقط زحمت دو بار جا به جا کردنش میموند.
اینطوری شد که 4-5 تا از عروسکای کوچیکم رو برداشتم و بردم خونه خودمون.
توی اون دو سال یه چند تائی هم علیرضا به اون عروسکای کوچیک اضافه کرد و یه خرس گنده ی نرم و پشمالو هم دائی وسطیم به پیشنهاد دخترش D: برای تولدم و اولین بار که میومدن خونمون برام آوردن که عشق من بود.
داشتیم موو میکردیم اینجا هم که خیلی محدودیت بار داشتیم و تنها چیزی که تونستم بیارم این بود.



اون رو هم به خاطر نگاه مظلومش و کوچیک بودنش که توی کیف دستیم جا میشد برداشتم.
اینجا کلی درد خماری یه بی عروسکی کشیدم تا اینکه سر یه چیزی که با علیرضا شرط بسته بودیم بردم D: و قرار شد که جایزش برام یه عروسک گنده بخره.
اما به جای یه عروسک گنده 4 تا کوچولو خریده بود که من عاشقشون شدم.





حالا عزمم رو جزم کردم هی کارای خوب خوب انجام بدم که جایزه برام مدلای دیگه ی اینا رو بخره و من کلکسیونشون کنم >D:<

29 September 2012

دروغ میگم؟

حکایت رئیس بانک مرکزی هم شده حکایت اونی که فکر میکنه اگه نگوزه بقیه فکر میکنن کون نداره.
خوب برادر من کاری نداریم شما اینکاره هستی یا نه، عرضه داشتی یا نه، تحریم بوده یا نه، یا حالا هر علت دیگه ای.
ولی خوب حداقل برای رفاه حال ما هم که شده هر چند وقت یه بار نیا بگو مقاوت بازار ارز میشکنه و ارز پائین میاد و دیگه عمرا بالاتر از این بره و ...
باشه

دستت درد نکنه.

28 September 2012

جای دنج

مادربزرگ همیشه جای خاصی برای نماز خواندن داشت.
نمیدانم چرا به نظرش دنج ترین جای خانه پشت تخب به حساب می آمد، شاید برای اینکه وقتی مشغول ذکر گفتن است و کمرش خسته میشود به تخت تکیه دهد! 
من هم جای خودم را دارم،
مادر و پدرم و علیرضا هم همینطور.
انگار هر کسی میگردد و میگردد و یک دفعه یک نقطه ای از خانه به دلش می نشیند که سجاده اش را همیشه آن جا پهن کند و آنتنش از آن جا به آسمان وصل شود.
داشتم میگفتم که مادربزرگ یک جای دنج را جای نمازش انتخاب کرده بود.
وقت هائی که زنگ میزدیم و در باز نمیشد مامان کلید مینداخت و می پریدیم توی خونه و چند بار صدا میزدیم و وقتی جوابی نمی شنیدیم میرفتیم سراغ جایگاه مخصوص.
نصف هیکل و سر که یه چادر سفید طرح دار پوشونده بودتش که معلوم میشد خیالمون راحت میشد مادرجون خونست و چند دیقه دیگه میاد پیشمون.
وقتی رفت من رفتنش باورم نمیشد.
با اینکه خیلی وقت بود مریض بودا، ولی خوب من همش فکر میکردم خوب میشه.
تو اون عالم خودم فکر میکردم هرچی از ته دل از خدا بخوای بهت میده.
حتی با خدا معامله کردم پشت کنکور بمونم ولی مادربزرگ خوب شه.
ولی خوب نشد دیگه.
چی داشتم میگفتم؟
آهان داشتم میگفتم که مادربزرگ یک جای دنج را جای نمازش انتخاب کرده بود.
البته تا وقتی حالش خیلی بد بشه و جاش همیشه رو تخت باشه.
اون آخرا دیگه کلید رو مینداختیم یه راست میومدیم سراغ تخت.
بعد از رفتنش تا مدتی تخت رو جمع نکردن.
یادم نیست کی بود ولی یه روز که اومدیم کلید انداختیم اصن حواسم نبود.
مثه خلا، هی صدا کردم مادرجون؟
بعد رفتم سراغ تخت دیدم خالیه.
هنوز حالیم نشده بود.
گفتم پس کجاست مادرجون؟
اولین چیزی که تو ذهنم اومد جای نمازش بود.
رفتم اونجا و دیدم هیچ حانمازی نیست.
بعد یهو یادم اومد.
خیلی بد بود.
یعنی هنوزم بعد 9 سال اون به یاد اومدنه جلو چشامه بس که سنگین بود.
یادم اومد جای دنجش عوض شده و دیگه هیچوقت هیچوقت اینجا نیست.
امروز به تاریخ قمری سالگردش بود.
حلوا درست کردم.
یه بشقاب واسه همسایه و یه بشقاب واسه دوستم و یه بشقاب واسه خودم.
میشه لطفا فاتحه براش؟
ممنون


  

26 September 2012

آداب دستشوئی رفتن در خارجه

این دستشوئی رفتن هم برای خودش مصیبتی شده اینجا!
اولین و بزرگترین مشکل که بحث آب و آب کشی و از اینجور چیزاست. آدم همیشه باید دغدغه داشته باشه که یه چیزی پیدا کنه به مقدار کافی توش آب بریزه و رفع حاجت کنه باهاش D:
بعد جدا از اون من نمی دونم چرا لای دستشوئی ها اینجا بازه! یعنی دو طرف در قشنگ اندازه یه بند انگشت تا دیواره فاصله داره و به وضوح میشه واستاد و تمام مراحل زحمت کشیدن یه فرد رو دید.
لامصبا همیشه در حال تزکیه نفسن و این فاصله رو هم گذاشتن برای تمرین چشم پاکی!
بعد اونوقت تازه به همین جا که ختم نمیشه :((
این بی شرفای بی دین و ایمون اصلن به اینکه توالتشون رو به قبله و پشت به قبله باشه اعتقادی ندارن.
به خاطر همین در حالی که با عجله خودتو رسوندی به دستشوئی و لحظه شماره میکنی که عملیات تخلیه رو آغاز کنی، باید یک دستت به تنبان باشه و با دست دیگه اسمارت فونت که روش اپ قبله رو نصب کردی بگیری (خوب این کاریه که من میکنم، شما میتونید از قبله نما و از جهت خورشید (البته قبل از اومدن به محوطه رست روم) هم استفاده کنید) و ببینی قبله کدوم طرفه که یه وقت خدای نکرده مدیون نشی و اون دنیا در حالی که عمود آتشینی در ماتحت داری یه سری مامور عذاب هم بیان روت جیش اسیدی بکنن و ذره ذره بسوزی و در اسید حل بشی.
خلاصه اگه دفعه بعدی رفتید دستشوئی و با خیال راحت کارتونو کردید و بعدش هم آب سرد رو با فشار روی نواحی تحتانی خودتون حس کردید خدا رو شکر کنید! نعمتی بود واسه خودش.

21 September 2012

زندگی همه جا جاریست

امروز حنابندون دخترخالهه بود.
بعد من تو این دار دنیا فقط یه دختر خاله دارم و چقدر همیشه میگفتم آره واسه عروسی این من میخوام این مدل لباس بدوزم و فلان رنگ مال منه بهش فکر نکنید و ... (:عرعر)
به مامی گفته بودم وایمکسو ببره و خودمم اینور چیتان فیتان کرده بودم که میخوایم اسکایپ کنیم.
دیدم خبری نشد زنگ زدم مبایل مامی بعد از اینکه همه جیغ و ویغ و یه دور همه فامیل حرف زدن و گفتن جات خالیه (نه که خیلی مجلس گرم کنم از اول تا آخر وسطم، از اون جهت) و چقدر بیشعوری و پاشو واسه عروسی بیا (نه که همین بغلم، یا پولش ته جیبم قملبه شده، یا اصن بلیط گیر میاد یکی دو روزه)، مامانم گوشی رو گرفته میگه یادم رفته بیارم :((((
عکس میندازم شب میارم نشونت میدم.
بعد من الان دلم میخواد اشک تو چشام جمع بشه ولی نمیشه!
یعنی یه خورده ناراحت شدم بعد دوباره خوب شدم.
الانم که دارم اینو مینویسم به هیچ جام نیست.
فقط نمیدونم این سیمپتم خوبیه یا بدیه؟ 
شایدم اصن سیمپتم نیست.
برم مربای توت فرنگیم رو درست کنم.

20 September 2012

شله زرد

بعد از پروژه ی ناموفق کوفته D: بر آن شدم که اعتماد به نفس از دست رفته رو باز گردونم :))
به خاطر همین شله زرد بار گذاشتم که ظرف همسایه بالائی رو که برامون آش رشته آورده بود رو هم خالی بهش بر نگردونم. 
این شله زرد برای همسایمون:


این هم شله زرد با برند REAL که خودمون باشیم D:

 

کوفت ئه

دیروز گفتم بیام از باقی مونده ی خورش قیمه استفاده کنم و کوفته تبریزی درست کنم!
اصلن هم به خودم زحمت ندادم برم رسپی نیگا کنم یا مثلا از مامانم چیزی بپرسم.
یه صدائی تو ناخودآگاهم میگفت همونجوری که نوزاد بدون اینکه کسی یادش داده باشه باید سینه ی مادر رو میک بزنه تا شیر بخوره یه دختر تبریزی هم بدون اینکه کسی یادش داده باشه بلده کوفته تبریزی درست کنه D:
بعد حالا خود این کوفته تبریزی ماجراها داره واسه خودش!
یعنی تو تبریز خانوما کل دارن تو مهمونی هاشون هر چی کوفته شون بزرگتر باشه یعنی خفن ترن!
دیدم که میگمااااا.
مثلا تو یه مهمونی میری فکر میکنی بره ای چیزی وسط میز گذاشتن ولی بعد که میری جلو میبینی بدنش کوفته است و به شکل بره درش آوردن :))
خلاصه ما هم گنده ترین قابلمه رو برداشتیم و خورش قیمه رو حسابی میکس کردیم. 
کنارش سیب زمینی و برنج هم پختیدم و اونا رو هم میکس کردم.
یادم بود کوفته سبزیجات خاص خودش رو داره ولی اصلن یادم نبود چیاست!
اینجا یه جای ادویه خریدم که یه عالمه سبزیجات خشک هم توش داره.
دیگه مرزه و ریحون و جعفری و نعناع خشک رو هم به مواد اضافه کردم و برای توش هم کشمش و زرشک و گردو و بادوم و پیاز داغ درست کردم.
یه تخم مرغ هم پختم که مغز اصلیش بشه.
یه سس ترش درست کردم تو قابلمه و بیس کوفته رو گذاشتم تو قابلمه و بعدش تخم مرغ و مواد میانی و بعدشم مثه یه گنبد کوفته رو درست کردم.
خوشحال از این همه هوش و استعداد خودم رفتم دوربین رو هم آوردم که بعد از درست شدن کوفته ازش عکس بندازم بفرستم واسه مامانم بگم بیا حال کن کوفته رو!
خولاصه!
یه ساعتی این کوفته هه پخت و سسش قل قل کرد ولی من دیدم اصن روش مثه کوفته های مامانم نشد. 
درش آوردم گذاشتم تو فر و یه نیم ساعتی هم اون تو موند ولی بازم نشد!
دیگه داشتیم از گشنگی میمردیم که قرار شد بیخیال بشیم و همینی که هست رو بخوریم.
اما این کوفته کجا و اون کوفته کجا!
اصلن سفت نشده بود و شالاپی افتاد تو ظرف سروش.
از شکل و قیافه هم افتاد.
البته مزش عالی شده بوداااااا، ولی خوب هیئت ژوری تصمیم گرفت اسم این غذا رو از کوفته یه شکوفته تغئیر بده D:
یعنی کوفته ای که شکوفته شده :))
امروز صبحم که با مامان اسکایپ میکردیم از هنرها و استعدادهام گفتم و مامی هم نه گذاشت نه برداشت گفت اون اسمش کوفته نبوده کوفت بوده D:
بعد اصن رسپی شو که گفت زمین تا آسمون با اینی که من درست کرده بودم فرق داشت :))
خلاصه اینکه اگه دستپختتون خیلی عالی هم هست خیلی به خودتون مغرور نشید و احساس تلنتد بودن بهتون دست نده فکر کنید هر غذائی رو فقط با شنیدن اسمش می تونید درست کنید.
  

19 September 2012

کلن الان چند وقته میخوام بشینم زار بزنم ولی حسش نیست خو

اونقدر اومدنمون هول هولی شد و تو فرودگاه دیر رسیدیم و کلی هم گیر و گور داشتیم که اصلن نشد تو فرودگاه عکس بندازیم و درست حسابی خدافظی کنیم.
بعدشم اونقدر درگیر پیدا کردن خونه و جور کردن وسایل و اینجور چیزا شدیم که فرصتی واسه دلتنگی نبود.
اما من الان دلم تنگ شده.
فقط هم واسه مامانم و پدرم و برادرم.
اون موقع که داشتیم چمدون ها رو میبستیم و هی وزن میکردیم و هی میگفتیم اینو ببریم و اونو نبریم، همش تو دلم میگفتم کاش به جای این همه بار میتونستم مامان و پدرم رو با خودم بیارم.
کاش میشد واقعا.

17 September 2012

پیشرفت خوبه، ولی به چه قیمتی؟

چیزی که باعث پیشرفت مردها میشه قدرت طلبی و چیزی که باعث پیشرفت زن ها میشه حسادته. 
بعد اونوقت مردا همش دنبال حذف حس حسادت تو زن ها هستن و محکومش میکنن؛ چون حسادت زن ها به هر چیزی رو نشونه ی عدم قدرت خودشون تو برآورده کردن آرزوهای همسرشون میدونن.
از اون طرف هم زن ها دنبال سرکوب کردن قدرت طلبی مردا هستن تا توی زندگی براشون شاخ نشن و احساس در موضع ضعف بودن در مقابل مرد بهشون دست نده.
نتیجه گیری؟
اگه میخواین پیشرفت کنید ازدواج نکنید :))
یا اگرم میخواید ازدواج کنید با همجنس خودتون ازدواج کنید D:
اینا راه حل های آسونش بود البته.
راه حل سخت ترش اینه که یاد بگیریم حسادت و قدرت طلبی یه خودمون رو کنترل کنیم. 
حسادتمون باعث تخریب نباشه و فقط یه انگیزه باشه برای بهتر شدن. 
برای این حسادت حد و مرز بذاریم و تو چیزای خوب حسودی کنیم نه به همه چی. 
قدرت طلبیمون رو اختیارش رو داشته باشم تا باعث تخریب آدمهای اطرافمون نشه و اگرم به جائی رسیدیم حس نکنیم اونقدر قوی شدیم که زور بگیم.

07 August 2012

تو را من دوست تر از همه ی دوست داشتن ها دوست میدارم :)

چند وقت پیش و بعد از سالگرد عروسی مان بود که یکهو زد به کله ام ما پارسال سالگرد ازدواجمون چیکار کردیم؟
هر چی به مغزم فشار آوردم هیچی! یادم نیومد از اینکه چیکار کردیم و کجا رفتیم و چی هدیه گرفتم و ...
ناچار رفتم سراغ جعبه ی کارت هامون که به هر مناسبتی به هم میدیم و زیر رو روش کردم. دریغ از حتی یه کاغذ! در رابطه با دومین سالگرد ازدواجمون، چه برسه به کارت :(
خیلی ناراحت شده بودم از اینکه چرا هیچی یادم نمیاد و با نگرانی D: رفتم پیش علیرضا.
اونم هرچی زور زد هیچی یادش نیومد.
خلاصه من کلی ناراحت شدم و زانوی غم بغل گرفتم که پس فردا بچه هامو پرسیدن مامان سالگرد ازدواج دومتون رو چیکار کردید من چه جوابی باید به طفل های معصوم بدم D:
علیرضا هم دید ناراحت شدم گفت قول میدم امسال جبران کنم و ایشالا سالگرد ازدواجی بشه یادت بمونه همیشه :)
5شنبه شب که از خونه مامانم اینا اومدیم گفت تو یه چند لحظه تو ماشین بشین تا بعد من صدات کنم D:
منم حرف گوش کن تو ماشین نشستم تا بره کاراشو بکنه و بعد خبرم کنه بیام.
حالا دیگه جزئیاتش به شما ربطی نداره D:
ولی یه بلیط رفت و برگشت به اصفهان که من تا حالا نرفتم و ندیدم و خیلی دلم میخواست برم حتما هدیه سومین سالگرد ازدواجمون بود، به همراه یه قلب شیشه ای کوچولو که به یه بند چرمی قرمز وصل شده بود تا نماد سومین سالگرد باشه.
اصفهان خیلی قشنگ بود.
به همون اصالتی که فکر میکردم.
پر از مکان های تاریخی برای دیدن.
بازار میدان نقش جهان که من عشق میکردم وقتی توش قدم میزدم و میناکاری و منبت کاری و معرق کاری و قلم زنی ها رو می دیدم.
جاتون خالی بسیار سفر خوبی بود.
اگر اصفهان رو ندیدید مثل من توصیه میکنم حتما سفری داشته باشید.
در کنار تبریز و شیراز یکی از شهرهای اصیل دیگه ی ایرانه که هر گوشه کنارش حرفی واسه گفتن داره.

02 August 2012

هویت

قبلترها خیلی با این قضیه مشکل داشتم که چه معنی داره یه زن بعد از ازدواج به نام شوهرش شناخته بشه و از اون سخت تر بچه ای که از وجود من بیرون می یاد چرا باید اسم یکی دیگه رو داشته باشه. 
حس میکردم این کار یعنی از بین بردن هویت مستقل زن و وابسته کردنش به شوهرش؛ یعنی محو کردن وجود زن.
اما الان نسبت به برداشتن اسم علیرضا دیگه حس بدی ندارم.
من 3 تا مرد عزیز تو زندگیم دارم که اسمم با دو تای اون ها یکی یه، چرا با سومی هم یکی نباشه؟
اسم خودم رو فراموش نمیکنم. یک "ج" هستم، یک "ج" هم باقی خواهم ماند، و تمام تلاشم را برای ماندگاری نامم جز از راه وراثت خواهم کرد.
اما دیگه نسبت به یک "ص" شدن حس بدی نخواهم داشت.


01 August 2012

تصمیم کبری!

از امروز تصمیم گرفتم عوض بشم.
هر چند عوض شدن یک شبه نیست و میسر هم نخواهد شد.
اما تصمیمات انقلابی را باید از یک روز و یک جائی شروع کرد.
من دیگه یک آرزو ساز نخواهم ماند و خودمو فدای رسوندن بقیه به آرزوهاشون نمیکنم.
من از امروز برای رسیدن برای آرزوهایم تلاش خواهم کرد.
دیگه تو این بلاگ سیاه نمی نویسم.
شکست خوردن دیگه بسه، اون اندازه ای که باید درس میگرفتم گرفتم!
زین پس این بلاگ پر خواهد بود از انرژی مثبت :)
دیگه به هیچ کس اجازه نمیدم خوشی هامو ازم بگیره :)
 

27 July 2012

کلن اجابت مزاج هم به اندازش خوبه! کم و زیادش هر دو ضرره

واسه بعضی آدما،
چه برینی، چه بمیری،
فرقی نمیکنه!
تحویلش بگیری و باهاش بگو بخند بکنی و همش به یادش باشی و حال و احوالشو بپرسی و براش کادو بخری، یا محل نذاری و سال تا سال هم خبری ازش نگیری و حتی وقتی میبینیش تو صورتش نیگا هم نکنی فرقی نمیکنه براش.
بعد بدیش اینه که آدم دیر میفهمه طرفش تو این دسته کتگورایزد میشه یا نه و تهش بدجوری دوگانه سوز میشه.

26 July 2012

خدایا این ماه رمضان را از ما مگیر

یعنی این من بودم حس جالبی قبل از اومدن ماه رمضون نداشتم؟ D:
جای شما خالی!
اینقده داره خوش میگذره.
همش در حال عبادت کردنم =))
یعنی سر و تهمو بزنن تو رختخوابم.
بعدشم که اکثر شبا افطار تلپیم.
حالا افطار که مساله ای نیست ما کلن نون و پنیر و چائی میخوریم، اما خوبیش اینه که سحری هم داریم و من مجبور نیستم واسه یه نفر غذا درست کنم D:
خولاصه، حالی به هولی.
نماز روزه هاتون قبول باشه.
سر سفره افطارتون ما رو هم فراموش نکنید، هرچند من که میدونم فراموش می کنید D:

به این سرعت عمل باید آفرین گفت!

دیروز تو مجلس مطرح کردن حالا رو گزینه حذف ارز مسافرتی هم فکر کنیم!
امروز هویجوری زنگ زدم بانک سامان فرودگاه امام.
میگم آقا فکر میکنید دیروز که این خبرو گفتن تا کی قانونشو بردارن؟
میگه خانم تا امروز 12 ظهر فقط فروش ارز مسافرتی هست بعدش تعطیل میشه :))
تازه اونم تا جائی که میدونم اینجوریه که میری بانک و اگه تا دو روز آینده پروازت باشه پول رو میریزی به حسابشون و تو فرودگاه بعد از گرفتن کارت پرواز پول رو بهت میدن :-|
خدائیش همچین سرعت عملی تو ایران عجیب نیست؟ D:
حالا اگه قرار بود یه قانونی بذارن ارز مسافرتی به ملت بدن یه 3-4 سالی طول میکشید!
از امروز صبح دلار آزاد باز داره به طرز وحشیانه ای بالا میره!
گه بگیره این مملکتو!

21 July 2012

وقتی علیرضا سرباز بود- 14

امروز صبح بعد از 6 روز بیخبری دوباره صدات رو شنیدم.
فردا شب اگه خدا بخواد این 3 ماه دوریمون تموم میشه.
دلم میخواد به محض دیدنت همدیگه رو محکم بغل کنیم و نهایت نزدیکی به هم رو بعد از این همه دوری داشته باشیم.
میخوام کنار هم بودنو تو آغوشت نفس بکشم و گرمای بدنت رو دوباره حس کنم.
میخوام همه این اشکائی که این مدت تو تنهایی ریختم و نذاشتم هیچوقت صدای غمگینم رو بشنوی تا فکر کنی حالم خوبه رو توی بغلت دوباره ببارم.
پس فردا صبح که از خواب بیدار بشیم دیگه اثری از کابوس تنهایی نیست.

تاریخ نوشت: بیست و هشتم آذر 1390

پایان نوشت: پست های وقتی علیرضا سرباز بود دیگه تموم شد. این ها رو وقتی دلم میگرفت تو یه دفترچه نوشته بودم و الان خواستم که برای همیشه توی بلاگم ثبتشون کنم. سخت ترین دوران سربازی علیرضا اون دو ماه آموزشی بود که سخت بود اما گذشت.
درسته بعد از اونم سخت بود که شبا مجبور بودیم زود بخوابیم تا علیرضا صبح زود بیدار شه، و تو طول روز فقط 1 یا ماکزیمم 2 ساعت همدیگه رو می دیدم که اونم علیرضا فوق العاده خسته بود؛ درسته میومد خونه ناراحت بود از اینکه باید چائی تعارف کنه یا ظرفای غذای یه عده رو بشوره و منم از ناراحتیش ناراحت میشدم؛ اما حداقل کنار هم بودیم.
خدا رو شکر میکنم که توی اون دو ماه و بعدش پدر و مادری داشتم که مثه کوه پشتم وایساده بودن و در نبود علیرضا هروقت بغض میکردم و گریم میگرفت یا با همدردی یا با کتک :)) آرومم میکردن. با اینکه تو حسابم به مقدار کافی پول بود ولی هر چند روز یه بار رو میز برام مقداری پول میذاشتن. مثل بعضیا به این اکتفا نمیکردن که فقط یکی دو بار بپرسن چیزی لازم نداری؟ که اگرم خدای نکرده داشتم هیچوقت بهشون نمیگفتم و همون بهتر پولشون خرج خودشون بشه. یا نه زنگی و نه خبری و ...
باز هم خدا رو شکر میکنم که همه چیز تموم شد.
فقط یه سری خاطرات تلخ و شیرینش برامون موند.
زمستون رفت، روسیاهی به ذغال موند...

One day...

امروز می شود دومین سالگرد عروسیمان.
دومین سالگرد شروع یک زندگی مشترک.
من از روز عروسی خاطرات خوبی دارم.
یعنی روزی بود که خواستم شاد باشم و همه چیز به آنجایم باشد که در کمال تعجب توانستم!
برای آن روز برنامه ریزی دقیقی کرده بودیم و بارها با هم مرور کرده بودیم.
قرار بود صبح زود بیایم خانه مان (خانه ی خودمان، نه خانه پدری) و یکی از دوستانمان بیاید و در خانه آرایش و پیچیدن مو را انجام دهد. دوست نداشتم یکی از قشنگ ترین روزهای زندگیم را د رمحیط آرایشگاه که دوستش ندارم بگذرانم.
6 صبح بود که علیرضا اومد دنبالم و با هم اومدیم خونه مون.
نون سنگک تازه و پنیر لیقوان و چای قندپهلوی آن روز عجیب چسبید!
بعد علیرضا رفت که ماشین را بدهد گلفروشی و من ماندم و دوستمان.
مشغول به کار شد و بعدش زن دائیم و بعدترش هم مامان که بیچاره از همان صبح بلند شده بود تا صبحانه مهمانان خانه ی پدری را بدهد و بعد بیاید آمد.
از آن طرف هم علیرضا ماشین را تحویل داده بود و رفته بود آرایشگاه.
طبق قرار باید بعد از آرایشگاه میرفت خانه و همراه پدرش میرفت گلفروشی که ماشین رو برداره و با فیلم بردارا بیاد به سمت یار D:
نشون به اون نشون که اون همه سفارش کرده بودم ولی کلی معطل کرده بودن و نیاورده بودنش و آخرش با کلی تاخیر آژانس گرفته بود اومده بود! سر همین تاخیر متاسفانه باغمون رو از دست دادیم و فقط یه چند تا عکس و فیلمبرداری کوتاهی انجام دادیم.
از اون به بعد خیلی خوب بود.
با اینکه ناراحت بودم عکسای باغ رو از دست دادیم و پتانسلشو داشتم علیرضا رو درسته و خام خام قورت بدم D: ولی به روی خودم نیاوردم و حتی سعی کردم آرومش کنم که ناراحت نباشه از اتفاقی که افتاده :)
رفتیم آتلیه و نهاری که سفارش داده بودم رو خوردیم و بعدش هم دو ساعت فیگورهای مختلف.
با اینکه خسته کننده بود ولی الان که عکسا رو نیگا میکنم و یا فیلمائی که از پشت صحنه عکس انداختنمون گرفته بودن و پر از شیطونی های یواشکی و نگاه های قشنگ بود رو میبینم واقعا خوشحالم که چنین یادگاری هائی داریم.
بعد از آتلیه هم رفتیم سالن. 
فامیل نزدیک رسیده بودن و منتظر بودن بیایم تا عقد خونده بشه.
خوب در کانون توجه بودن خیلی حس خوبیه!
این که همه منتظرت باشن و وقتی میرسی با نگاه تحسین آمیز نگاهت کنن و بهت لبخند بزنن واقعا احساس خوبی به آدم میده.
همه چیز عالی بود و سفره همونی بود که میخواستم.
مامان اینا سبد گیفت هامون رو که خودمون طراحی کرده بودیم و درست کرده بودیم آورده بودن و تو سفره گذاشته بودن.
اما کیک اونی نبود که سفارش داده بودیم!
یعنی بودا، ولی وقتی رفته بودیم سفارش داده بودیم گفته بودن گل رو خودتون روی طبقات بذارید و من اگر اپسیلون فکر میکردم محیطی ها قرار مثه مهمون بیان و مثه مهمون برن و روز عروسی پسرشون به خودشون هیچ زحمتی ندن کس دیگه ای رو میفرستادم کیک رو بگیره و گلاش رو بذاره.
خلاصه بازم گفتم به درک! الان عصبانیت من فقط امروزو به خودم تلخ میکنه.
بعد از اون عقد بود و بعدشم بخش زیبای تقدیم هدایا به عروس و داماد D:
یعنی بهترین لحظه اش اون لحظه بوداااااااااااااااااا :)))
بعد هم یه سری عکس یادگاری انداختیم و دیگه همه رفتن و ما با فیلمبردار تو اتاق موندیم و یه کم فیلم بازی کردیم P:
بعدترش هم علیرضا رفت و منم یه کم نشستم و بعدش رفتم پیش مهمونا.
سلام و علیک با مهمونا و چقدر از دیدن اینکه همه ی دوستام اومده بودن خوشحال شدم.
بعد یه کم نشستم بالای سالن و منتظر که یکی بیاد بلندم کنه و منم ناز کنم واسه رقصیدن. نه که خیلی بلدم، از اون جهت :))
نشون به اون نشون که من اون وسط با لباس عروس لزگی هم رقصیدم و وسطش پام هم به شیفونم گیر کرد و خوردم زمین D:
موقع شام بعد از اینکه مطمئن شدیم همه مهمونا رفتن سر میز منم رفتم تو همون اتاق عقد پیش علیرضا تا شاممون رو بخوریم. ولی اونقدر خسته بودم که اصلن نای خوردن نداشتم.
بعدش هم سبد گیفت ها رو برداشتم و دم در ایستادم که مهمون ها رو راه بندازم بزن خونشون :))
بعدترش هم بیب بیب بیبیب بیب کنان به همراه فامیل اومدیم سمت خانه ی پدری برای خداحافظی :(
کلی بغض گیر کرده بود تو گلوم و هر کاری کردم که گریه کنم نشد.
بعدش مامانم هم انگار منتظر من بود زد زیر گریه.
بعدترش هم پدرم.
همدیگه رو بغل کرده بودیم و گریه میگردیم.
علیرضا هم گریه اش گرفته بود. حالا نمی دونم واقعی بود یا می خواست همدردی کنه D:
دیگه زن عموها برامون آب آوردن و خوردیم و منم از خونه بیرون کردن که بساط آبغوره گیری جمع شه :))
دوباره همه راه افتادیم سمت خونه عروس و داماد P:
اونجا هم محارم و خانوما اومدن بالا و چقدر دائی هام و یکی دو تا از عموها خندوندن ما رو.
آخرشم پدرم دست ما رو تو دست هم گذاشت و بعدشم همه رفتن.
علی موند و حوضش =))
همینا دیگه.
خلاصه هپی انیورسری

19 July 2012

یکی از کارای سخت بلاگ نویسی همین انتخاب عنوان واسه پستاست!

از فردا ماه رمضان شروع میشود و من اصلا احساس جالبی ندارم!
قاعدتا باید ماهی که در آن بخور و بخواب عرف جامعه میشود به گشاد بانوئی چون من عجیب بچسبد ولی نمی دانم چرا اصلا ذوق و شوق خاصی ندارم!
شاید برای این باشد که آدم در ماه رمضان مجبور است بخورد!
من در طول روز قبلتر ها یک وعده ی شام و الان یک وعده ی صبحانه دارم!
نه اینکه شکمو نباشم یا غذا خوردن را دوست نداشته باشم که خوردن جزو بهترین زمان های عمرم محسوب می شود؛ ولی خوب اجباری خوردن را اصلن دوست ندارم. 
یک دلیل دیگرش هم شاید این باشد که ماه رمضان ماه مهمانی است!
خدایش را که فاکتور بگیریم فرت و فرت باید خونه ی فلانی و باغ فلانی و فلان تالار بروی برای افطار.
حقیقتا مدتی است حضور آدم ها کلافه ام می کند.
دلم نمی خواهد کسی را ببینم و سر صحبتی باز کنم.
از سوال هایی که می پرسند و خودم هم جوابی برایش ندارم خسته شده ام.
بعد خوب آدم اگر بگوید باسنگ لق مردم و هیچ جا نمی رم  هر کی هم ناراحت میشه مشکل خودشه، از اون طرف باید خودش افطار و سحر درست کنه!
یعنی آدم خودش هم نخواد بخوره چیز خاصی یا روزه اصلن نخواد بگیره بالاخره برای شوهرش که میره سر کار و خسته و گرسنه میشه مجبوره چیزی درست کنه که بیچاره تلف نشه.
خلاصش اینکه اصلن حال ندارم.

وقتی علیرضا سرباز بود- 13

هفته ی دیگه این موقع 3 ماه دوریمون از هم تموم میشه ایشالا.
دوباره میتونیم بریم سر خونه زندگیمون و یه زندگی نرمال مثه بقیه آدمها رو پیش رو بگیریم.
اوایلش خیلی ناراحت بودم از این دوری و خیلی برام سخت بود.
ولی الان که فکر میکنم میبینم خیلی خوب بوده.
درسته سختی هایی که تو کشیدی بیشتر بوده ولی خوب منم به نوبه ی خودم بهم خیلی فشار اومد.
امیدوارم این دوری باعث شده باشه قدر من و زندگیمون رو بیشتر بدونی.
خودت اعتراف کردی که میدونی چه آرامشی داشتی و چه زندگی خوبی داشتی و الان تازه متوجهش شدی.
ولی از یه چیزی ترسیدم.
اینکه ازت پرسیدم قول میدی دوباره همه چی برات تکراری نشه و همیشه همینطور قدردان باشی، ولی گفتی نمیتونی قول بدی!
نمیدونم شوخی بود یا جدی.
ولی برای من کاملا جدی بود.
همش حس میکنم بالاخره تو هم از محیط محیطی ها اومدی که خودشون در قبال هیشکی وظیفه ای ندارن ولی همه در قبال اونها وظیفه دارند.
اگرچه ته دلم امید دارم، اما کنارش یه ترسی هم از آینده قرار گرفته.
به خدا توکل میکنم.
فقط اونه که میتونه آرومم کنه.

تاریخ نوشت: بیست و دوم آذر 1390

18 July 2012

بیچاره گاو و گوسفندای زمان جاهلیت!

بعد اونوقت این عربا که دختراشون رو زنده به گور می کردن به این جنبه هم فکر می کردن که پس فردا پسره بزرگ شد گفت زن می خوام باید چیکار کنم؟
تازشم اینا که ماشالله به یکی دو تا راضی نمی شدن.
بگو چرا اسم اون دوران رو گذاشته بودن دوران جاهلیت!

وقتی علیرضا سرباز بود- 12

شنبه بعد از ظهر بود که علیرضا گفت میتونه 5شنبه و جمعه رو مرخصی بگیره اگه من بتونم برم یزد.
چون میگفت دیگه خانومم اومده و اینا هم قانون دارن به متاهلا مرخصی بدن و کاری نمیتونستن بکنن!
چقدر پدر و مامان زحمت کشیدن و به دوستاشون سپردن تا قبل از ظهر جمعه بلیطهای من برای ساعت 4 رفت به یزد و شنبه شب برگشت جور شد و با پیک اومد خونمون.
خدا ایشالا همیشه سایه شون رو بالا سرمون حفظ کنه که پدر و مادر اینان که این همه حمایت میکنن نه بعضیا که فقط اسم پدر و مادر رو دارن!
خلاصه خدا رو بسیار شکر میکنم که این فرصت پیش اومد و دو روز تونستیم پیش هم باشیم.
قرار بود وحیده بیاد دنبالم که برم هتل و بعدشم با علیرضا هماهنگ کنم بیاد اونجا.
رسیدم فرودگاه و منتظر نشستم تا وحیده بیاد که یه دفعه یه سرباز جلف پرید جلوم پخ کرد D:
خلاصه همونجا کلی بوس و بغل و این کادر نظامی فردوگاه هم هی چپ چپ نیگا میکردن D:
دوستم همراه شوهر خواهرش اومد دنبالمون و گفت بریم بگردیم هتلهای مختلف رو ببینیم. ما هم اولین هتل نزدیک فرودگاه پیاده شدیم و اولش گفت 95-6 تومن و ما اومدیم بریم گفت 65 تومن. دیگه ما هم گفتیم همینجا بمونیم. اتاقاش تا یه حد خوبی تمیز بود ولی اصلا جای شیک و باکلاسی نبود! ولی خوب برای ما مهم با هم بودن بود.
خلاصه این دو روز خدا رو شکر خوب بود و دیداری تازه شد.
خدا کنه بهت تعطیلات تاسوعا و عاشورا رو مرخصی میان دوره بدن که اگه بیای و برگردی دیگه خیلی کم از خدمتت میمونه.

تاریخ نوشت: ششم آذر 1390

17 July 2012

وقتی علیرضا سرباز بود- 11

وقتی گفتی با میان دورتون موافقت نشده خیلی شکستم.
کلی برای اومدنت برنامه ریزی کرده بودم.
از صدات معلوم بود خودتم خیلی داغونی.
یکشنبه شب بود که خبر نیومدنت رو دادی.
تا نیمه های شب از غصه خوابم نمی برد.
دعا کردم و از خدا خواستم که بشه بیای همدیگه رو ببینیم. با دل شکسته خواستم.
فردا ظهر زنگ زدی که داری راه میفتی ولی فقط برای یک روز مرخصی دادن.
بال در آوردم. یعنی دقیقا احساسم اون لحظه همینی بود که گفتم.
زودی رفتم خونه و همه چیزو برای اومدنت آماده کردم.
هم قیمه درست کرده بودم برات و ذرت مکزیکی چون حدس میزدم خیلی میل به شام نداشته باشی و درستم حدس زده بودم و قیمه رو فردا نهار خوردیم.
هوا تازه سرد شده بود و خونه هم کلی سرد بودشوفاژا رو روشن کردم تا خونه هوا بگیره و هرچی قابلمه تو خونه داشتیم از بزرگ و کوچیک پر آب کردم گذاشتم رو گاز که خونه گرم باشه موقع اومدنت.
11 که از ترمینال زنگ زدی گفتی رسیدی از شوق گریه کردم.
نیم ساعت بعدش رسیدی.
هم تو تشنه ی آغوش من بودی و هم من، نمیدونم کدوممون بیشتر ولی هرچی بود مطمئنم هیچوقت اینقدر با احساس همدیگه رو بغل نکرده بودیم.
تو بغلت کلی گریه کردم. گریه ی شوق بود و بند هم نمیومد.
اون 20 ساعتی که با هم بودیم خیلی عالی بود، خیلی عالی.
واقعا خدا رو به خاطرش شکر میکنم.
با اینکه امروز دم ترمینال واسه رفتنت هم قلبم داشت از جا در میومد، ولی از ته دل خوشحال بودم.
امیدوارم امشب سالم و سلامت از جاده ها عبور کنی و تا وقتی دوباره ببینمت به خدای مهربون میسپرمت.
خیلی بیشتر از اونی که تو فکرته دوستت دارم.
عشق منی *-:

تاریخ نوشت: بیست و چهارم آبان 1390، وقتی بعد از سه هفته دوری شب ساعت 12 رسیدی پیشم و فرداش 8 شب رفتی.

16 July 2012

یکی بود، یکی نبود

جایتان خالی دو-سه روزی مشهد بودیم، من و علیرضا و برادرم و مادربزرگ پدری.
مادربزرگم فقط ترکی صحبت می کند و فارسی نه می فهمد و نه حرف می زند.
این وسط ماشالله اعتماد به نفس زیادی هم دارد و هر کس کنارش بنشیدن صحبت می کند به ترکی صحبت کردن باهاش، نفهمید هم نفهمید مشکل خودشه :))
یعنی تو هتل و توی حرم، با پسرائی که ویلچر رو حمل می کردن و خانومائی که تو هتل کار می کردن و زائرایی که تو حرم بودن، با همه و همه به همون ترکی سواشالایز می کرد (کاش یه کم از اعتماد به نفسش به نوه هاش رسیده بود!).
بعد جالبیش این بود که در 80 درصد موارد طرف هم زبون در میومد D:
حالا دیگه نمی دونم شانسش می زد یا اینکه قریب به 80 درصد مردم ایران ترکن :))
حالا این وسط ترکی حرف زدن من جالب انگیزناک بود.
علیرضا و محمدرضا که خودشون رو راحت کرده بودن! این وسط من بیچاره وظیفه ترجمه دو طرفه رو به عهده داشتم.
سوتی هم که تا دلتون بخواد دادم.
یه بار تو حرم پسرا ویلچرو برده بودن و ما زودتر رسیدیم سر قرار.
چون نمی تونه زیاد واسته می خواستم بهش بگم همین جا بشین تا اونا بیان.
بعد به جای "اوت بورا" گفتم "گوت بورا". اولی یعنی بشین اینجا و دومی یعنی باسنگ شو اینجا D: D:
حالا خدا می دونه برگرده تبریز چیا که پشت سرمون نمی گه D:

وقتی علیرضا سرباز بود- 10

نیستی ببینی چه برف خوشگلی همه جا رو پوشونده عزیزم.
هرچقدر از بارون و هوای بارونی بدم میاد، برف رو دوست دارم.
کاش بودی و بهت زنگ میزدم زودتر از شرکت بیای خونه.
تو هم میگفتی نمیشه و کلی کار دارم و حالا سعیم رو میکنم.
بعدش همون موقع همیشگی میومدی خونه و حرص منو در میاوردی (خاک و چوکت :دی)
ولی بعد از خوردن شام شال و کلاه میکردیم و میرفتیم تو حیاط آدم برفی درست میکردیم.
هعی روزگار، چه زود داره میگذره زندگی.


تاریخ نوشت: هفدهم آبان 1390

12 July 2012

وقتی علیرضا سرباز بود- 9

میدانی عزیزم؟
هیچ رقمه درک نمیکنم آدمهایی را که به دیگران هیچ محبتی ندارند.
یعنی اصلا آنها از آدم بودنشان لذت میبرند؟
انسانها اگر به یکدیگر کمک نکنند و محبت نکنند پس آدمیتشان به چیست؟
خیلی خوشحال شدم که داروها و لیموشیرین و پرتقال را به هر زحمتی بود امروز به پادگان به دستت رساندم*.
مطمئنم خیلی خوشحال شدی. میبینی چه احساس خوبی دارد؟
خود من هم خیلی از خوشحالی ات خوشحال شدم.
من در خانواده ای بزرگ شدم که محبت کردن رسم آدمیت است.
خدا رو شکر تو مثل محیطی ها نیستی که به سرد بودن و بی محبتی شان افتخار کنند.
خدا کند هیچوقت مثل آنها نباشی.

تاریخ نوشت: دهم آبان 1390

*نوشت: وقتی تو تلفن بهم گفتی سرما خوردی و از طرف دیگه داروهاتم گم کردی یه لحظه هم نتونستم آروم بشینم. پیامک دادم به حنان که حدس میزدن اونجا فامیل داشته باشن تا برات دارو و لیمو شیرین بیارن پادگان. حنان وحیده رو معرفی کرد که خودش تو یزد بود. لیست داروها رو نوشتم و براش پیامک زدم و همون شب داروها رو به همراه لیموشیرین و پرتقال راننده برات آورده بود پادگان. بعضی از آدمها با کمک های به ظاهر کوچیکی که میکنن خودشون رو تا آخر عمر تو دلت جا میکنن :)

11 July 2012

خدایا هستی؟ می بینی؟ مگه نمی گی از هر کی برای بنده هات مهربون تری؟ پس کو؟

سوار ماشین که شدم پسره اومد کنار پنجره و گفت خانوم سبد نمیخوای؟ به خدا سبدای خوبیه ها. میخری ازم؟
گفتم نه نمیخوام لازم ندارم، و واقعا هم به تنها چیزی که احتیاج ندارم این روزا سبده!
اومدم دور بزنم همچنان ادامه می داد که خواهری کن از این سبدا بخر. دوباره بهش گفتم باور کن اصلن سبد لازم ندارم وگرنه ازت می خریدم. دور دو فرمونم داشت تموم می شد و سر پژی رو کج کردم برم که دوباره گفت خواهر پس اگه صدقه ای چیزی داری که گذاشتی کنار از اونا بهم بده.
ماشینو نگه داشتم صدقه هایی که تو داشبورد میذارم رو بهش بدم.
تازه صدقه ها رو خالی کرده بودم و 2000 تومن بیشتر نداشتم.
همون رو بهش دادم و کلی تشکر کرد.
کلی دعای خیر و آرزوی سلامتی کرد.
حالم بد شد.
حالم بد شد از اینکه بابت صدقه ای که من برای رفع دردسر و بلا میذارم کنار و بهش داده بودم این همه ازم تشکر کرده بود!
حالم بد شد از اینکه اونقدر شعور نداشتم که بفهمم شاید من به اون سبدا هیچ احتیاجی نداشتم ولی اون به پول سبدائی که می فروخت احتیاج داشت.
حالم بد شد از اینکه خودمو تو خونه ایزوله کردم و حس می کنم دنیا دیگه برام تموم شده ولی بیرون از این خونه ی راحتی که توش هستم یه عالمه زندگی جریان داره که به سختی می گذره.
حالم بد شد از اینکه 27 سالم شده و حداکثر کاری که می تونم برای امثال این پسرها و دخترها بکنم اینه که چیزی ازشون بخرم، که اونم هیچ کمکی بهشون نمی کنه.
بغض هنوزم تو گلوم گیر کرده و داره خفم می کنه.

وقتی علیرضا سرباز بود- 8

نوشتنم نمی آید.
یعنی می آیدها،
یک چیزهای بی ربطی به این دوری و فراغ و اینجور چیزها می آید که احساس عذاب وجدان میکنم به نوشتنشان!
یک حس خیانت که مثلا تو آنجا باشی و تا جون داری بدووننت و کلی ار انجام بدی و خسته بشی و احساس کنی وقتت داره تلف میشه و من بشینم اینجا کس شعرهای فلسفی ببافم!
بگذار این شکوفائی استعدادها بماند برای وقتی که آمدی.
هر روز برایت دعا میکنم و آیت الکرسی میخوانم که نکند مریض شوی یا صدمه ای ببینی.
به امید دیدار، شاید هفته ی دیگر.

تاریخ نوشت: ششم آبان 1390

08 July 2012

هعی روزگار

صاحب این وبلاگ بیمار شده است.
درمانش نیازمند گذران یک دوره ی شاید طولانی باشد.
لطفا برایش دعا کنید.
این روزها بیشتر از هر وقتی محتاج دعاهایتان است.

پی نوشت 1: آدم تا وقتی مریضی اش را نفهمیده است حالش خوب است! ولی وقتی فهمید تمام و کمال در مقابلش آچمز می شود.

 پی نوشت 2: لطفا سوال نپرسید. قرار است مریضی ام بین خودم و علیرضا و دکتر بماند.

پی نوشت 3: خیلی نامردی اگه تا اینجا رو خونده باشی و هنوز دعا نکرده باشی. 

پی نوشت 4: بالاخره محیطی ها به هدفشون رسیدن...

وقتی علیرضا سرباز بود- 7

هوا بارونیه.
من همیشه از هوای بارونی متنفر بودم و دلم به شدت میگیرفت.
بجز چند بار که با تو زیر بارون عاشقونه قدم زدیم و خیس شدیم.
تو باش، حالا این آسمون لامصب هرچقدر خواست بباره.
فقط باش.

تاریخ نوشت: چهارم آبان 1390

وقتی علیرضا سرباز بود- 6

باز شب شد.
باز موقع اومدنت به خونست.

اما میدونم تو نمیای.
دلم داره میمیره :'(
تاریخ نوشت: چهارم آبان 1390

وقتی علیرضا سرباز بود- 5

هر دفعه زنگ میزنی میخوام بهت روحیه بدم.
ولی تو این 2-3 دیقه که نمیشه.
تا میای یه احوالپرسی کنی زودی تموم میشه.
بغض میگیرتم وسطش.
نمیدونم تو چه حسی پیدا میکنی.
بعدشم تا نیم ساعت گریه میکنم.
فکر کن یکی که شبا کنارش میخوابیدی و تو طول شب حضورش و گرما و نفسش رو حس میکردی،
یکی که با هم از خواب پا میشدید،
موقع رفتن و برگشتن بوس و بغل همیشه به راه بود،
یکی که تا لحظه ی دور شدنش از دیدت از پشت پنجره برای هم دست تکون میدادین،
فقط بشه یه صدائی که 2-3 دیقه تو روز میتونی بشنوی.
درد داره خوب.

تاریخ نوشت: چهارم آبان 1390

07 July 2012

وقتی علیرضا سرباز بود- 4

شبا دلتنگ تر میشم.
کلا قبلنا هم که بودی، روز تا ساعت 5 اینا زود میگذشت.
بعدش تا ساعت حدود 7 بشه و برم آشپزخونه که بخوام شام رو آماده کنم کلی کسل میشدم و بغض میکردم و دلم برات تنگ میشد.
بعدش که مشغول شام میشدم هم زود میگذشت تا میومدی.
اصلا انگار تمام روز به سر میشد تا اون لحظه ای برسه که میای و میپرم بغلت و همدیگه رو بوس میکنیم و فشار میدیم و به هم میخندیم و من فضولی هام شروع میشه.
خوب میخوامت الانم.
نیستی چرا؟ :'(

تاریخ نوشت: سوم آبان 1390

وقتی علیرضا سرباز بود- 3

چپیده بودم زیر پتو.
سردم بود.
یه دفعه زنگ زدی با یه شماره ناآشنا که پیش شماره یزد رو داشت.
48 ثانیه بیشتر نشد حرف زدنمون و یهو قطع شد و تا الان هم زنگ نزدی.
ولی کلی بهم انرژی داد.
گرم شدم.
خدا خودش حافظت باشه.


تاریخ نوشت: سوم آبان ۱۳۹۰، وقتی بعد از کلی بی خبری اولین بهم زنگ زدی.

06 July 2012

مهمان ناخوانده

صبح که از خواب پا شدم علیرضا گفت در اون یکی اتاقو باز نکنی ها!
گفتم چی شده مگه؟
گفت یه پرنده توشه!
حالا ما همه پنجره هامون توری داره و حتی اگه پنجره ای باز باشه محاله پرنده ای بتونه بیاد تو! به خاطر همین تنها پرنده ای که اومد تو ذهنم سوسک پرنده بود :))
علیرضا گفت نه بابا! یه گنجشکه.
گفتم خاااالی نبند. مگه میشه؟ از کجا اومده؟
گفت نمی دونم. صبح که پا شدم برای نماز و رفتم اون اتاق، همون رکعت اول که اومدم برم رکوع صدای بال زدن اومد و یهو بادش خورد به پشتم. گفتم یا امام زمان حتما سوسک پرنده است اونم چه سوسکی که بال زدنش این صدا و باد رو داره. تو همون حالت رکوع نمازو شیکوندم پیتیکو پیتیکو از اتاق زدم بیرون =)) بعد دیم یه گنجشکه هی داره خودشو میزنه به پنجره و نمی تونه بره بیرون و در اتاق رو بستم!
پا شدیم از اتاق زدیم بیرون.
در اون یکی اتاق رو باز کردیم دیدم یه گنجشک خوشگل داره واسه خودش تو اتاق راه میره.
در این یکی اتاق رو بستیم که نره توش و در ورودی که تنها راه ورود و خروج ممکن! بود رو باز کردیم.
ولی گنجشک کوچولوی قصه ی ما تو همون اتاقه واسه خودش قدم میزد.
علیرضا رفت سبد بیاره که بگیرتش بندازه بیرون.
بهش گفتم علیرضا دیروز که حرم بودیم (حرم حضرت معصومه تو قم) یه سری گنجشک و کبوتر بودن که خیلی دلم میخواست بیان نزدیک من نیگاشون کنم ولی پر کشیدن رفتن. تو رو خدا حالا این اومده اذیتش نکن یه وقت سبدا ممکنه بهش آسیب بزنه.
بعدشم یه تیکه نون تو بشقاب گذاشتم که بیاد بخوره و ما هم رفتیم سراغ بساط صبحانه.
آروم آروم از اتاق اومد بیرون و یه خورده از نونا رو خورد.
همیشه دوست داشتم تو خونمون چند تا پرنده داشته باشیم که تو قفس نباشن و همینجوری ول بگردن و واقعا از دیدن این گنجشک کوچولو که مهمونمون شده بود لذت می بردم.
یه خورده که نون خورد کم کم اومد توی هال و منم در رو باز کردم تا بره بیرون.
آروم آروم و قدم زنان اومد و رفت بیرون.
دوست داشتم حالا که معلوم نبود چجوری اومده پیشمون میموند ولی خوب شدنی نبود.

مربوط نوشت 1- بعد از رفتنش گفتم گنجشکک دوست داشتنی و عزیزی که یه حس خوب بهم دادی امروز، خیلی دوستت دارم. 
علیرضا برگشته میگه تو که اینقده مهربونی، این همه حیوونا رو دوست داری، چرا منو دوست نداری؟ 
گفتم چون تو حیوون نیستی D:

مربوط نوشت 2- خدایا اون روز تو حرم کلی دعا کردم. از امام زمان و صاحب حرم عیدی خواستم. اون لحظه با دیدن اون پرنده ها از دلم گذشت که کاش بیان نزدیکم و نیگاشون کنم و تو فرداش از جائی که هیچوقت نفهمیدیم یه گنجشک خوشگل مهمونمون کردی. حالا راستشو بگو میتونم امید داشته باشم اون لحظه همه حرفا و دعاهام رو شنیدی و اجابتشون میکنی یا اینکه از بین اون همه چیزائی که تو دلم بود فقط همین یکی رو شنیدی و اجابت کردی؟

مربوط نوشت 3- کسی میدونه پرنده ها رو هم میشه تربیت کرد که کار خرابیشون رو توی قفس یا جائی که براشون میذاری بکنن یا نه؟

30 June 2012

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید

فاحشه گی عمدتا و در بیشتر نقاط دنیا شغل پر درآمدی نیست. 
فاحشه خانه هائی وجود دارد که زنان و دختران در قبال داشتن جائی و غذائی که از مسئولش می گیرند چوب حراج بر بدن خود می زنند. 
ایران اما به لطف لایه ی بیرونی و ظاهر اسلامی اش فاحشه خانه ندارد. 
بیشتر خانه های تیمی است که چند نفر با هم کار می کنند و یا انفرادی. 
فاحشگی به سبب حذف دلال ها شغلی پردرآمد در اینجا محسوب می شود هر کس هر چقدر بدهد همان قدر هم می گیرد!
پس ما می توانیم.
توانایی و پتانسیل حذف دلال ها در ایران هم وجود دارد.
فقط نمی دانم چرا تنها فاحشه ها موفق به انجام این کار شده اند!
 

09 June 2012

من میتونم، من باید بتونم

یه کار فوق العاده سختی هست که باید تا جمعه انجام بدم.
طاقت فرساست و اعصاب میخواد.
دعا کنید بتونم از پسش بر بیام.

08 June 2012

روح خانه

وقتی‌ بعد از چند روزی که برگشتم خونه کلید رو انداختم و اومدم تو، خیلی‌ ذوق کردم از دیدن خونه ای‌ که در نبودم به همون تمیزی مونده که وقتی‌ بودم. حتی باید اعتراف کنم تمیزتر، چون قبل رفتنم خیلی فرصت آب و جارو نشد ولی علیرضا زحمتشو کشیده بود.
اما انگاری خونه یه چیزی کم داشت، یه چیزی که نبودنش رو حس میکردم. بلند شدم و رفتم سرک بکشم.
شاخه گلی رو که برام خریده بود و حالا خشک شده بود رو انداختم دور و گلدونشو شستم.
آب بمبوهام داشت تموم میشد. آبشون رو عوض کردم و برگاشون رو تو حموم شستم.
کاکتوسام هم خاکشون خشک شده بود و بهشون یه کم آب دادم.
رنگین کمان مثه قحطی زده ها حمله کرد به غذاهایی که براش ریختم.

بعدش میوه ها رو درآوردم و شستم و چیدم تو ظرف میوه و گذاشتم رو میز.
با اسپری خوشبو کننده بوی گلهای بهاری رو همه جای خونه پخش کردم.
حالا خونه خونه شده بود.
یاد خونه ی پدربزرگم افتادم که بعد از رفتن مادرجونم با اینکه همیشه ظاهرش تمیز بود ولی رنگش کدر بود.
روح نداشت.
خونه ی بدون زن، اسمش خونه نیست :)

 

07 June 2012

تصادف، بیمارستان، کما، فوت، پزشکی قانونی، غسالخانه، آرامگاه ابدی

دایی مادرم فوت کرد.
خوب خبر ناراحت کننده ای بود برای فامیل وقتی یک برادر هنوز سال اون یکی برادرش نشده به رحمت خدا میره.
ولی نکته اش اینجا بود که کیس دایی جان یک کیس قتل بود! البته نه به آن پیچیدگی که با شنیدن اسم قتل به ذهنتان خطور کرد.
ماجرا اینطوری بود که بنده خدا زبون روزه داشته میرفته واسه کسایی که روزه بودن و تو هیئت مشغول اعمال ام داوود بودن نون بخره. از خط عابری که خط ویژه رو کراس میکرده داشته رد میشده که یه موتوری با سرعت بالا که داشته خط ویژه رو! ورود ممنوع! میومده زده بهش و پرت شده و خدا بیامرز مغزش ترکیده.
اون بنده خدا که زبون روزه به قصد خیر اومده بوده بیرون و نیمه رجب فوت شد و ایشالا که الان روحش در آرامشه.
بیشتر اینا رو گفتم تا به ضارب برسم!
یه سرباز ۲۰ ساله که گواهینامه هم نداشته و تو ماه حرام زده یه بنده خدایی رو کشته.
هیچ جوره درک نمیکنم چرا وقتی گواهینامه نداشته موتور سوار شده و چرا وقتی بدون گواهینامه سوار موتور شده تو خط ویژه رفته و چرا وقتی بدون گواهینامه سوار موتور شده تو جای غیر مجاز داشته خلاف میرفته و چرا با این همه گه زیادی که خورده حواسش به جلوش نبوده تا رو خط عابر کسی رو پرت نکنه و به کشتن بده.
جدن چرا؟
چی به سرمون اومده ملت اینقدر هار شدن هر خلاف و کثافتی قبحش براشون ریخته شده؟

پی نوشت: فاتحه ای بخوانید خودتون هم ثوابشو میبرید :)

05 June 2012

میترسم آخرشم نفهمم شوهرمم باید کجای دلم بذارم

پیامک دادم علیرضا از صبح حالم خوب نیست تا میام از جام پا شم سرم گیج میره. همش خمارم.
جواب داده عزیزم از این به بعد جنس مرغوب بزن خمار نشی!

31 May 2012

بگو شب بخوابه، من بیدارم

این روزها روزهای خوبی نیست.
هر چه خواستم  ننویسم نشد. اینجا هم ننویسم میمیرم، هرچند کاش میشد انتخاب کرد مرد.
بیداری ام شده است گریه و فشارهای عصبی، تنهایی و انزوا از همه کس، و نقش همه چی آرومه بازی کردن برای همسری که ۸:۳۰ میاد خونه و دیگه ۱۰ خواب هفت پادشاه میبینه.
خودم هم نمیدونم چمه، یعنی میدونم بات ایتز سو هارش تو کانفس بی اینگ ئه لوزر.
شب ها تا صبح بیدارم و خوابم نمیبره.
ماکزیمم ۳ ساعت اونم هر نیم ساعت از خواب میپرم.
تم اصلی خوابام شده گورستان، یا یکی که میاد طرفم تو صورتم اینقدر چنگ میندازه تا بیدار شم.
از شرایط رو هوای فعلیم ناراضی ام ولی هیچ امیدی به آینده ندارم.
از خودم حالم به هم میخوره که چه دلخوشی های الکی داشتم.
تو این مدت به حداقل یه دوست احتیاج داشتم کنارم باشه و با هم تفریح کنیم یه کم روحیم عوض شه ولی هیچ دوسی وجود نداشت.
از همشون بیزار شدم و دیگه تصمیم گرفتم با هیچ کدومشون رفت و آمد نکنم.
بدتر از حال الانم که نمیشه.
خسته شدم از این همه کشمکش با خود افسرده ام و بهش روحیه دادن.
خسته شدم از زندگی رویایی در خیال و شکست در واقعیت.
بقیه چطوری زندگی میکنن؟
مشکل زندگیم کجاست؟
مشکلش خودمم ولی از حل مهم ترین مساله زندگیم وا موندم.

از همشون بیزار شدم و دیگه تصمیم گرفتم با هیچ کدومشون رفت و آمد نکنم.
بدتر از حال الانم که نمیشه.
خسته شدم از این همه کشمکش با خود افسرده ام و بهش روحیه دادن.
خسته شدم از زندگی رویایی در خیال و شکست در واقعیت.
بقیه چطوری زندگی میکنن؟
مشکل زندگیم کجاست؟
مشکلش خودمم ولی از حل مهم ترین مساله زندگیم وا موندم.

23 May 2012

These wounds won't seem to heel :)

دیروز بعد از ظهر بود که با یه سبد گل از گل فروشی محبوبم(۱) خیلی زودتر از همیشه اومد خونه. 
گل رو به همراه یه روسری قرمز و کارت تبریک گوسفندی بهم داد و مراسم با یه بوس و بغل اتمام پیدا کرد.
براش هندونه آوردم که خنک بشه و بعدشم گفت خوابم میاد و رفت خوابید.
منم راستش هم خوشحال شده بودم و هم حالم رفته شد. 

از طرفی بهش حق میدادم استراحت کنه و از یه طرف دیگه هم ناراحت شدم که یه روز زودتر اومده خونه و گرفته خوابیده. حس منفی یه "من براش مهم نیستم" افتاده بود به جونم و تیشه به ریشم میزد D:
رفتم تو آشپزخونه و برای شب تولدم شروع کردم به درست کردن مرصع پلو که خیلی دوست دارم. هرچند ترجیحم این بود بر خلاف شب های عادی امشب خاص باشه و شب رو بیرون تو یه جای دنج غذا بخوریم.
تا نزدیکای افطار تو آشپزخونه بودم.
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد و اومد دید ناراحتم.
گفت چیه و چرا ناراحتی و من که تا اون موقع فقط ناراحت بودم اون اژدهای درونم هم از اینکه خودشو میزد به اون راه بیدار شد و شروع به فیش فیش کرد!
اونم که دید میدونه جنگه و جاده و اسب مهیا است گفت بیا تا برویم!
خلاصه هی شبیخون میزد و بعدش پشیمون میشد میومد از دلم در بیاره که منم بیشتر عصبانی میشدم از اینکه هرچی دلش میخواد میگه و دلمو میشکونه بعد با یه بوس و بغل میخواد با تف تیکه هاشو بهم بچسبونه.
کلی خودمو کنترل کردم گریه نکنم ولی  یه جایی یه چیزی گفت که بدجوری دوگانه سوز
(۲) شدم و دیگه دریچه ی سدو باز کردم تا سیل اشکام همه چی رو ببره.
تمام سلولهای بدنم ازش متنفر شده بود و با خودم گفتم عمرن نمی بخشمش.
بعد از خوردن شام اون و افطاری یه من رفت تو اتاق کتاب خوند و منم پشت کامپیوتر هی به خودم انرژی مثبت میدادم که ماتحت لقش! به درک! و اینکه من خودم باید سعی کنم امشب برام شب خوبی باشه.
بعد از نیم ساعت خوندن کتاب اومد دوباره منت کشی!
منم باز بهش رو ندادم ولی پیشنهادش برا بیرون رفتن رو لبیک گفتم.
خلاصه رفتیم پاتوقمون که یه آبمیوه فروشی یه تقاطع سرو و پاکنژاد.
تو را
ه یه کلمه هم با هم صحبت نکردیم.
اما با خودم میگفتم آخرش که چی؟
امشب که گند بخوره بهش واسه اون هیچ فرقی نمیکنه و شب بخوابه فرداش یادش رفته چه اتفاقاتی دیشب افتاده و فقط خاطره ی بدش برا تو میمونه.
این شد که وقتی ماشینو پارک کرد روشو بهم برگردوند منم بهش لبخند زدم.
اونم نیشش تا بناگوش باز شد!
پیاده شدیم و اومد دستمو بگیره گفتم دوستت ندارم و ازت خوشم نمیاد. اونم ماشالله زبون داره این هوا! برگشته با نیش باز میگه ازم بدت میاد چرا باهام اومدی بیرون. منم گفتم دلم خوراکی میخواست (تو آستینم یه جواب کلفت و دندان شکن داشتم ولی خوب واقعا حال ادامه ی نمک خورون زندگی رو نداشتم.!
برگشتیم خونه و میراث آلبرتا
(۳) دیدیم و بعدشم خوابیدیم.
قبل از خواب هم مبایلشو برداشته ساعتو دیده که ۱۱:۵۸ ئه. میگه میخوام روز تولدت که شد بهت تبریک بگم. راستش اونقدر سرد بودم از کارایی که کرده بود که اصن برام مهم نبود.
۱۲ که شد یه پیامک برام سند کرد و بعدشم شروع کرد با آهنگ دلخراشی ریتم تولدت مبارکو زد.
هر چی هم تو سرش زدم و قلقلکش دادم و نیشگون گرفتم خاموش نمیشد!
خلاصه خودش خسته شد و خوابید و من موندم با یه حس بی حسی!
اصلن شب رو نتونستم خوب بخوابم و صبح که پا شدم رفته بود.
هوا از بارون شب قبل دل انگیز بود و خدا رو شکر کردم که برای روز تولدم یه همچین هوای خوبی رو در نظر گرفته. لحافو تا خرخره کشیدم بالا و ایمیلمو با مبایل چک کردم و دیدم ایمیلی هم بهم تبریک گفته :)
بعدشم که پا شدم اومدم فیسبوک دیدم یه کارت قشنگ رو والم گذاشته.
احساس بد دیشبم بهش از بین رفت تا حدی.
نه به کارای دیشبش و نه به کارای امروزش.
چرا مردا تا وقتی همسرشون خوب باشه و بخنده شارژن و میگن و میخندن ولی کافیه حالش بد باشه و از دستشون ناراحت باشه تا اونا هم اداهای عجیب غریب در بیارن و بیشتر اعصابشو به هم بریزن؟
یعنی متوجه نیستن اون موقع که کسی از دستشون ناراحته باید از دلش در بیارن و درکش کنن تا آروم شه نه اینکه کاری کنن بالکل ازشون ناامید شه؟
هنوز موندم تو خلفت این مردا که به حق موجوداتی عجیب و مریخی اند!


(۱)- یه گلفروشی کوچیک و جمع و جور که من عاشق سبدای ساده و قشنگشم.
(۲)- وقتی دلت اونقدر میسوزه که سوزشش به اونجات هم میرسه! 
(۳)- چقدر بی محتوا بود! واقعا هیچ هدف خاصی رو دنبال نمیکرد.

14 May 2012

سنسرجری


احساسم به تو چندی است قلمبه شده.
لبانت را بیاور احساسات قلمبه شده را ساکشن کن.

12 May 2012

تقدیم به بهترین مادر دنیا


احساس تو را هیچ کجا قیمت نیست
در حضورت شید را فرصت تابیدن نیست 
مادرم، ای همه هستی من از بر تو
همچو تو زیور و زینت به همه عالم نیست


کادو دادن به پدر و مادرم همیشه سخت ترین کاری بوده که باید انجام می دادم. چون خوشبختانه هیچ وقت خودشون کم و کسری نداشتن و بالطبع گزینه ها برای سورپرایزشون کم بود.
امسال تصمیم گرفتم مثه قدیما واسه مامانم کاردستی درست کنم :)
یه کت قلاب بافی خریدم و روش رو با نگین کار کردم، کار دست خودم.
یه سرویس صدف و مروارید هم درست کردم ولی کامل نشده. یعنی تو ذهنم بود با همون سنگ های تزئینی لباس روش کار کنم که اصن خوب نشد. 
حالا فردا باید برم بازار ببینم چیزی پیدا میکنم یا نه.
یه کارت هم میگیرم همراه شعری که بالا نوشتم و واسه مامانم گفتم.
روز زن و ولادت حضرت زهرا رو به همه ی دوستای عزیزم تبریک میگم. 

10 May 2012

You're everything I need and more*


فردا می شود چهارمین سالگرد اولین آشنائی مان.
البته اسمش رو تو گذاشتی اولین آشنایی توی اولین سالگرد :)
اون روز بارونی که اومدی اون کامنتو توی بلاگ مرحوم درد پنهان گذاشتی و کنجکاو بودی کشف کنی یگانه کیه، به تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که یه روز بشی مرد زندگیم. 
دوستت دارم، دوست تر از تمام دوست داشتن های آدم های روی زمین.

* نوشت: از شعر آهنگ Halo ی Beyonce

08 May 2012

جای خالی او ...


یکی از دوستان عزیزم به تازگی پدرش رو از دست داده.
برای شادی روح پدرش فاتحه بخونید لطفا.
اگرم دوست داشتید اینجا براش کامنت بذارید یا پست رو ۱+ کنید.
دوست عزیزم ما رو تو غم خودت شریک بدون.

07 May 2012

ذائقه ی برتر-۵

عطاویچ یک ساندویچ نیست، دو ساندویچ است.

06 May 2012

انتخابات


یه کاندیدایی مد نظرم بود که متاسفانه رای نیاورد، وگرنه مطمئنم اوضاع ایران خیلی خیلی تغئیر می کرد بس که این مرد تخم داشت!
نماینده ی ولی فقیه بودن در کل آمریکا کار هرکسی نیست!
بعد من یه سوالی که برام پیش اومده اینه که اوباما هم تو ایران احتمالا نماینده داره؟ 
منظورم اینه یه کار فرهنگی-سیاسی یه رسیپرکال بوده؟

02 May 2012

وقتی علیرضا سرباز بود-۲

دیشب هرجوری بود صبح شد.
دارم سعی میکنم خودم رو سرگرم کنم.
عین سگ پاچه میگیرم و عین گربه هرکی بیاد طرفم پنجول میندازم و عین خر عر میزنم.
بیچاره مامان و پدر که دارن تحملم میکنن.
دعا کن حالم یه کم خوبتر بشه.
خوب آخه هنوز هیچ خبری ازت ندارم.
سعی میکنم فکرای منفی رو از ذهنم دور کنم.
تصور کنم الان داری چیکار میکنی.
دارن میدووننتون، یا دارین لباس سایز میکنین، یا داری رو لباسات و وسایلت اسمت رو مینویسی.
به این فکر میکنم که سردته؟ گرمته؟ اونجا وسط کویر الان چطوره اوضاع.
کاش زودتر بتونم صداتو بشنوم :'(



تاریخ نوشت:سوم آبان ۱۳۹۰، وقتی هنوز بعد از رفتنش هیچ خبری ازش نداشتم.

01 May 2012

وقتی علیرضا سرباز بود-۱

همه میگن چشم رو هم بذاری میگذره.
اینا یا عاشق نبودن یا درد دوری نکشیدن.
نمیدونن یه لحظه بی خبری و دوری صد سال که کمشه، اصلا نمیگذره.
حالم خوب نیست اصلا.
خدایا کمک.



تاریخ نوشت:دوم آبان ۱۳۹۰، وقتی علیرضا رفت ترمینال و من اومدم خونه ی پدری

30 April 2012

آن هایی که چس خودشان را برند عطر می کنند


یک دسته از آدم ها هستند که ازشون به شدت بیزارم.
کسایی که وقتی یه کاری رو خوشون انجام میدن یا یه چیزی رو خودشون میخرن یا مسافرت حتی جای زپرتی میرن ساعت ها در موردش صحبت میکنن.


- یه بنده خدایی هست هروقت یه چیزی برای ما میخره اصرار داره بگه خارجیه البته از نوع غیر چینیش! یه بار برای علیرضا یه شلوار خریده بود و هروقت اسم این شلوار میومد میگفت اسپانیایی یه! خلاصه یه مدت شلوار تو کمد آویزون بود و یه روز که علیرضا اومد بپوشه اصلا پاش نرفت. یعنی درست ترش اینه که پاهاش رفت بالا ولی گلاب به روتون جای باسن انگار نداشت و همونجوری صاف میرفت بالا. دیگه کلی زور زدیم و هی از من و علیرضا فشار و از شلوار اسپانیایی انکار! آخرشم بچم خسته شد شلوارو در آورد پرت کرد گفت یعنی اسپانیایی ها باسن ندارن؟ =))
یه بار دیگه هم یه چیزی برای من خریده بود هی میگفت جنسش حریره و ترکه و ... وقتی آوردم خونه دیدم مارک پشت گردنش چینی نوشته و موقع اتو هم با حرارت کم اصلا چروکاش نرفت و با یه پارچه روش و بخار زیاد با کلی دردسر اتوش کردم و معلم شد حریر هم نبوده. این آدم اگه کلی تبصره نمی داد هم من بابت هدیه اش ازش تشکر میکردم و بخاطر احترام چندبار چیزی که داده بود رو می پوشیدم. ولی با این حرکتش احساس میکنم بهم توهین کرده!


- دفعه اولی که میخواستم موهامو رنگ کنم دنبال یه جای خوب میگشتم چون آرایشگاه خودم تو رنگ کردن افتضاحه! خلاصه یه روز جمعه مامانم دستمو گرفت گفت فلانی یه جا موهاشو مش کرده خییییییلی راضی بوده. گفتم مامی خودت دیدی؟ گفت نه ولی طرف گفته هیچوقت موهام به این قشنگی نشده. 
خلاصه منم با اینکه ته دلم راضی نبود ولی گفتم بریم. رفتیم یه خونه تو واحد مسکونی! تو کوچه پس کوچه های نیاوران، از اینا که با معرف و وقت قبلی مشتری میگیره و ته کلاس! رنگی که مامانم انتخاب کردوند رو گفت باید با دکلره بذارم و کلش میشه ۱۶۰ تومن!!! به مامانم گفتم پاشو بریم من از این پولا نمیدم! حالا مامانمم فکر میکنه من پول ندارم و دستمون تنگه اول زندگی :)) هی میگفت بیا مهمون من، که البته آخرشم مهمون مامی شدم D:
خلاصه بعد از کلی بودن مواد رو سرم آخرشم یه رنگ گهی درآورد که نگو. موادشم اونقدر بد بود با هیچ نرم کننده ای ترمیم نشد موهام. 
از اون به بعدم هرچیزی اون دوست مامانم تعریفشو میکنه باور نمیکنم!


- یه عده هستند وقتی جایی مسافرت میرن اونقدررررررر تعریف میکنن از قشنگی جاهایی که رفتن و حالی که بردن که آدم واقعا بعضی وقتا حسرتشو میخوره دیدن یه قطعه از بهشت زمین رو از دست داده. یه بار توفیقی :)) بهمون دست داد باهاشون همسفر شدیم. اولش تو یه روستا بودیم مثه خیلی از روستاهای ایران با یه طبیعت زیبا ولی تکراری! یعنی واقعا چیز خاصی نداشت مثه ماسوله یا کندوان که آدم از دیدنش شگفت زده بشه. بعدشم رفتیم یه جنگل که خوب زیبا بود ولی اونجور که همسفران عزیز ذوق کرده بودن گفتم اینا اگه جنگلهای استوایی یا طبیعت اروپا و آمریکای شمالی رو ببینن دیگه انفکتوس رو میزنن.البته اون جنگل گویا یه چشمه ی معروف هم داشت که ما به علت حضور سالمند و نوزاد و بچه نتونستیم بریم ببینیم. اتفاقات جالب زیر همدر طول سفر افتاد:


    -- جاتون خالی مردا تو سالن خوابیدن و خانوما تو اتاق. البته نیمه های شب فهمیدم گول خوردم و اینا یه سری بولدوزر و تراکتورن خودشونو به لباس زنانه ملبس کردن :)) 
    -- کلی تبلیغ دوغ محلی رو کردن و با اولین قلپش اصن روح طبیعت در من دمیده شد. انگار دهنتو گذاشتی دم مقعد گوسفند و ایشون دوغ برات اسهال میکنه. در این حد محلی و خوشمزه بود.
    -- خونه ای که شب اول توش بودیم پر رتیل بود و من اگه سروصدای تراکتورا! هم میذاشت از ترس نتونستم پلک بزنم.
    -- هوا به شدت گرم بود و مینی بوسی هم که باهاش بودیم کولرش خراب بود و موقع برگشتن هم زنجیر پاره کرد و این بهترین بخش سفر بود که کلی خوش گذشت!


من خدا رو شکر کردم این سفر رو رفتم وگرنه تا مدت هااااااااا قرار بود از خوش گذشتن های اون سفر بشنوم!


به هرحال اگرچه معتقدم افرادی که اینجوری برخورد میکنن، با این تعریف ها سعی در پوشوندن کمبودهاشون دارن و میخوان خودشون رو شاد و موفق نشون بدن در حالی که نیستن و باید درکشون کرد، ولی به هرحال چنین رفتارهایی منزجرم میکنه و احساس میکنم طرف منو هالو گیرآورده.