31 December 2009

توییت-۳

دارم میرسم به ته تهای چاه افسردگیم!

29 December 2009

دوست داشتم...

- دوست داشتم لیوانت بودم و هر روز ازم لب میگرفتی
- دوست داشتم جیگرت بودم و هر روز بهم غذا میدادی
- دوست داشتم کیبردت بودم و هر روز و هر ساعت همه ی وجودم رو با دستات لمس میکردی
- دوست داشتم تزت بودم و همیشه بهم فکر میکردی
- دوست داشتم مانیتورت بودم و هر روز ساعت ها بهم زل میزدی
- دوست داشتم لباست بودم و همیشه بدنت رو در آغوش میکشیدم
- دوست داشتم شونه ات بودم و هر روز بین موهات گم میشدم
- دوست داشتم دستکشت بودم و همه ی وجودم دست میشد تا دستات رو بگیره
- دوست داشتم بالشتت بودم و هرشب رو کنار تو به صبح میرسوندم

توییت-۲

هفته ی دیگه در همین ساعات آخرین مراحل جر خوردن را سپری کرده و با تنی پاره پاره خود را بیان امتحانات پایان ترم آماده میکنیم.

25 December 2009

خدا

خدایا،
تو را ستایش میکنم چون خالق زمین و آسمان و مخلوقاتی چون من هستی.
محرمات تو را دوری میگزینم و واجباتت را انجام میدهم چون میترسم از قیامت و روز جزا و دوزخت.
ولی تو را دوست ندارم.
دوستت ندارم خدای زمین و آسمان ها.

20 December 2009

افسوس

و به تویی که گفتی عشق توی قصه هاست، زندگی انسانها هم قصه است. برخی قصه هایشان را قصه نمیدانند و به خاطر همین زندگی شان مسیری را میپیماید که هیچ وقت کسی آن را نمیخواند. ولی آنها که مانند قصه ها زندگی میکنند، جاودانه میمانند و داستانشان زبانزد همه
خوش به حال آنهایی که مانند قصه ها زندگی میکنند. خوش به حال آنهایی که عاشقند و خوش به حال آنهایی که عاشقانی خستگی ناپذیر دارند

19 December 2009

عشق

و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که قلب من و قلب تو به اشتراک رسیدند...
--------------------------------------------------
مرجع نوشت: برگرفته از شعر قیصر، با کمی دخل و تصرف که میگوید:
و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز میشود

18 December 2009

توییت-۱

به یکباره دلم برای آرزوهایم تنگ شد.

17 December 2009

روشنفکری-۱

یادمان باشد وقتی روشن فکر میشویم در مقابله با بقیه آدم ها نور بالایمان را خاموش کنیم که دیدشان را از دست ندهند.

15 December 2009

قفس

پرنده همه ی وجودش پرواز است.
همه ی وجودش پر گرفتن است.
همواره به نقطه ای در دوردست نگاه میکند و آروزیش رسیدن به آنجاست.
وقتی که در قفس باشد، یا آنقدر سقف قفس را نگاه میکند تا کور شود،
یا از غصه دق میکند و دیگر نه آواز میخواند و نه غذا میخورد تا بمیرد.
شاید اینگونه پر بگشاید و به اوج برسد.

13 December 2009

اینجا شریف است-۱

اینجا شریف است.
اداره ی دانش آموختگان.
جایی که اگر شریفی بوده باشی، باید برای کارهای مربوط به فارغ التحصیلی و هر آنچا از زیر و رو به آن مربوط است مراجعه کنی. و خدا رحم کناد بر بندگانی که کارشان به اینجا می افتد.
جهت ذکر عمق فاجعه تنها به اکسپریمنت خودم اشاره میکنم در شرح آن همین بس که:
این جانب نزدیک به یک سال و اندی است که مقطع لیسانس خود را به پایان رسانیده و فرم ها رو پر کرده و تحویل داده ام. گویا یک مدرکی از پیش دانشگاهی باید به دانشگاه داده میشده که از طرف پیش دانشگاهی ما داده نشده بود. بعد از حدود یک سال یک روز زنگ زدند که چه نشسته ای که تو که فارغ التحصیل نشدی! برو این کارت رو بکن(نمیدوانم که چرا اینها این موضوعات را آن موقع که آدم دنبال کارهایش است نمیدانند!) بعد چون تابستان بود ما هم کمی تنبلی کردیم و با یک ماه تاخیر رفتیم فرم را گرفتیم و تحویل پست دادیم و از روی حماقت رسید اون رو به اداره ی پذیرش و نظام وظیفه تحویل ندادیم که دیگه وقتی پست کردی حتما کار انجام میشه دیگه!
چندی پیش، یعنی حدود ۳-۴ ماه بعد که رفتیم کارنامه لیسانسمان را بگیریم دیدیم هنوز وضعیتمان به فارغ التحصیلی تغییر نکرده است! علت را جویا شدیم گفتند شما کارهایتان را نکرده اید! رفتیم پذیرش و گفتند فلان مدرک(همونی که گفتم رفتم پست و ...) رو نداری تو مدارکت. برآشفتم که من ۴ ماه پیش آن را ارسال کردم و گفتند وا؟! خوب بگذار که استعلامی بکنیم. استعلام را کردند و معلوم شد که ما آن کار را کرده ایم. به همین خاطر پس از یک سال و اندی تازه پرونده ی ما به جریان افتاد!
یک هفته بعد رفتیم اداره دانش آموختگان که به گفته ی خودشان از ۸-۱۱ هر روز باز است ولی در واقع از ۹ می آیند و از ۱۰:۴۵ درها بسته میشود. ساعت ۹:۱۵ آنجا رسیدیم و نزدیک به نیم ساعت پشت پنجره ای که مربوط به ما بود ایستادیم و خانمی که باید می آمد و آن پشت به کارها رسیدگی میکرد نیامد! ما هم خسته شدیم و گفتیم فردا می آییم!
فردا آمدیم و باز هم خانوم نبودند و یک ربعی ایستادیم تا آمدند. کارمان را گفتیم و گفتند این که به من مربوط نیست! برو پنجره ی سوم. دست از پا درازتر و فحش به خود دهان راه افتادیم به سمت پنجره سوم. خانومی که باید آنجا میبود هم نبود. یک ربع دیگر ایستادیم تا یک خانومی آمد و یک پارچ چایی رو گذاشت رو میزش و دوباره رفت! ما هم از تعجب فکمان تا زمین. بعد از ۱۰ دقیقه برگشت و جایی اش را که داشت سرد میشد برداشت و میخواست دوباره برود که یک گوشه ای آن را بخورد! که ما شاکی شدیم که ببخشید میشه این کار ما رو انجام بدید؟ کار را پرسید و گفتم فلان گفت این که کار من نیست برو پنجره اول(همون جایی که اول رفته بودم). گفتم الان اونجا بودم و من را فرستادند اینجا که برگشت به آن پنجره اولی گفت این که کار تویه چرا فرستادیش اینجا؟!
خانوم پنجره اولی به ناگاه متوجه شد که کار من مربوط به ایشان است. رفتم آنجا و شماره دانشجویی من را پرسید و بعد رفت در لابلای پرونده ها ببیند وضعیت به چه گونه است. یک دور با چشم به یک تلنبار از پرونده ها نگاه کرد و گفت نیست! اینبار من که کلافه شده بودم کمی صدا را بالا برده و گفتم یعنی چی که نیست؟ همین یک هفته پیش از پذیرش دادن بالا! صدام که بالا رفت یه کم کار رو جدی گرفت و رفت اینبار گشت واقعا! بعد پرونده پیدا شد! و گفت این که تازه اومده ۵ هفته ی کاری دیگه بیا!
من که شاکی شده بودم این بار با صدایی بلندتر گفتم که شما مرا به سخره گرفته اید که اینگونه اینور و آنور میشوم؟! یک سال و نیم است تمام شده کارهایم و فرم ها را تحویل داده ام هنوز اینجایم؟! اینها را که گفتم یک خانومی پرید بیرون که عزیزم عصبانی چرا هستی و تو که فوق هم اینجایی حالا بیا و سر بزن و .... گفتم هفته ی دیگه میام باید آماده شده باشه! گفت محاله هفته دیگه آماده شده باشه. حالا ده روز دیگه بیا. من هم گفتم وقتی بعد از ۴ ماه باید برم بگم پرونده ام رو بدید بالا تا بیاد کارهاش راه بیفته معلومه یک هفته ای انجام نمیشه! بعدشم خانومه خندید و گفت اینجا ایرانه!!!
بله. اینجا ایرانه. من اگه صدام رو بالا نبرده بودم و مثل سیب زمینی بودم اونا هم هی این دست و اون دست میکردن. ولی نشان به آن نشان که از دو روز بعد مدام تلفن میزدن و کارهام رو پی گیری میکردن و کارم یک هفته ای انجام شد!

05 December 2009

در-هم

- یه جا نوشته "از این نترس که زندگی تو روزی به پایان میرسد، از این بترس که دوباره شروع نخواهد شد". مسلما اونی که این جمله ی گهربار رو از خودش ساطع کرده به تناسخ اعتقادی نداشته. این رو هم میدونسته که هر آدمی فقط و فقط یک بار زندگی خواهد کرد. پس اینکه زندگی به پایان برسه معادل همینه که دوباره شروع نمیشه. در نتیجه خیلی جمله ی بی سر و ته و بی معنی ای هستش که از این نترس و از اون برتس. در نهایت هم یا من زیادی میفهمم یا اون زیادی میفهمه. از این دو حالت که خارج نیست! البته اولی احتمالش نزدیک به صده D:

- یه جا خوندم تحمل درد و سختی وقتی همسرت دستت رو تو دستش بگیره خیلی ساده تره. جان شما رد خور نداره! چه خانم رابطه باشی چه آقای رابطه.

- بعضی ها کلا راجع به هر چیزی که بهشون اپسیلون هم مربوط نیست اظهار فضل میکنن، ولی در واقع خودشون رو چیز میکنن.

- چرا بعضیا نیش میزنن؟! اینا به عمود آتشین اعتقادی ندارن؟ نمیگن وقتی دل کسی رو میسوزونی تو هم بعدا یه جات باید بسوزه؟ به امید اون روزی که یا تو این دنیا دلشون بسوزه یا تو اون دنیا اونشون.

- عیدتون مبارک، اگه بهش اعتقاد دارید.

01 December 2009

کودکان کار

اگر دستان من و تو لطیف است و فکرش را هم نمیکنیم که اصلا بتوانیم چند گونی گچ و سیمان، یا یک فرقون پر از آجر را حمل کنیم، دستان پینه بسته ی آن کودک نیز لطیف بوده است، چه بسا از برگ گل نازک تر.