29 September 2012

دروغ میگم؟

حکایت رئیس بانک مرکزی هم شده حکایت اونی که فکر میکنه اگه نگوزه بقیه فکر میکنن کون نداره.
خوب برادر من کاری نداریم شما اینکاره هستی یا نه، عرضه داشتی یا نه، تحریم بوده یا نه، یا حالا هر علت دیگه ای.
ولی خوب حداقل برای رفاه حال ما هم که شده هر چند وقت یه بار نیا بگو مقاوت بازار ارز میشکنه و ارز پائین میاد و دیگه عمرا بالاتر از این بره و ...
باشه

دستت درد نکنه.

28 September 2012

جای دنج

مادربزرگ همیشه جای خاصی برای نماز خواندن داشت.
نمیدانم چرا به نظرش دنج ترین جای خانه پشت تخب به حساب می آمد، شاید برای اینکه وقتی مشغول ذکر گفتن است و کمرش خسته میشود به تخت تکیه دهد! 
من هم جای خودم را دارم،
مادر و پدرم و علیرضا هم همینطور.
انگار هر کسی میگردد و میگردد و یک دفعه یک نقطه ای از خانه به دلش می نشیند که سجاده اش را همیشه آن جا پهن کند و آنتنش از آن جا به آسمان وصل شود.
داشتم میگفتم که مادربزرگ یک جای دنج را جای نمازش انتخاب کرده بود.
وقت هائی که زنگ میزدیم و در باز نمیشد مامان کلید مینداخت و می پریدیم توی خونه و چند بار صدا میزدیم و وقتی جوابی نمی شنیدیم میرفتیم سراغ جایگاه مخصوص.
نصف هیکل و سر که یه چادر سفید طرح دار پوشونده بودتش که معلوم میشد خیالمون راحت میشد مادرجون خونست و چند دیقه دیگه میاد پیشمون.
وقتی رفت من رفتنش باورم نمیشد.
با اینکه خیلی وقت بود مریض بودا، ولی خوب من همش فکر میکردم خوب میشه.
تو اون عالم خودم فکر میکردم هرچی از ته دل از خدا بخوای بهت میده.
حتی با خدا معامله کردم پشت کنکور بمونم ولی مادربزرگ خوب شه.
ولی خوب نشد دیگه.
چی داشتم میگفتم؟
آهان داشتم میگفتم که مادربزرگ یک جای دنج را جای نمازش انتخاب کرده بود.
البته تا وقتی حالش خیلی بد بشه و جاش همیشه رو تخت باشه.
اون آخرا دیگه کلید رو مینداختیم یه راست میومدیم سراغ تخت.
بعد از رفتنش تا مدتی تخت رو جمع نکردن.
یادم نیست کی بود ولی یه روز که اومدیم کلید انداختیم اصن حواسم نبود.
مثه خلا، هی صدا کردم مادرجون؟
بعد رفتم سراغ تخت دیدم خالیه.
هنوز حالیم نشده بود.
گفتم پس کجاست مادرجون؟
اولین چیزی که تو ذهنم اومد جای نمازش بود.
رفتم اونجا و دیدم هیچ حانمازی نیست.
بعد یهو یادم اومد.
خیلی بد بود.
یعنی هنوزم بعد 9 سال اون به یاد اومدنه جلو چشامه بس که سنگین بود.
یادم اومد جای دنجش عوض شده و دیگه هیچوقت هیچوقت اینجا نیست.
امروز به تاریخ قمری سالگردش بود.
حلوا درست کردم.
یه بشقاب واسه همسایه و یه بشقاب واسه دوستم و یه بشقاب واسه خودم.
میشه لطفا فاتحه براش؟
ممنون


  

26 September 2012

آداب دستشوئی رفتن در خارجه

این دستشوئی رفتن هم برای خودش مصیبتی شده اینجا!
اولین و بزرگترین مشکل که بحث آب و آب کشی و از اینجور چیزاست. آدم همیشه باید دغدغه داشته باشه که یه چیزی پیدا کنه به مقدار کافی توش آب بریزه و رفع حاجت کنه باهاش D:
بعد جدا از اون من نمی دونم چرا لای دستشوئی ها اینجا بازه! یعنی دو طرف در قشنگ اندازه یه بند انگشت تا دیواره فاصله داره و به وضوح میشه واستاد و تمام مراحل زحمت کشیدن یه فرد رو دید.
لامصبا همیشه در حال تزکیه نفسن و این فاصله رو هم گذاشتن برای تمرین چشم پاکی!
بعد اونوقت تازه به همین جا که ختم نمیشه :((
این بی شرفای بی دین و ایمون اصلن به اینکه توالتشون رو به قبله و پشت به قبله باشه اعتقادی ندارن.
به خاطر همین در حالی که با عجله خودتو رسوندی به دستشوئی و لحظه شماره میکنی که عملیات تخلیه رو آغاز کنی، باید یک دستت به تنبان باشه و با دست دیگه اسمارت فونت که روش اپ قبله رو نصب کردی بگیری (خوب این کاریه که من میکنم، شما میتونید از قبله نما و از جهت خورشید (البته قبل از اومدن به محوطه رست روم) هم استفاده کنید) و ببینی قبله کدوم طرفه که یه وقت خدای نکرده مدیون نشی و اون دنیا در حالی که عمود آتشینی در ماتحت داری یه سری مامور عذاب هم بیان روت جیش اسیدی بکنن و ذره ذره بسوزی و در اسید حل بشی.
خلاصه اگه دفعه بعدی رفتید دستشوئی و با خیال راحت کارتونو کردید و بعدش هم آب سرد رو با فشار روی نواحی تحتانی خودتون حس کردید خدا رو شکر کنید! نعمتی بود واسه خودش.

21 September 2012

زندگی همه جا جاریست

امروز حنابندون دخترخالهه بود.
بعد من تو این دار دنیا فقط یه دختر خاله دارم و چقدر همیشه میگفتم آره واسه عروسی این من میخوام این مدل لباس بدوزم و فلان رنگ مال منه بهش فکر نکنید و ... (:عرعر)
به مامی گفته بودم وایمکسو ببره و خودمم اینور چیتان فیتان کرده بودم که میخوایم اسکایپ کنیم.
دیدم خبری نشد زنگ زدم مبایل مامی بعد از اینکه همه جیغ و ویغ و یه دور همه فامیل حرف زدن و گفتن جات خالیه (نه که خیلی مجلس گرم کنم از اول تا آخر وسطم، از اون جهت) و چقدر بیشعوری و پاشو واسه عروسی بیا (نه که همین بغلم، یا پولش ته جیبم قملبه شده، یا اصن بلیط گیر میاد یکی دو روزه)، مامانم گوشی رو گرفته میگه یادم رفته بیارم :((((
عکس میندازم شب میارم نشونت میدم.
بعد من الان دلم میخواد اشک تو چشام جمع بشه ولی نمیشه!
یعنی یه خورده ناراحت شدم بعد دوباره خوب شدم.
الانم که دارم اینو مینویسم به هیچ جام نیست.
فقط نمیدونم این سیمپتم خوبیه یا بدیه؟ 
شایدم اصن سیمپتم نیست.
برم مربای توت فرنگیم رو درست کنم.

20 September 2012

شله زرد

بعد از پروژه ی ناموفق کوفته D: بر آن شدم که اعتماد به نفس از دست رفته رو باز گردونم :))
به خاطر همین شله زرد بار گذاشتم که ظرف همسایه بالائی رو که برامون آش رشته آورده بود رو هم خالی بهش بر نگردونم. 
این شله زرد برای همسایمون:


این هم شله زرد با برند REAL که خودمون باشیم D:

 

کوفت ئه

دیروز گفتم بیام از باقی مونده ی خورش قیمه استفاده کنم و کوفته تبریزی درست کنم!
اصلن هم به خودم زحمت ندادم برم رسپی نیگا کنم یا مثلا از مامانم چیزی بپرسم.
یه صدائی تو ناخودآگاهم میگفت همونجوری که نوزاد بدون اینکه کسی یادش داده باشه باید سینه ی مادر رو میک بزنه تا شیر بخوره یه دختر تبریزی هم بدون اینکه کسی یادش داده باشه بلده کوفته تبریزی درست کنه D:
بعد حالا خود این کوفته تبریزی ماجراها داره واسه خودش!
یعنی تو تبریز خانوما کل دارن تو مهمونی هاشون هر چی کوفته شون بزرگتر باشه یعنی خفن ترن!
دیدم که میگمااااا.
مثلا تو یه مهمونی میری فکر میکنی بره ای چیزی وسط میز گذاشتن ولی بعد که میری جلو میبینی بدنش کوفته است و به شکل بره درش آوردن :))
خلاصه ما هم گنده ترین قابلمه رو برداشتیم و خورش قیمه رو حسابی میکس کردیم. 
کنارش سیب زمینی و برنج هم پختیدم و اونا رو هم میکس کردم.
یادم بود کوفته سبزیجات خاص خودش رو داره ولی اصلن یادم نبود چیاست!
اینجا یه جای ادویه خریدم که یه عالمه سبزیجات خشک هم توش داره.
دیگه مرزه و ریحون و جعفری و نعناع خشک رو هم به مواد اضافه کردم و برای توش هم کشمش و زرشک و گردو و بادوم و پیاز داغ درست کردم.
یه تخم مرغ هم پختم که مغز اصلیش بشه.
یه سس ترش درست کردم تو قابلمه و بیس کوفته رو گذاشتم تو قابلمه و بعدش تخم مرغ و مواد میانی و بعدشم مثه یه گنبد کوفته رو درست کردم.
خوشحال از این همه هوش و استعداد خودم رفتم دوربین رو هم آوردم که بعد از درست شدن کوفته ازش عکس بندازم بفرستم واسه مامانم بگم بیا حال کن کوفته رو!
خولاصه!
یه ساعتی این کوفته هه پخت و سسش قل قل کرد ولی من دیدم اصن روش مثه کوفته های مامانم نشد. 
درش آوردم گذاشتم تو فر و یه نیم ساعتی هم اون تو موند ولی بازم نشد!
دیگه داشتیم از گشنگی میمردیم که قرار شد بیخیال بشیم و همینی که هست رو بخوریم.
اما این کوفته کجا و اون کوفته کجا!
اصلن سفت نشده بود و شالاپی افتاد تو ظرف سروش.
از شکل و قیافه هم افتاد.
البته مزش عالی شده بوداااااا، ولی خوب هیئت ژوری تصمیم گرفت اسم این غذا رو از کوفته یه شکوفته تغئیر بده D:
یعنی کوفته ای که شکوفته شده :))
امروز صبحم که با مامان اسکایپ میکردیم از هنرها و استعدادهام گفتم و مامی هم نه گذاشت نه برداشت گفت اون اسمش کوفته نبوده کوفت بوده D:
بعد اصن رسپی شو که گفت زمین تا آسمون با اینی که من درست کرده بودم فرق داشت :))
خلاصه اینکه اگه دستپختتون خیلی عالی هم هست خیلی به خودتون مغرور نشید و احساس تلنتد بودن بهتون دست نده فکر کنید هر غذائی رو فقط با شنیدن اسمش می تونید درست کنید.
  

19 September 2012

کلن الان چند وقته میخوام بشینم زار بزنم ولی حسش نیست خو

اونقدر اومدنمون هول هولی شد و تو فرودگاه دیر رسیدیم و کلی هم گیر و گور داشتیم که اصلن نشد تو فرودگاه عکس بندازیم و درست حسابی خدافظی کنیم.
بعدشم اونقدر درگیر پیدا کردن خونه و جور کردن وسایل و اینجور چیزا شدیم که فرصتی واسه دلتنگی نبود.
اما من الان دلم تنگ شده.
فقط هم واسه مامانم و پدرم و برادرم.
اون موقع که داشتیم چمدون ها رو میبستیم و هی وزن میکردیم و هی میگفتیم اینو ببریم و اونو نبریم، همش تو دلم میگفتم کاش به جای این همه بار میتونستم مامان و پدرم رو با خودم بیارم.
کاش میشد واقعا.

17 September 2012

پیشرفت خوبه، ولی به چه قیمتی؟

چیزی که باعث پیشرفت مردها میشه قدرت طلبی و چیزی که باعث پیشرفت زن ها میشه حسادته. 
بعد اونوقت مردا همش دنبال حذف حس حسادت تو زن ها هستن و محکومش میکنن؛ چون حسادت زن ها به هر چیزی رو نشونه ی عدم قدرت خودشون تو برآورده کردن آرزوهای همسرشون میدونن.
از اون طرف هم زن ها دنبال سرکوب کردن قدرت طلبی مردا هستن تا توی زندگی براشون شاخ نشن و احساس در موضع ضعف بودن در مقابل مرد بهشون دست نده.
نتیجه گیری؟
اگه میخواین پیشرفت کنید ازدواج نکنید :))
یا اگرم میخواید ازدواج کنید با همجنس خودتون ازدواج کنید D:
اینا راه حل های آسونش بود البته.
راه حل سخت ترش اینه که یاد بگیریم حسادت و قدرت طلبی یه خودمون رو کنترل کنیم. 
حسادتمون باعث تخریب نباشه و فقط یه انگیزه باشه برای بهتر شدن. 
برای این حسادت حد و مرز بذاریم و تو چیزای خوب حسودی کنیم نه به همه چی. 
قدرت طلبیمون رو اختیارش رو داشته باشم تا باعث تخریب آدمهای اطرافمون نشه و اگرم به جائی رسیدیم حس نکنیم اونقدر قوی شدیم که زور بگیم.