برمیگردم به سال کنکور خودم...
۶ سال پیش، همین حول و حوش.
۱ سال پر از اضطراب، نه اینکه اضطراب کنکور باشد ها، نه. در مقابل اضطراب دیگر این هیچ هم به حساب نمی آمد.
اضطرابی که با هر زنگ تلفن منتظر بودی تا بگویند مرده است...
اضطراب اینکه این ماههای آخر به تعداد انگشتان یک دست هم ندیده بودی اش و اگر میمرد...
و شب کنکور...
که مثلا زود خوابیده بودی.
مثلا نشنیدی که که بردندش بیمارستان.
مثلا نفهمیدی که پدر و مادرت شب رفتند و صبح آمدند و تو نزدیکی های صبح بود که برای دو-سه ساعت خوابت برد.
مثلا به روی خودت نیاوردی که میدونی دیشب چه اتفاقی افتاده با اینکه داشتی میمردی که بدونی زنده است یا نه...
و مثلا رفتی کنکور دادی...
احساس بعد از تحویل دادن برگه یادم نمیرود.
همینجاست، جلوتر از هر احساس دیگری که وجود دارد.
بعد از اون حس میکردم روی ابرها راه میرفتم.
زمین مدام زیر پام خالی میشد.
آدمها برایم مفهومی نداشتند.
همکلاسی هایی که با هیچ کدام حرف نزدم و تنها از کنارشان رد شدم. برایم همه ی آدمها جزیی از محیط بودند. مثل درختها، مثل ساختمانها. تنها یادم می آید دو تا از همکلاسی هایم با که بعد از کنکور انگار مادرشان مرده بود. چنان زاری میزدند و همدیگه رو به آغوش میکشیدند که چندشم شد ازشان. بالاخره هر کس میتواند ابراز احساسات کند دیگر.
من اما اشکم خشک شده بود.
تنها برگشتم خونه.
چند باری که زیر پایم خالی شد محکم خوردم زمین.
اولین سوالی که پرسیدم این بود که زنده است؟
و زنده بود و خدا رو شکر میکنم که ۳ ماه تابستونم رو تونستم کامل وقفش کنم.
ترانسپورتر گذاشته بود کانال ۵. دیدیم و بعد رفتیم بیمارستان...
هرچند هنوز هم دوست داشتم کاش بیشتر از ۶ ماه بعد از اون فرصت داشتم...
۶ ماه خیلی کم بود.
کاش گذشته کمی شیرین تر بود.
کاش میشد از گذشته کنده شد.
۶ سال پیش، همین حول و حوش.
۱ سال پر از اضطراب، نه اینکه اضطراب کنکور باشد ها، نه. در مقابل اضطراب دیگر این هیچ هم به حساب نمی آمد.
اضطرابی که با هر زنگ تلفن منتظر بودی تا بگویند مرده است...
اضطراب اینکه این ماههای آخر به تعداد انگشتان یک دست هم ندیده بودی اش و اگر میمرد...
و شب کنکور...
که مثلا زود خوابیده بودی.
مثلا نشنیدی که که بردندش بیمارستان.
مثلا نفهمیدی که پدر و مادرت شب رفتند و صبح آمدند و تو نزدیکی های صبح بود که برای دو-سه ساعت خوابت برد.
مثلا به روی خودت نیاوردی که میدونی دیشب چه اتفاقی افتاده با اینکه داشتی میمردی که بدونی زنده است یا نه...
و مثلا رفتی کنکور دادی...
احساس بعد از تحویل دادن برگه یادم نمیرود.
همینجاست، جلوتر از هر احساس دیگری که وجود دارد.
بعد از اون حس میکردم روی ابرها راه میرفتم.
زمین مدام زیر پام خالی میشد.
آدمها برایم مفهومی نداشتند.
همکلاسی هایی که با هیچ کدام حرف نزدم و تنها از کنارشان رد شدم. برایم همه ی آدمها جزیی از محیط بودند. مثل درختها، مثل ساختمانها. تنها یادم می آید دو تا از همکلاسی هایم با که بعد از کنکور انگار مادرشان مرده بود. چنان زاری میزدند و همدیگه رو به آغوش میکشیدند که چندشم شد ازشان. بالاخره هر کس میتواند ابراز احساسات کند دیگر.
من اما اشکم خشک شده بود.
تنها برگشتم خونه.
چند باری که زیر پایم خالی شد محکم خوردم زمین.
اولین سوالی که پرسیدم این بود که زنده است؟
و زنده بود و خدا رو شکر میکنم که ۳ ماه تابستونم رو تونستم کامل وقفش کنم.
ترانسپورتر گذاشته بود کانال ۵. دیدیم و بعد رفتیم بیمارستان...
هرچند هنوز هم دوست داشتم کاش بیشتر از ۶ ماه بعد از اون فرصت داشتم...
۶ ماه خیلی کم بود.
کاش گذشته کمی شیرین تر بود.
کاش میشد از گذشته کنده شد.
5 comments:
khob chetor bood emtehane dadash?
razi bood?
خدا رحمتشون کنه
به حنان:
بچه اعتماد به نفسش زیاده! بیش از حد راضی اومده بود خونه. بعد میگه اصلا اضطراب نداشته و مثل کنکور آزمایشی هایی بوده که داده. ولی دینی و ادبیاتش سخت بوده. میگم حدودا فکر میکنی چند درصد زدی حالا این سختا رو؟
میگه فکر کنم ۱۵-۲۰ درصد
:-o
من که امیدی ندارم قبول شه
:-D
به علیرضا:
ممنون
:)
خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه
روز های سختی بوده
Post a Comment