امسال هم قسمت شد که با بچه ها بتونیم بریم مشهد.
خاطره خیلی زیاده. به خصوص از یکی از بچه ها که خودش منبع خاطره بود!حالا شاید اگه حوصله داشتم بعدا تعریف کردم. فعلا یکی از پست های قدیمی که خیلی خاطره اش تازه شده بود رو میذارم.
سال پیش دانشگاهی همین موقع ها بود که ما رو بردن مشهد. بیشتر واسه اینکه مخ تیلیت شده مون یه کم حال بیاد و 3،4 ماه باقی مونده کم نیاریم! اون مشهد خیلی خاطره داشت.
من مشهد زیاد رفته بودم. ولی هیچ وقت نرفته بودم به ضریح دست بزنم. یه دفعه که کلی مامانمو راضی کرده بودم که جون من بیا بریم اون جلو ببینیم چه خبره که همه جیغ میکشن! سه تا زنه رو گرفته بودن که با سلاح های سرد چنگال و سوزن لحاف دوزی سعی داشتن خودشون رو برسونن به خط مقدم. دیگه کلا قضیه از سوی مامی وتو شد.
ایندفعه که با بچه ها رفته بودیم مخ یکی دو نفر رو زدم که بیان با هم بریم جلو.
دفعه اول با یکی از بچه ها که اسمش نفیسه بود قرار شد بریم جلو. دستهامون رو به هم قفل کردیم و راهی شدیم. تازه اولین دیوار انسانی(حدودا 8- 9 تا دیوار انسانی رو باید رد کنی برسی به جلو، هر چی جلوتر هم میری این دیوارهای انسانی صعب العبورتر میشن) رو رد کرده بودیم که یه دفعه دیدم نفیسه داره جیغ میزنه که مُردم، وای مُردم. به دادم برسید. برگشتم دیدم گلوی نفیسه بین آرنج دو تا خانوم گیر کرده و نمیوته جم بخوره و نزدیکه خفه بشه! خلاصه منم با یه دنده عقب یکی از اون زنا رو ناک اوت کردم و نفیسه رو نجات دادم! حالا مگه میشد آرومش کرد... . هی جیغ میزد و نفرین میکرد! منم واسه حفظ آبرو ورش داشتم بردمش بیرون و اونروز بیخیال خط مقدم شدیم.
دفعه ی دوم قرار شد با سودا بریم. سودا قابل اعتماد تر بود! خلاصه اولش یک ربعی رو صرف شناسائی لجیستیک منطقه کردیم. کاشف به عمل اومد که اونائی که از وسط شروع می کنند به خاطر حرکات موجی جمعیت با احتمال کمتری میتونن به هدف برسن. به خاطر همین ما قرار شد از کنار دیوار شیشه ای که زنونه و مردونه رو جدا میکرد بریم. کم کم شروع کردیم . سودا از پشت آروم آروم هل میداد و منم هی میگفتم خانوم هل نده! با این استراتژی 3،4 تا دیوار گوشتی رو فتح کردیم. ولی هرچی سودا از پشت فشار میداد دیگه نمیتونستیم بریم جلو. حالا نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. یه کم دور و اطراف رو نگاه کردم. دیدم یه خانومه ماشالله عین بلدوزر داره جمعیت رو میشکافه و میره جلو. به سودا گفتم که یارو رو نیگا، ما فقط با اون میتونیم بریم جلو. خوشبختانه خانومه نزدیک سودا بود و سودا با کلی التماس بهش گفت ما دفعه اولمونه میخوایم بریم جلو، ما رو هم ببر. خانومه هم از اون لوطی های روزگار بود. وقتی که ackرو داد من و سودا چسبیدیم به کمرش که ما رو هم ببره جلو.
دیوارهای گوشتی یکی پس از دیگری فتح میشد. فقط دو تا دیوار مونده بود تا ضریح. همه چیز داشت خیلی خوب پیش میرفت که یه دفعه ورق برگشت! نمیدونم چی شد که یه دفعه من و سودا افتادیم جلوی همون خانومه. اونم به رگ غیرتش برخورد که دو تا جوجه یه دیوار ازش جلو افتادن و در یک حرکت غیر اخلاقی ما رو هل داد. این حرکتش باعث شد جمعیت به هم بخوره. من و سودا که اون وسط تنها مونده بودیم دیگه آخرین توانمون رو جمع کردیم و از فرصت به دست اومده استفاده کردیم و خودمون رو رسوندیم جلو. دیگه نفهمیدم چی شد!
فقط صدای جیغ بود. فشار خیلی زیادی رو تحمل میکردم. صورتم به یه جسم سرد چسبیده بود که مطمئنا دیوار گوشتی نبود. بله! این دقیقا ضریح بود که روبروم بود. نمیتونستم صورتمو حرکت بدم. به قدری که فشار زیاد بود. تنها چیزی که تونستم از منطقه شناسائی کنم این بود سمت چپم دیوار شیشه ای بود. روبروم ضریح. سمت راستم یه خانومه که با تمام وجودش هلم میداد به دیوار! پشتم هم سودا که داشت جیغ میزد و کمک میخواست!
تنها کاری که انجام دادم این بود که یه کم به عقب فشار آوردم و صورتم رو جدا کردم! فکر کنم طرح های گل و بلبل روی ضریح رو صورتم جا انداخته بود. به سودا گفتم اون چفیه تو که میخواستی بمالی بده. اونو مالیدیم به ضریح و سودا هم یه کم فشارم داد که دستشو بماله به ضریح!
نمیدونم چقدر طول کشید. ولی حسم دقیقا این بود که من محاله از اونجا زنده بیام بیرون. هیچ راه فراری نبود. اون لحظه مدام این جمله رو تکرار میکردم که امام رضا، من گه خوردم. من میخوام زنده از اینجا برم بیرون. به سودا گفتم که ما همینجا میمیریم! و دوتائی به حال خودمون گریه کردیم!
جدی جدی داشتیم میمردیم. یا این فشار بود که هر لحظه بیشتر میشد، یا توان ما بود که داشت کم میشد. من که دیگه نمیتونستم رو پاهام وایسم. هر کاری که من تونستم انجام دادم. به یکی دو نفر گفتم بیان جای ما و ما رو هل بدن عقب؛ اما اونا فقط اومدن جلو و بیشتر جامون تنگ شد. فشارهای معمولی هم فایده نداشت. فقط و فقط یه راه مونده بود که اون هم ریسکش خیلی زیاد بود.
به سودا گفتم از پشت زیر بغل هام رو بگیره و یه خورده بده بالا و به هیچ وجه منو ول نکنه. همزمان با سودا من هم یکی یکی زانوهام رو بالا آوردم . جمع کردم تو شیکمم. سودا یه کم از عقب فشارو کم کرده بود، البته این داشت به قیمت جونش تموم میشد! من که یه اپسیلون جام باز شده بود سعی کردم که کف پام مماس کنم به ضریح. بالاخره موفق شدم. کم کم فشار رو زیاد کردم. زاویه بدنم را زمین که از 45 درجه گذشت دیگه حس کردم وقتشه!
به سودا گفتم حلالم کنه! و منم حلالش میکنم. حالا باید یه لحظه سودا خودشو شل میکرد. شل شدن سودا همان و فشار ناگهانی که به یکباره واره شد همان. بر طبق قانون سوم نیوتن این بزرگترین شانس بود! همه ی جونم رو جمع کردم و با همه ی قدرتم پامو فشار دادم به ضریح و خودمو پرت کردم به عقب!
یه 5،6 نفری اون ته ولو شدن رو زمین! البته چون فشار زیاد بود ما چیزیمون نشد. ولی به سلامتی تا حد بسیار خوبی به عقب پرتاب شدیم وجون سالم به در بردیم. خلاصه ما فهمیدیم که چرا ملت اون جلو که میرن جیغ میزنن. با اون جلو رفتن هم هیچ دعای خاصی برآورده نمیشه جز اینکه دعا کنید زنده برگردید!
خاطره خیلی زیاده. به خصوص از یکی از بچه ها که خودش منبع خاطره بود!حالا شاید اگه حوصله داشتم بعدا تعریف کردم. فعلا یکی از پست های قدیمی که خیلی خاطره اش تازه شده بود رو میذارم.
سال پیش دانشگاهی همین موقع ها بود که ما رو بردن مشهد. بیشتر واسه اینکه مخ تیلیت شده مون یه کم حال بیاد و 3،4 ماه باقی مونده کم نیاریم! اون مشهد خیلی خاطره داشت.
من مشهد زیاد رفته بودم. ولی هیچ وقت نرفته بودم به ضریح دست بزنم. یه دفعه که کلی مامانمو راضی کرده بودم که جون من بیا بریم اون جلو ببینیم چه خبره که همه جیغ میکشن! سه تا زنه رو گرفته بودن که با سلاح های سرد چنگال و سوزن لحاف دوزی سعی داشتن خودشون رو برسونن به خط مقدم. دیگه کلا قضیه از سوی مامی وتو شد.
ایندفعه که با بچه ها رفته بودیم مخ یکی دو نفر رو زدم که بیان با هم بریم جلو.
دفعه اول با یکی از بچه ها که اسمش نفیسه بود قرار شد بریم جلو. دستهامون رو به هم قفل کردیم و راهی شدیم. تازه اولین دیوار انسانی(حدودا 8- 9 تا دیوار انسانی رو باید رد کنی برسی به جلو، هر چی جلوتر هم میری این دیوارهای انسانی صعب العبورتر میشن) رو رد کرده بودیم که یه دفعه دیدم نفیسه داره جیغ میزنه که مُردم، وای مُردم. به دادم برسید. برگشتم دیدم گلوی نفیسه بین آرنج دو تا خانوم گیر کرده و نمیوته جم بخوره و نزدیکه خفه بشه! خلاصه منم با یه دنده عقب یکی از اون زنا رو ناک اوت کردم و نفیسه رو نجات دادم! حالا مگه میشد آرومش کرد... . هی جیغ میزد و نفرین میکرد! منم واسه حفظ آبرو ورش داشتم بردمش بیرون و اونروز بیخیال خط مقدم شدیم.
دفعه ی دوم قرار شد با سودا بریم. سودا قابل اعتماد تر بود! خلاصه اولش یک ربعی رو صرف شناسائی لجیستیک منطقه کردیم. کاشف به عمل اومد که اونائی که از وسط شروع می کنند به خاطر حرکات موجی جمعیت با احتمال کمتری میتونن به هدف برسن. به خاطر همین ما قرار شد از کنار دیوار شیشه ای که زنونه و مردونه رو جدا میکرد بریم. کم کم شروع کردیم . سودا از پشت آروم آروم هل میداد و منم هی میگفتم خانوم هل نده! با این استراتژی 3،4 تا دیوار گوشتی رو فتح کردیم. ولی هرچی سودا از پشت فشار میداد دیگه نمیتونستیم بریم جلو. حالا نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. یه کم دور و اطراف رو نگاه کردم. دیدم یه خانومه ماشالله عین بلدوزر داره جمعیت رو میشکافه و میره جلو. به سودا گفتم که یارو رو نیگا، ما فقط با اون میتونیم بریم جلو. خوشبختانه خانومه نزدیک سودا بود و سودا با کلی التماس بهش گفت ما دفعه اولمونه میخوایم بریم جلو، ما رو هم ببر. خانومه هم از اون لوطی های روزگار بود. وقتی که ackرو داد من و سودا چسبیدیم به کمرش که ما رو هم ببره جلو.
دیوارهای گوشتی یکی پس از دیگری فتح میشد. فقط دو تا دیوار مونده بود تا ضریح. همه چیز داشت خیلی خوب پیش میرفت که یه دفعه ورق برگشت! نمیدونم چی شد که یه دفعه من و سودا افتادیم جلوی همون خانومه. اونم به رگ غیرتش برخورد که دو تا جوجه یه دیوار ازش جلو افتادن و در یک حرکت غیر اخلاقی ما رو هل داد. این حرکتش باعث شد جمعیت به هم بخوره. من و سودا که اون وسط تنها مونده بودیم دیگه آخرین توانمون رو جمع کردیم و از فرصت به دست اومده استفاده کردیم و خودمون رو رسوندیم جلو. دیگه نفهمیدم چی شد!
فقط صدای جیغ بود. فشار خیلی زیادی رو تحمل میکردم. صورتم به یه جسم سرد چسبیده بود که مطمئنا دیوار گوشتی نبود. بله! این دقیقا ضریح بود که روبروم بود. نمیتونستم صورتمو حرکت بدم. به قدری که فشار زیاد بود. تنها چیزی که تونستم از منطقه شناسائی کنم این بود سمت چپم دیوار شیشه ای بود. روبروم ضریح. سمت راستم یه خانومه که با تمام وجودش هلم میداد به دیوار! پشتم هم سودا که داشت جیغ میزد و کمک میخواست!
تنها کاری که انجام دادم این بود که یه کم به عقب فشار آوردم و صورتم رو جدا کردم! فکر کنم طرح های گل و بلبل روی ضریح رو صورتم جا انداخته بود. به سودا گفتم اون چفیه تو که میخواستی بمالی بده. اونو مالیدیم به ضریح و سودا هم یه کم فشارم داد که دستشو بماله به ضریح!
نمیدونم چقدر طول کشید. ولی حسم دقیقا این بود که من محاله از اونجا زنده بیام بیرون. هیچ راه فراری نبود. اون لحظه مدام این جمله رو تکرار میکردم که امام رضا، من گه خوردم. من میخوام زنده از اینجا برم بیرون. به سودا گفتم که ما همینجا میمیریم! و دوتائی به حال خودمون گریه کردیم!
جدی جدی داشتیم میمردیم. یا این فشار بود که هر لحظه بیشتر میشد، یا توان ما بود که داشت کم میشد. من که دیگه نمیتونستم رو پاهام وایسم. هر کاری که من تونستم انجام دادم. به یکی دو نفر گفتم بیان جای ما و ما رو هل بدن عقب؛ اما اونا فقط اومدن جلو و بیشتر جامون تنگ شد. فشارهای معمولی هم فایده نداشت. فقط و فقط یه راه مونده بود که اون هم ریسکش خیلی زیاد بود.
به سودا گفتم از پشت زیر بغل هام رو بگیره و یه خورده بده بالا و به هیچ وجه منو ول نکنه. همزمان با سودا من هم یکی یکی زانوهام رو بالا آوردم . جمع کردم تو شیکمم. سودا یه کم از عقب فشارو کم کرده بود، البته این داشت به قیمت جونش تموم میشد! من که یه اپسیلون جام باز شده بود سعی کردم که کف پام مماس کنم به ضریح. بالاخره موفق شدم. کم کم فشار رو زیاد کردم. زاویه بدنم را زمین که از 45 درجه گذشت دیگه حس کردم وقتشه!
به سودا گفتم حلالم کنه! و منم حلالش میکنم. حالا باید یه لحظه سودا خودشو شل میکرد. شل شدن سودا همان و فشار ناگهانی که به یکباره واره شد همان. بر طبق قانون سوم نیوتن این بزرگترین شانس بود! همه ی جونم رو جمع کردم و با همه ی قدرتم پامو فشار دادم به ضریح و خودمو پرت کردم به عقب!
یه 5،6 نفری اون ته ولو شدن رو زمین! البته چون فشار زیاد بود ما چیزیمون نشد. ولی به سلامتی تا حد بسیار خوبی به عقب پرتاب شدیم وجون سالم به در بردیم. خلاصه ما فهمیدیم که چرا ملت اون جلو که میرن جیغ میزنن. با اون جلو رفتن هم هیچ دعای خاصی برآورده نمیشه جز اینکه دعا کنید زنده برگردید!
12 comments:
basi khande shod va neshaat raft!
:D
شما توي فيلم متريكس بازي نمي كرديد ؟؟؟
نشاط خوبي رفت
:دي
يادم رفت بگم
زيارت قبول!!!؛
عيدتون هم مبارك !؛
:)
زیارت قبول
خیلی با حال بود، اون دفعه هم که خوندم کلی خندیدم. واقعا نمی دونم چه کاریه که آدم بزنه تو سر و کله مردم و فشارشون بده و هلشون بده، برا اینکه بره برسه به ضریح؟
من که چند مرتبه بود مشهد رفته بودم و دستم هم به ضریح نخورده بود، تلاشی برای رسیدن هم نکرده بودم. این دفعه که رفتم یه روز بعد از ظهر به صورت ناباورانه ای خلوت بود حرم، این بود که هم توانستیم بایستیم و زیارت نامه بخونیم، هم تونستیم از کنار دیوار شیشه ای دستمون رو به ضریح بزنیم
امیر همون استخونی یه یا چاقو؟
;)
همون استخونی یه
vaghean ke! laaghal hala ke rafte boodi oonja ye poste jadid minevishti! to dari az webloge ghablit inja kharj mikoni:D
maloome ke oon amire! chetori akhe az modele comment o mashad boodano hezarta gharaene dige ke mitoonam beshmoram va kolan inke inja nazar dade nafahmidi:D
dige inke shoma khoobi?:D
خداییش قصد آموزش نداشتی؟
خیلی دقیق توضیح دادی و ما رو تو اون فضای معنوی قرار دادی.
زیارت قبول.
آفرین ، خیلی به صورت دیتیل تعریف کرده بودین . اگه این داستان رو به صورت کتاب در می آوردید اصلا بعید نبود برنده کتاب سال بشید.
عیدتون مبارک
سال پر از موفقیتی براتون آرزو می کنم.
bazam khandidam mer30
دختر خدا بگم چی کارت نکنه ..از خنده فکم درد گرفت :)))))
حالا این دفعه که خلوت بود.باید مثل انسان های متشخص بدون جیغ میرفتی زیارت :دی
دستت درد نکنه.با اینکه تکراری بود بازم کلی خندیدم.به کامنتا هم خندیدم البته:دی
Post a Comment