Showing posts with label Hallucinations. Show all posts
Showing posts with label Hallucinations. Show all posts

22 January 2015

چرا دونده اونوقت؟ چرا؟ نه جدی چرا؟

به نقل از گوگل ترنسلیت: دماغ دونده ای دارم.

27 June 2010

خود

اون وقتایی که از یکی بدجوری ناراحت شدی،
میتونی بهش فحش بدی،
کتکش بزنی،
پشت سرش حرف بزنی،
نفرینش کنی،
منتظر یه فرصت باشی حالشو بگیری،
یا یه عالمه کار دیگه.
ولی خدا نیاره وقتایی که از خودت شاکی بشی.
دنیا اون موقع ها تمومه.
لامصب فکر خودخلاصی! یه لحظه هم راحتت نمیذاره.
یکی مثل من نباشه دنیا به خدا قشنگ تره.

21 May 2009

کوری-تنهایی

هیچ کس صدای ضجه های روحم را، صدای شکستن و خورد شدن وجودم را نمی شنود.
هیچ کس تلاطم وحشیانه ی ذهنم را نمی بیند.
همه کور شده اند.
جان خودم کور شده اند.
چه چیز چشمانشان را بسته است که واضحات را نمی بینند بیشتر روحم را خراش می دهد.
منتظر چه هستند نمی دانم.
منتظرند آب ها از آسیاب بیفتد،
بگویند خودت کردی.
آدم گاهی اوقات واقعا تنهاست.
حتی با اینکه خدای بالاسر نظاره گر اوست.
انگار تنهایی هم نوعی امتحان الهی است که خدا نظاره گر آن است.

30 April 2009

باران

متنفرم.
از باران متنفرم.
از صدای برخورد قطره های باران به پنجره متنفرم.
از صدای روح خراش صاعقه متنفرم.
از ابر بدم می آید.
من فقط خورشید را دوست دارم.

02 April 2009

روح درد

گاهی وقتها میشود که روح آدم درد میگیرد.
آنوقت میشود درد بی درمان!
یا دردی که درمانش در زیر سنگ خواب دیو شش سر قله ی کوه قاف است.
آنوقت مسکن دردهای زمینی خود عذابی است وافر.
مسکنهایی که فیل را از پا در می آورد.
اما وقتی ذهنت آشفته است و روحت درد میکند,
هر نیم ساعت یک بار روح افسار گسیخته ات, جسم آرامش یافته را از راه به در میکند.
چه میشود کرد.
صبر باید کرد.

29 March 2009

خواب

ای خواب
ببر مرا.
تا هر آن کجا که بیداری مرا در رسیدن به آن یاری نمیکند.
ببر مرا به دنیایی که پر از آسودگی است
پر از عشق است
خالی از زمان است
ببر مرا از این دنیا که لحظه لحظه اش زمان است.
لحظه لحظه اش شمرده میشود
با هر نفسی که میرود و باز می آید.
ببر مرا که خسته شده ام
خسته از این دنیایی که لذتش بدون درد نیست.
چه می ارزد این دنیا؟ دنیایی که در نهایت همان خواب نهایتش خواهد بود.
زودتر ببر مرا.

28 March 2009

سر بی تربیت

سرم دارد میترکد.
و من هرچه میگویم که نترکد باز هم میخواهد که بترکد.
حتی الان هم که لج کرده ام و میگوید که بترکد لج نمیکند و باز هم دارد میترکد.
بترکد.
سری که خودش نمیخواهد سر باشد همان بهتر که بترکد.

14 February 2009

شب شکست

امشب بیدارم.
بی آنکه دیگر گزارش پروژه ای را بنویسم.
کد پروژه ای را بزنم.
نگران تمرینی باشم.
یا مقاله ی سمینار را آماده کنم.
فیلم میبینم.
گریه میکنم.
پنجمین لیوان قهوه را میخورم.
اسید معده ام بالا زده است و میخوام همه ی وجودم را بالا بیاورم.
امشب شب شکست است.
شبی که در طول روزش همه ی کائنات خوانده* اند به تمام وجودت.
وجود یک قدرت فراتر از قدرت خودت را به وضوح حس میکنی.
قدرتی که علیه توست.
در جبهه ی مقابل ایستاده است و میجنگد.
حریف می طلبد؟
نمیدانم.
هم خودش میداند که من با پخ کردنش پشگل میشوم و هم من میدانم همان فکتی که در جمله ی پیش بهش اشاره شد!
حتما خوشش می آید بوی گند پشگل ها عالم را بردارد.
چه میدانم. همین که خودش میداند حتما کافی است دیگر!
-------------------------------------------------------------
*احتمالا جاگذاری معادل انگلیسی آن مشکل فهم جمله را برطرف میکند.

14 January 2009

Hallucination

هجوم می آورند.
همه شان با هم.
یک دفعه.
رحم هم نمیکنند.
قسمشان میدهم به جان این موجود ناموجودی که این آخری ها مدام لگد می اندازد.
باور نمی کنند.
از آنچه زیر لب میگویند اسکیزوفرنیا اش واضح میزند.
با طعنه میپرسند کی با هم خوابیده اید؟
شرمم میشود بگویم همان شب که در خیالم بوسیدمش، در خیالش ...

-------------------------------------------------------------
پی نوشت: موقتا اینجا رو باز کردم. شاید بعضی وقتا لازم باشه ببندمش. یه جورائی خیلی حس خوبیه که بدونی همه ی اونائی که نوشتت رو دارن میخونند یه جوری میشناسیشون. اگه کسی میخواد ایمیلش رو اینجا بذاره اینوایتش کنم اگه یه وقت پرایویت کردم چیزی رو از دست نده D: