27 December 2010

ادامه ی این روزها

در ادامه ی این روزها،
باید بگویم که پژی عزیزم را جرثقیل برد!
خدا شاهد است من تا به حال نذاشته بودم پژی یه شب بیرون از خونه بمونه. نشون به اون نشون که ۴شنبه بردنش و من تا شنبه بعد از ظهر نتونستم بگیرمش.
درد دندانم خوب است. هر چند گفتن و نگفتنش در اینجا اهمیت ندارد!
یک پایم دکتر است!
امروز یک جا و چند روز بعد یک جای دیگر و چند روز بعدش هم یک جای دیگر!
دیگر امید خاصی ندارم.
بی امیدی کم درد تر است.

20 December 2010

این روزها

این روزها زندگی دارد به یکی از گندترین جایگشت های ممکنش سپری میشود.
تو بگو یک دلخوشی، یک خبر خوش، یک گشایش.
هیچی!
کنار گرفتاری ها درد هم دارم.
هفته ی پیش همه اش با درد گذشت.
دندانم دارد بیداد میکند.
رفتم دکتر.
گفته از اونجا که خودت خیلی خوشگلی دندونات هم ریشه های خوشگلی داره! (اون تیکه اولشو خودم اضافه کردم به خودم انرژی مثبت بدم). ریشه هایش پوسیده و به استخوان هم چسبیده. فعلا قرص بخور التهابش کم شود تا آخر هفته جراحی کنم. بی حس هم نمیشود خودت رو آماده کن که یه جراحی با درد خواهیم داشت!
دکتر دایی ام هستش. بهش اعتماد دارم. اگه نداشتم تا حالا پس افتاده بودم.
اینها به کنار.
هر روز صبح که از خواب بلند میشوم، میگویم امروز یک روز خوب است! امروز همه چی درست میشه! امروز روز تو هستش!
شب با چشم گریون و خسته برمیگردم خونه. هچیزی که درست نمیشه هیچ، خراب تر هم میشه.
این وسط دیگر تحمل آدمها را ندارم.
کسی که خودش را برایم ... میکند دیگر نگاهش نمیکنم و به زور بوی گندش را تحمل نمیکنم. سیفون را میکشم که برای همیشه برود!
استعاره ی تلخی است!
ولی با اینکه خودم نمیخواهم دقیقا همین کار را میکنم.
اعصابم به اندازه ی کافی از مسایل مهم خورد است. نمیتوانم اجازه بدهم یک آدمی که شعورش به اندازه ی نخود هم نمیرسد سر مسایل بی اهمیت خراب ترش کند.
تمام شد روزهای شاد و بی دغدغه.
میدانستم این روزها می آید.
قد رروزهای پیشین را ندانستم.

12 December 2010

...

خدایا
خسته شدم.
هنوز به آن اوج سختی اش نرسیده که گشایش بیافرینی؟
بیشتر از این؟
نمیکشم دیگه.

27 November 2010

ارتباط شعور و تحصیلات

آدم تا وقتی چیزی را با تمام وجودش حس نکند برایش ملموس نیست.
من قبل از آمدن به دانشگاه فکر میکردم تحصیل کرده بودن خیلی صفت مهمی است!
مثلا تحصیل کرده ها سطح رفتار اجتماعی بالاتری دارند و امثال اینها.
اما همان سال اولی که پا به دانشگاه گذاشتم، وقتی در دستشویی دانشکده را باز کردم و برج مارپیچی که حاصل از هنرنمایی نفر پیشین بود (هنوز هم در عجبم چگونه ماتحت مبارک را تنظیم کرده بود که توانسته بود آن پشت با این مهارت بخواند) را دیدم، همه ی این افکار زیبا در ذهنم دود و شد و رفت هوا.
آنروز بود که فهمیدم شعور یک چیز ذاتی است و هرچقدر هم به تو یاد بدهند، باز هم در خفا همان گندی میشوی که بودی.

21 November 2010

پارادوکس

من دوست دارم روزی روزگاری برم تو گوگل کار کنم.
بعد ایده بزنم و ایده هام جهانی بشه و کلی آدم باهاش حال کنن و ازش استفاده کنن.
کلی آدم بجز همه دوستها و آشناهایی که تو ایرانن!

25 October 2010

کار فرهنگی در مکانی علمی



23 October 2010

اشک

من حکمت خدا را نمیفهمم.
که چرا یک زن وقتی بهش فشار می آید و ناراحت میشود گریه میکند ولی مرد داد میزند.
یک زن داد بکشد و پرت کند و بشکند آرام که نمیشود هیچ، حالش بدتر هم میشود.
زن اشک میریزد در پاسخ به نامهربانی های بیرونی.
آب زلالی چشمانش پاسخ سختی ها و مشکلاتی است که به او روا شده است.
تنها سلاحش در برابر پلیدی و سختی، پاکی و زلالی است.
مرد اما میخروشد.
داد میزند و فریاد به راه می اندازد.
خیلی بزرگوار باشد سکوت میکند و در خودش میریزد.
انگار میخواهد سختی ها و مشکلات را بهراساند تا دیگر سراغش نیایند.

حکمت خلق زن انگاری که آفرینش پاکی است.
اگر در این دنیا تنها مردها بودند، قانون بقای سختی ها و پلیدی ها حاکم بود.
هیچ سختی از بین نمیرفت، بلکه مقابله به مثل میشد یا در برابرش سکوت میشد.

21 October 2010

امتحان

به نظر من امتحان خدا یه سناریوی دو جانبه است.
یه طرفش کسی یه که در جایگاه مظلوم قرار میگیره یا یه زجری میکشه یا دلش میکشه یا نیازمند میشه و یا ...
یه طرف دیگش کسی هست که قدرت و موقعیتش رو داره ظلم کنه و زجر بده و دل بشکنه و یا اون نیاز نیازمند رو برطرف کنه.
همینجوری که نیگا کنی میگی موقعیت اول خیلی سخت تره! آره خوب. شاید تحملش سخت تر باشه. ولی سربلند اومدن از توش ساده تره به نظر من. اکثریت اونایی هم که لغزیدن و از چه بالاهایی پایین افتادن از دسته دومن.
وقتی تو موقعیت اول قرار میگیری دیگه هیچ پشت و پناهی نداری جز خودش. التماس میکنی، توسل میکنی، به دست و پاش میفتی و همه جوره میشی بنده خوبش. اونم خداست دیگه. تنهات نمیذاره و شک نداشته باش که بعد از هر سختی برات یه گشایشی گذاشته کنار.
اما وقتی تو موقعیت دوم هستی دیگه قدرت داری! یعنی بجز خدا تو خیال خودت یه چیز دیگه هم هست. اون موقع خیلی راحت چشمت رو به بنده های خدا میبندی. خیلی راحت میگی به من چه. خیلی راحت میگی من زیادی هم کردم! فراموش میکنی بالا و پایین دنیا رو.
تو موقعیت دوم بودن واسه بعضیا خیلی سخته.
احترام گذاشتن، محبت کردن، عزت کردن، دوست داشتن، همه اینا چیزایی هستش که با گذر زندگی میفهمم انجام دادنش واسه بعضیا خیلی سخته! چه بسا غیر ممکن.
خدا خودش کمک کنه جزو اون دسته نباشیم.

14 October 2010

:(

خدایا
این پایین مایین ها رو هم یه نیگایی بنداز
یکی داره اینجا دست و پا میزنه
خیلی بدی که ولم کردی و دیگه دوستم نداری
خسته شدم خوب
مگه نگفتی هر کسی امتحانش قد تحملشه؟

12 October 2010

ذایقه ی برتر- ۴

ماکارونی کاکایویی!
خداییش چرا یکی فکر کرده چنین محصولی باید خوشمزه باشه؟؟

10 October 2010

در درجات قرب آمده است که

رسد آدمی به جایی،
که جز از زنش نترسد!
----------------------------------------
نتیجه نوشت: مسلما تنها کسانی که آدم باشند به چنین درجه قربی دست پیدا میکنند.
نتیجه نتیجه نوشت: هرکی از زنش نترسه آدم نیست.

06 October 2010

کارت عروسی

تقدیر بر این بود که آغاز عشق
قرین نام یکی از ما باشد،
و قاف
آنجا که دو قلب در ابتدای آن به اشتراک میرسند،
حرف آخر عشق.
در این میان
شمیم نام دیگری
حلقه ی گمشده ی این عشق ناتمام شد.
پس بر آن شدیم تا در سالروز ولادت جوان اعجازگر کربلا، میزبان شما برای رقم زدن اعجاز دیگری باشیم.
اعجاز از دو فرد رها شدن، و به یک زوج رسیدن.
دوست داشتیم صمیمانه ترین پیام تبریکمان را به نشانی مولایمان صاحب زمان میفرستادیم. پس این دعوتنامه را به دست شما رساندیم که بی گمان دلهای منتظرانش روشن ترین نشانی اویند.

05 October 2010

هی روزگار

یعنی تو این شریف از استاد و دانشجو و کارمند یه حالی به ما داده تا اون خانومه که دستشویی رو میشوره!
امروز رفتم مسجد وضو بگیرم تی خیس رو گرفته بالا طرف من که انگار بیای تو سر و کارت با اینه. بعد میگه نمیای تو تا تی کشیدنم تموم شه. رفته از ته دستشویی تی میکشه تا بیاد این جلو. یه ۵ دیقه ای وایسادم دیدم انگار نه انگار! بعد رفتم تو اون جایی که هنوز نرسیده تندی وضو بگیرم برم. اون ته رو ول کرد اومد زیر پای من! هی با تی میزنه به پام میگه برو بیرون دیگه میخوام تی بکشم!
یعنی دانشجو میشه مصداق بارز اون شعری که میگه:
اون که به ما ن...ده بود
کلاغ اون دریده بود

30 September 2010

دختر بابا

یعنی من بعد وقتایی که پدر زنگ میزنن به مبایم و با یه لحنی میپرسن که کجایی؟ و من بعدش میگم خونمون هستم و بعدش میگن یعنی امشب خونه ما نمیای دیگه، تلفن که قطع میشه دلم میخواد عر بزنم.
--------------------------------------------
به پست قبل مربوط نوشت: یعنی الهی سوسک شید یه کمک نکردید!

29 September 2010

اگر میشود کمک کنید

سلی
خوب غرض از مزاحمت این بود که از کسایی که به آمریکا سفر کردن یا اطلاعاتی دارن یه سری سوال بپرسم.
سوالم هم اینه که شما از چه خطوط هواپیمایی استفاده کردید و راضی بودید یا نه. بیشتر در خصوص سرویسشون میخوام بدونم. من واسه حدود ۳ ماه دیگه میخوام و فکر میکردم از الان که اقدام کنم حتما قیمت خوبی گیرم میاد. ولی چیز خاصی گیرم نیومد!
میشه یه کم کمک کنید؟

28 September 2010

دلخوشکنک

به نونگول میگم لیوان داری؟
میگه واسه چی میخوای؟
میگم میخوام برم آب بیارم بریزم تو گلدون این بامبوی رو میزم.
لیوانشو میاره جلو میگه من دارم توش آب میخورم الان. دهنی منو میخوره؟!
یعنی یکی بیاد منو از دست این نجات بده

27 September 2010

کپی رایت

داشتم کامنتای یه سایتی رو میخوندم که قهوه تلخ رو برای دانلود گذاشته بود. بهش لینک نمیدم. ولی جالب بود.
یه سری گفته بودن سایتت خیلی خوبه و ما چیزای زیادی دانلود کردیم ولی این رو نذار برای دانلود!
یه سری دیگه بودن قسم و آیه که حالا هرچی میخوای واسه دانلود بذار ولی این یکی رو نذار.
و انواع و اقسام اینا.
من برام این فرهنگمون جالبه که وقتی یه چیزی واسمون مهم میشه روش پافشاری میکنیم و به اصلش هیچ اعتقادی نداریم. اصلا کاری به این یه نمونه ندارم ها. بحثم کلیه!
واسه دانلود غیر قانونی نرم افزارها و فیلمهای خارجی هزار دلیل میاریم. به پای یه چیزی میرسه که نمیدونیم پشت پردش هم چیه، خودمون رو پاره میکنیم.
کلا آدم باشیم، نه جزیا!
اگه یه کاری زشته همیشه زشته، نه بعضی وقتا.

دردی است غیر مردن، کان را دوا نباشد

بدترین درد دنیا اینه که یکی رو ناامید کنی!
یعنی روت حساب کرده باشه و تو امیدشو به باد بدی.
واسه من خیلی پیش اومده! شاید چون ظاهرم یه چیزی نشون میده و توانایی هام چیز دیگه!
در مورد خواسته های پدر و مادرم خصوصا.
الان هم که قضیه تزه.
هر وقت دکتر میگه من رو تو حساب میکردم و از رو تزت مقاله های خوبی میتونست در بیاد دلم میخواد بشینم یه گوشه عر بزنم.

21 September 2010

ما

مهم نیست که من و تو باشیم،
وقتی که ما نباشیم،
دیگر نه آسمانی وجود دارد، نه ماهی.
نه امانی، نه ماوایی، نه گرمایی.
نه زمانی، نه سامانی.

20 September 2010

حال خونین دلان که گوید باز

تا حالا هیچ موجودیتی به اندازه این تز به شخصیت ما نخونده بود!

19 September 2010

تو مو میبینی و من پیچش مو

اینکه میگن آشپز که دو تا شد ... رو راست میگن ها D:
ما دیشب یه املت درست کردیم اولش شبیه خوراک سیب زمینی شد و بعدش که تخم مرغ زدیم گلاب به روتون شبیه اسهال مرغ. یعنی خوب کلا اسمش که دیگه املت نبود غذای جدیدی بود. ولی ما اسمشو گذاشتیم املت ReAl.
عوضش دلتون بسوزه خیلی خوشمزه بود.

18 September 2010

نماز شب

آقا اینا همش نشونست!
نشونست که ساعت زنگ میزنه و پا میشی واسه نماز صبح و بعدش که میخوابی تا چشات تازه میخوان گرم بشن صدای اذان مسجد محله میاد.
نماز شب یه چیزیه که هر کسی توفیقشو نداره ها

16 September 2010

قانون نانوشته روابط انسانی

مادرم همیشه در گوش من خوانده است که خدا به دل آدم میده. یعنی به ته دلت نیگا میکنه و اگه برایکسی بدی بخوای سر خودت میاد و اگه خوبی کنی هم به سر خودت بیاد.
مادرم بهم گفته همیشه سعی کن در شان خودت با بقیه رفتار کنی. نگاه نکن که یکی چیپه و باهات چیپ برخورد کرده. تو خودت باش و با بقیه همونطور برخورد کن. تو اونجوری که شان تو هستش به بقیه کادو بده. جوری که در شان خودت هست به بقیه محبت کن و تحویلشون بگیر. متناسب با شان خودت از اشتباهات طرف مقابلت بگذر و ...
مادرم خودش دقیقا همین کارها را در زندگی انجام داده است. وقتی بنشینی وای درد و دلش میبینی که چقدر از این آدمهایی که الان باهاشون رفت و آمد داری و باهاشون احساس صمیمیت میکنی در حقش چه بدیها که نکردن! اما مادرم از کنارشون گذشته و سعی کرده بهشون باز هم محبت کنه.
پدرم هم همینطور. اونقدرها بهش بدی کردن و بهش حسودی کردن و زیرآبش رو زدن. ولی با هیچ کدوم مثل خودشون برخورد نکرده.
اما من برای سخته اینطوری باشم. اینجور آدمی بودن خیلی روح بزرگی میخواد.
من تا ته جیگرم و جاهای دیگم میسوزه وقتی برای کسی هدیه میبرم و اون در عوض برای من هیچکار نمیکنه! یا هدیه ای میبرم براش در شان خودم باشه و اون چیزی بهم میده که شان من رو خورد میکنه! وقتی برای کسی احترام قایل میشم و اون برای من احترام قایل نمیشه و خودش رو هم توجیه میکنه که من اینجوریم!
مادرم میگه بعضی ها بیمارن. از اذیت کردن بقیه و تحقیر شخصیتشون لذت میبرن. شاید هم وقتی میبینن یکی بهتر از اونهاست به هر قیمتی میخوان بدش کنن تا مثل خودشون بشه. اولش خیلی رو من تاثیر داشت این حرف. سعی کردم اگر کسی اذیت یا ناراحتم میکنه به روی خودم نیارم و این رو ضعف شخصیتیش بدونم. اما کم کم دیدم انگار خیلی ها تو جامعه بیمارن. خودم داشتم بیمار میشدم از این همه بیماری. پس گذاشتمش کنار.
الان دلم به همون حرف اول مامی خوشه. که خدا به دل آدم میده. راستش بهش اعتقاد هم دارم.
میخوام خوب باشم و بذارم بقیه اگه دوست دارن بد باشن.
اینقدر بدی کنن، اینقدر کم بذارن، اینقدر بی توجهی کنن که همه اینها جمع بشه به خودشون برگرده.
من به عمود آتشین اعتقاد دارم!
شک ندارم بابت هر کاری که تو این دنیا انجام میدیم، بابت هر دلی که میرنجونیم، بابت هر بی توجهی که میکنیم، بابت هر حقی که ضایع میکنیم، بابت هر کاری که باعث خرد شدن کسی میشه انجام میدیم، خدا اون دنیا واسمون داره.

12 September 2010

سنجد میشویم

امتحان میکنیم،
۱۲۳

15 August 2010

استعداد

معادلاتی که برای تز به دست آورده ام را میخوانم که یادم بیاید چه کار کرده ام که حالا بخواهم ماسمالی اش کنم! بعد انگار نه انگار اینها را من به دست آورده ام.
تهش به هوش و استعداد گذشته خودم آفرین هم میگویم.
اگر زندگی به عقب برگردد من استعدادهایم بیشتر شکوفا میشود!
تازشم، من خودم بهتر از هر کس دیگه ای میدونم چه الگوریتم مزخرف و چرندی دادم! تو رو خدا روحیه ندید که روحم زیادی میشه از جونم سر ریز میکنه ها!

11 August 2010

کجایند؟

پیشترها هر چند وقت یکبار بودند دوستانی که جویای احوال شوند و بپرسند حالت خوب است؟
و من راست یا دروغ بگویم خوبم.
و ذوق زده شوم وقتی دروغ گقته بودم میگفتند نیستی.
از روی نوشته های وبلاگت،
از روی کامنتهایت،
از روی شیرد آیتم هایت معلوم است.
حتی تگهای نوشته های بلاگ هم برایشان مهم بود.
این روزها ولی چرا هیچ کس نیست؟
حس میکنم خوانده نمیشوم.
میخوام بگذارم و بروم.
به جای اینکه فکر کنم تنهایم مطمین باشم.
دنیا چرا سیل تو را نمیبرد با این همه تفی که به تو می اندازم پس؟
خاک بر سرت که حتی نامت هم پست است.

10 August 2010

آخر خط

حس بدی است به انتهای خط رسیدن.
عین حسی که من الان به تزم دارم.
تزی که فکر میکردم ایده ام خیلی خوب است، پیاده سازی که کردم نتایج اولیه اش خوب بود، و الان که روی بنچمارک واقعی اجرا شده است ارزشش از یک شی جامد قهوه ای که چشم انتظار سیفونی است برای فنای همیشگی کمتر است.
تف.

15 July 2010

دلداده دار

معشوق بودن کاریست بس دشوار.
که عاشق دلداده است و معشوق دلدار.
آنکس که دل داد، دیگر دغدغه ای برای آن ندارد.
و آنکس که دل را نگهدار شد،
هر لحظه نگران از دست دادن یا پس گرفته شدن آن است.

کرانه های کره زمین


از نظر آماری گرم ترین نقطه روی کره زمین، جایی اطراف نقطه استوا است. بازهم از همین دیدگاه عمیق ترین نقطه زمین جایی وسط اقیانوس آرام است...
اما از نظر من این دو نقطه، در یک جا -که همانا قلب نویسنده ی دیگر این وبلاگ است- تلاقی پیدا کرده اند

08 July 2010

آدم ها-۱۰

اینایی که هی از این گزارشگرهای فوتبال سوتی میگیرن.
نه خدایی خودت یه ریز ۹۰ دیقه حرف بزنی نتیجه اش چی میشه؟

آدم ها-۹

اونایی که به جای نزدیک "یک" کیلو، میگن "دو" پوند وزن کم کردیم D:

06 July 2010

سرآغاز

اگه دقت کرده باشین، نزدیک 6 ماهی هست که اسم من هم به عنوان نویسنده گوشه وبلاگ اومده و مثلا قرار بود من هم اینجا یه مشارکتی داشته باشیم، ولی بعد از وصال (این وصال جناس تام داره ها)، هم غم و قصه ها از دلم پرید، هم حس نوشتن از سرم. ولی دیگه به ریحان خانوم قول داده بودم واسه سالگرد وصال همون طور که از خونه ی پدری به خونه مشترکمون اثاث کشی می کنیم، من هم جور و پلاسم رو از وبلاگ قبلی جمع کنم و بیام اینجا لنگر بندازم... ولی خب گاهی شرایطی پیش میاد که لازم میشه روی تصمیمات قبلی تجدید نظر کنیم، خب من هم نظرم عوض شد و این که می خونید شد اولین پست من:


خواستم که در اولین پستم از ریحانه بنویسم،

خواستم بنویسم ریحانه تک­ ستاره­ ی درخشان آسمان من است،

خواستم بنویسم که ریحانه نه یک ریحان، که بوستان زندگی من است،

خواستم بنویسم که ریحانه ساحل آرامش بخش دل طوفان زده ­ی من است،

خواستم بنویسم که ریحانه آغاز همه­ ی شادی ها و پایان همه غم ­های من است،

باز ديدم که ریحانه نيست. نه، اين‌ها همه هست و اين همه ریحانه نيست.

نه، اشتباه نکن، نمی خواهم بگویم که ریحانه، ریحانه است...

که دیگر نه او ریحانه است و نه من علیرضا...که من اویم و او من، پس اینگونه نوشتم: «ریحانه تمام وجود من است»


تقدیمی نوشت: دوووووووووووست دارم یه عالمه، هرچی بگم بازم کَمه !
پ.ن. البته همه ی اینها که نوشتم توی تگ ReAl این پست خلاصه می شد!

29 June 2010

کوته نوشت

مهم نیست برزیل به اسپانیولی Brasil نوشته میشه و به انگلیسی Brazil.
جالب اینه که مخففش میشه Bra.
نمیدونم چرا تا حالا بهش دقت نکرده بودم D:

27 June 2010

خود

اون وقتایی که از یکی بدجوری ناراحت شدی،
میتونی بهش فحش بدی،
کتکش بزنی،
پشت سرش حرف بزنی،
نفرینش کنی،
منتظر یه فرصت باشی حالشو بگیری،
یا یه عالمه کار دیگه.
ولی خدا نیاره وقتایی که از خودت شاکی بشی.
دنیا اون موقع ها تمومه.
لامصب فکر خودخلاصی! یه لحظه هم راحتت نمیذاره.
یکی مثل من نباشه دنیا به خدا قشنگ تره.

23 June 2010

جبر

زندگی نمی ایستد.
رفتن، در وجودش نهادینه است.
هر چقدر هم که محکم بگیری اش، باز هم میرود.
فقط ممکن است برای خلاصی از دستت زخمی ات.
پس برای آسودگی،
زندگی را ساده بگیر.
بگذار بگذرد.

21 June 2010

تز

من و نونگول در یک حرکت انتحاری دیشب تصمیم گرفتیم بهمن دفاع کنیم و یه ترم دیگه هم بمونیم ور دل دکترمون D:

she's a fairytale

بعد از رسیدن به یه سی.دی قدیمی،
با آهنگهای کریس.دی.برگ و یه سری دسته گل،
بهش گفت: آدم بعضی وقتها اون چیزی رو که باید بفهمه همون موقع نمیفهمه.
تو جوابش میگه: در گذرگاه زمان،
خیمه شب بازی دهر،
با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد.
عشقها میمیرند.
رنگها رنگ دگر میگیرند.
و فقط خاطره هاست،
که چه شیرین و چه تلخ،
دست ناخورده به جا میمانند...

20 June 2010

مهریه

دادیم عقدنامه رو واسه ترجمه.
۱۴ تا سکه رو نوشته ۱۴۰ تا. تازه کنارش به حروف هم نوشته ها.
ولی احتمالا فکر کرده خیالاتی شده و توهم زده. فکر کنم باورش نشده کسی الان با اینقدر مهریه حاضر باشه عقد کنه D:

13 June 2010

امید~

برای لحظه ای،
خواستم با خدا معامله کنم.
بهش گفتم اگه گناه هایی که تا الان مرتکب شدم رو ببخشی،
منم بقیه زندگیم رو میبخشم.
حاضر شدم بمیرم.
تنها ترسم از گناه هایی بود که کرده بودم،
و نه هیچ چیز دیگه.
اون لحظه حس کردم،
نبودنم تو دنیا،
برای اونایی که دوسشون دارم،
خیلی بهتر از بودنمه.
خدا شنیدی؟
معامله میکنی؟

05 June 2010

قول

روانشناسی نمیدانم،
ولی تجربه بهم ثابت کرده،
وقتی از یه چیزی میترسی که اتفاق بیفته،
قولش رو میدی،
یه جوری خودت رو با این قول متعهد میکنی که نذاری اتفاق بیفته،
اما میفته...
وقتی افتاد میشکنه،
بعضی وقتا دو تیکه میشه و شاید بتونی به هم بچسبونیش،
ولی بعضی وقتا میشه هزار تیکه.
شاید هیچ وقت نشه به هم چسبوندشون.

اهداف

از بالا که به زندگی ام نگاه میکنم،
زنجیره ای شده است از اهداف کوتاه مدت.
اینکه پیش رو عروسی رو دارم،
بعدش باید دفاع باشه،
بعدش اپلای،
بعدش مهاجرت،
بعدش تموم کردن درس،
بعدش بچه،
بعدش کار،
بعدش اینکه بچه بره کدوم مدرسه،
بعدش که بزرگتر شد به فکر ازدواجش باشی،
و یه سری اهدافی که با اینا پارالل میشه.
میترسم از روزی که دیگه هیچ کاری واسه انجام دادن تو این دنیا نداشته باشم،
و این زنجیره هه به آخرش برسه.
پوچی که میگن اونجاها باید باشه احتمالا.

02 June 2010

روز مادر

مامان خوبم
روزت مبارک
کلی دوست دارما.
ولی خوب چیکار کنم که هیچ جوره نمیتونم محبت هاتو جبران کنم؟
هی یه عالمه دوست دارم بچه خوفی باشم واستون، ولی مگه گولای این شیطون میذاره؟
نوشتم چون برام مهمی.
بازم بیشتر دوست دارم.
----------------------------------------------------
مربوط نوشت: کلا روز همه دوست دخترای عزیزم که اینجا رو میخونن مبارک.

شعر نوشت: بچه ها همه با هم و با صدای بلند بخونید:
مامان مهربونم،
برات آواز میخونم،
شعرای رنگی رنگی،
بلکه باهاش بخندی،
خنده ی تو یه دنیاست،
دنیایی بی کم و کاست،
هر جا باشی نوشته،
زیر پاهات بهشته،
مامان نازنینم،
قدر تو رو میدونم

مربوط به شعر نوشت: ریحانه، ۴ ساله از تهران D:

24 May 2010

سوم خرداد

ممد بود، من نبودم.
ممد نبود، من نبودم.
ممد نبود، من بودم.

---------------------------------------
تولد نوشت۱: خوب من از آن دسته آدمهایی هستم که ترجیح میدم به جای اینکه روز تولدم ناراحت باشم یک سال پیر شدم خوشحال باشم که امروز روز منه D:

تولد نوشت۲: کلا احساس مگویی است وقتی روز تولدت از خواب پا میشی میبینی اااااااااااااااااااه، چقدر پیامک! یعنی کیا میتونن باشن؟ و بعدش که باز میکنی میبینی همراه اول و بانک اقتصاد نوین و بانک پارسیان و ... هستن!

تولد نوشت۳: ممنون از همه کسایی که پیش از این پست تبریک گفتند و بعدش قراره تبریک بگن D:

16 May 2010

اعجاز

خداوند همه ی مردان را بالقوه پیامبر آفریده است.
ولی خیلی هایشان ابزار اعجازشان را کشف نمیکنند و پیامبری خودشان را بالفعل نمیکنند.
و جالب اینکه کاتالیزور اغلب این معجزات را زنان هستند.

-----------------------------------
مربوط نوشت: مرسی عزیزم که حضرت یعقوبم شدی.
مرسی که تمرین کردی چطوری گردن گودزیلای نگهبان غار تنهاییت رو بگیری و تبدیل به عصاش کنی.
مرسی که دستت برای تن من شفاست.
فقط نبینم پس فردا گردن بچه مون رو بذاری لب باغچه گوش تا گوش ببری ها D:

درد

آدمی همیشه وقتی درد جسمی دارد،
ته دلش مادرش را میخواهد.
و نمیدانم اعجازش در چه است که وقتی گریه میکنی و مادرت را صدا میکنی دردت آرامتر میشود.
شاید هم قدرت تحملت بیشتر میشود.
بعد از مادر کسی است که دوستش داری و دوستت دارد.
که اگر دستت را در دستش بگیرد،
سرت را روی سینه اش بگذارد،
یا صدای نفسش را در گوشت بشنوی آرام میشوی.
وای به لحظاتی که تنها درد میکشی.
وای.

15 May 2010

شهر من، تهران

شما را نمیدانم.
اما من،
هر بار که از تهران خارج شده ام،
چه به قصد داخل و چه به قصد خارج،
احساس غریبی کرده ام.
آشکارا در و دیوار شهر مقصد برایم ناآشنا بوده اند.
وقتی که بازگشته ام،
این احساس ناب را داشته ام،
که اینجا با همه شلوغی و آلودگی و ترافیک و امثال اینها،
شهر من است.
حس مالکیت داشته ام نسبت به آن.
حس مالکیت همراه با آرامش.
با دیدن نامش، به تهران خوش آمدیدش،
نفسی عمیق از سر خیال کشیده ام،
و لبخندی بر لبانم نشسته است.
--------------------------------------------------------------------

مربوط نوشت: از قم رسیدیم تهران، یه لکچر تو مایه های اونایی که بالا گرفتم واسه علیرضا رفتم. اون دستیش که رو دنده بود رو گذاشته رو پام و یه اوهوم گفته به نشان همدردی. برای حسن ختام گفتم خیلی حس خوبی بهم دست داده. حس ولکام هوم!
سکوت میکنه و بعد از یه مکث کوتاه میگه گفتی حس چی؟ میگم ولکام هوم! میگه شنیدم میگی حس ول کن پامو. بعد با خودم میگم خوب رک بهم میگفت دستتو از رو پام بر دار دیگه D:

11 May 2010

سرد

گاهی اوقات آدم بی انگیزه میشود.
دستش به هیچ کار عادی هم نمیرود.
تو بخوان حتی حوصله ای ندارد که بخواهد سر برود.
یا بهانه ای که بغض گیر کرده در گلویش را بترکاند و خلاصش کند.
تو انگار کن هیچ چیز شیرین نیست.
حتی کلماتی که در زندگی عادی با آنها به اوج میرسی.
بد دردی است.
خداوند نصیب دشمنان هم نکند.

08 May 2010

احساس برتر

خدا جون،
مرسی از این حس قشنگی که تو وجود ما آدما قرار دادی،
که وقتی عاشق میشیم حس میکنیم اولین عاشق روی زمین هستیم و احساس نابمون رو کسی تجربه نکرده.
که وقتی مامان و بابا میشیم حس میکنیم اولین مامان و بابای روی زمینیم.
اینکه بهمون این حس رو دادی که تو یه لحظه هایی فکر کنیم مهمترین آدم روی زمینیم.
مرسی خدا از این همه نعمت هات.

**************************************
عروسی نوشت: البته ایده اصلی این پست رو این احساس که فکر میکنم اولین کسی هستم که عروس میشم . لباس عروس میپوشم بهم داد D:

05 May 2010

پخمل-1

- بگو ببینم، چند تا منو دوست داری؟
+ اممممم، هیش تا.
- هیچ تا؟ خوب چرا؟ من که این همه دوست دارم، اونوقت منو هیچی دوست نداری؟ :(
+ باباااا. من که نگفتم هیش تا، گفتم هیش تا.
- (بعد از کمی تفکر) الهی قربونت برم. موش بخوره اون زبون کوچولوتو.

03 May 2010

آدم ها-۸

اونایی که چراغ هنوز قرمز نشده دستشون رو میذارن رو بوق.

01 May 2010

آدم ها-۷

اونایی که با اصرار فراوان به yahooمیگن yaboo

24 April 2010

مرسی خدا

خدا جون،
خیلی دوست دارم.
خیلی نانازی.
عشق منی عزیزم.
اگه بچه داشتی میگفتم ایشالا عروسی بچه ات.
یه بوس گنده
---------------------------------
به پست بیربط نوشت: یعنی من کلی حال کردم یکی از نوشته هام ۴۰ تا لایک خورده. کلی از اینا دارم نمیدونستم اینقذه دوست دارید. فقط میترسم ریتش زیاد شه کارم به طلاق و طلاق کشی بکشه D:

22 April 2010

تب و مرگ

میگن،
برای کسی بمیر که برات تب کنه.
راست میگن.
ولی من نفهمم.
همون اول واسه همه میمیرم.
کم کم دارم یاد میگیرم آدما واسه کسی که براشون میمیره هیچ ارزشی قایل نمیشن.
آدم مرده که ارزش نداره...

21 April 2010

لطایف الگِرَد

دکترمون ایران نیست.
امروز ایمیل زده که کاراتون اصلا خوب پیش نمیره.
تو فکر اینم که یه چند تایی تون رو از پنجره آزمایشگاه پرت کنم پایین. آزمایشگاه طبقه ششم بود دیگه؟ (خدا رو شکر دکتر یه طبقه کمتر فرض کرده!)
بعدشم اولتیماتوم داده که در طی دو هفته ی آینده نخستین قربانیان رو اعلام میکنه!!
یکی اینو پی.اچ.دی کامیکسش کنه!!
خدای من!

مخفف سازی

اینجانب ید طولایی در مخفف ساختن اسامی دارم.البته اینکه ریشه اش تو کجاست برا خودم واضحه و برای شما هم اصلا لزومی نداره واضح باشه D:
یه مدت زمانی که زورم میومد حتی اسم افراد تو خونه رو صدا کنم!به مامی میگفتم ما!به برادرم میگفتم مُ.به پدر هم میگفتم پِ.جالبه هیشکی هم بهم اعتراضی نمیکرد و همه به نوعی تحملم میکردن!
در حدی که مثلا من از تو اتاقم میخواستم مامی رو صدا کنم میگفتم مااااااا! بعد چون کسی که از دور میشنید نمیدونست گفتم ما یا گفتم مُ، هم مادرم و هم برادرم جواب میدادن!!
الان اوضاع یه کمی بهتر شده و به مامان میگم مامی و به پدر میگم پدی!
به لپتاپم میگم لبی و به ماشینم میگم پژی!
------------------------------------------------
نامربوط نوشت: این کروم خیلی نفهمه!

20 April 2010

آتلیه

زنگ زدم آتلیه.
یه سری صحبتهای کلی میکنیم.
بعد از آقاهه میپرسم که ببخشید شما عکاس خانوم هم دارید؟
میگه بله همسرم هم کار عکاسی میکنه.
بعدی میپرسه شما از اون عروس خانوم های مقید هستید؟!
میگم بله با اجازتون.
میگه کار عکاسی رو من و همسرم با هم انجام میدیم. البته من معمولا کار نورپردازی و گاهی عکس رو انجام میدم و فیگور و اینها رو خانومم انجام میده و من دست نمیزنم D:
حالا من این وسط خندم گرفته.
آقاهه ادامه میده که بالاخره آدم وقتی میره عکاسی باید به عکاسش اعتماد داشته باشه. من الان ده-دوازده ساله این کارو میکنم. هزار جور آدم دیدم و دیگه با این سن و سال وقتی خانومم هم کنارمه که کاری نمیکنم.
لحن آقاهه خیلی باحال بود.
من در حالی که دیگه نمیتونستم نخندم گفتم درسته ولی خوب بحث اینایی نیست که شما میگید.
خلاصه گفتم شمام در جریان باشید :))

15 April 2010

تواضع

یه دانشجو دکترا داریم تو آزمایشگاهمون. البته بیشتر از یه دونه D:، ولی من الان یکیشون مد نظرمه.
تو جلساتی که بعضی اوقات برگزار میشه و مسایل آزمایشگاه رو مطرح میکنیم و اینا، یه دفعه بحث پیش اومده بود که لب رو پارتیشن بندی کنیم دانشجوهای دکترا از مسترها جدا شن.
یه حرفی زد من خیلی خوشم اومد.
گفت من خودم از این کار خوشم نمیاد. بالاخره خود من هم پارسال همین جایی نشسته بودم که شما الان نشسته بودید.
---------------------------------------------------
مربوط نوشت: حالا این یه مثال خیلی کوچیک بودا. ولی چه خوبه که آدم تو موقعیت هایی که براش پیش میاد خودشو گم نکنه! تازه موقعیت های دنیوی که ارزشی هم نداره!

14 April 2010

وجدان درد

همیشه دوست داشتم فرزند خوبی برای پدر و مادرم باشم. پدر و مادر من بر خلاف بعضی پدر و مادرهای دیگر که فرزندانشان در اولویتی بعد از خودشان قرار دارن، همیشه خود را فدای ما کرده اند. دیگر خسته شدم از اینکه میبینم با اینکه خرس گنده ای شده ام باز هم از ته چشمانم غم را میخوانند و خودشان را مسئول میدانند و غصه میخورند.
میخواهم برای دل انها هم که شده تظاهر به شادی کنم.
بگذار خیال کنند همچنان آب در دل دخترشان تکان نمیخورد.
بگذار فکر کنند شادترین آدم دنیا هستم.
شاید اینگونه کمی هم به زندگی خودشان برسند.کاش حداقل میدانستند دختر بی محبت در ظاهرشان چه شب هایی برایشان گریه کرده است و از درگاه خدا بابت اذیت شان طلب مغفرت کرده.
کاش بدانند حداقل که چقدر دوستشان دارم و قدرشان را میدانم و با هیچ چیز عوضشان نمیکنم.

آدم ها-۶

کسی این مطلب را شیر کرده بود.
خوب در نگاه اول مسلما هرکسی باشی با هر عقیده ای و دین و مذهبی یک چیزی ته دلت غلیان میکند و به زبان و یا ته دلت فحش میدهی به باعث و بانی اش!
اما اگر آگاه باشی و یا از فرد آگاهی سوال کنی میفهمی قضیه چیه!
مساله این است که شما مریضی دارید که حالش وخیم است. او را به بیمارستان میرسانید. قاعدتا! اورژانس باید پذیرش کند. متاسفانه ما در این بخش هنوز مشکل داریم و گاهی پذیرش مریض در اورژانس مدت زمان زیادی (منظورم از این مدت زمان زیاد یک-دو ساعت است که پر واضح است برای حال وخیم بیمار مدت زمان زیادی است) طول میکشد. اینکاره نیستم و نمیدونم راه حلش چیه که در این مساله ی طرح شده مهم هم نیست. چون بیمار در اورژانس پذیرش بوده و دکتر متخصص هم بوده و تشخیص داده که باید عمل بشه. تا جایی که من فهمیدم دکتر گفته تا پول ندید عمل نمیشه! خوب یه چنین چیزی عملا وجود نداره! چون دو حالت وجود داره. حالت اول اینه که شما بیمه هستید و خوب بیمارستان وقتی میبینه بیمه هستید پذیرش رو انجام میده (هرچند سر همین بیمه های درمانی من خودم اونقدر کامنت دارم که سیستمشون ضعیف و نادرسته که خدا میدونه). حالت دوم اینه که شما بیمه نیستید! اما الان این مشکل هم حل شده. یه چیزی وجود داره به اسم بیمه خود درمان. تا جایی که من شنیدم توی خود بیمارستان یه بخشی هست که میرید و یه مبلغی حدود بیست هزار تومان پرداخت میکنید و بعدش بیمه اید! یعنی همون حالت اول میشه و مریض شما هر کاری داشته باشه انجام میشه.
حالا من کاری ندارم واقعا برای اون بنده خدا چنین مشکلی واقعا پیش اومده که میتونه هزار دلیل داشته باشه مثل اینکه کسی درست راهنماییش نکرده چیکار کنه و اون عصبانی بوده و دست به یقه شده و .... ولی به نظر من نویسنده قصد خاصی! از بیان این مطلب داشته که اگه قصدش این بوده که بدانید و آگاه باشید چنین پروسه ای برای کسایی که پول ندارن وجود داره. شاید اگه این چیزا درست اطلاع رسانی بشه و کسایی که بیمار دارن بدونن میتونن حمایت بشن اتفاقاتی از این دست که تو اون مطلب اومده هیچ وقت نیفته. به امید اینکه همه سالم باشن و در کنار عزیزانشون.
------------------------------------------------

کمی مربوط نوشت: جالبه بدونید آدمهای سودجویی هستند که با وجود چنین امکانی اون بیست هزار تومن رو هم پرداخت نمیکنن که مریضشون عمل نشه و از دست بره! اونوقت خیلی راحت دیه ی مریضی که حالا یه کسی بوده که براشون اهمیت نداشته رو میگیرن و میرن پی زندگیشون. یه مدت هم گرد و خاک میکنن که آی مریض ما تو فلان جا مرد و چقدر دکتر و رییس بیمارستان رو به دادگاه پزشکی قانونی میکشونن و آخرشم مملکته داریم؟ ای میگن و نمیگن که با این کاری که اینا میکنن باید گفت مملکته داریم؟

مربوط به پست قبل نوشت: بابا ما یه چیزی گفتیم دور هم باشیم D:. این همه شما به ما گفتید مهندس ویندوز مگه ما چیزی گفتیم؟ :))

13 April 2010

Paper

مامی یه دوستی داره با اینکه سنش کمه ولی داره استاد میشه.
بحث مقاله دادن تو رشته های مختلف شد.
اینکه خداییش بعضی رشته ها مثل آب خوردن پیپر میدن و بعضی رشته ها هم مثل ما باید حداقل ۱ سال رو تیوری و پیاده سازی و شبیه سازی و بهبود کار کنن تا بتونن یه مقاله بدن.
مامی میگه تو رنج رشته های ما ف* خیلی راحت میشه پیپر داد.
دم موش رو میکنن تو آب جوش از توش یه پیپر آی.اس.آی در میار D:
احتمالا تو رنج رشته های مهندسی هم مهندسی ش* یا م* باید همینطوریا باشه P:
دو تا ماده رو با هم ترکیب میدن مقایسه میکنن صدای انفجار ترکیب کدومشون با هم بیشتر بوده D:

08 April 2010

چاغاله بادوم

اینجانب یک عدد ریحان معتاد به چاغاله بادوم میباشم که دلم شدیدا درد میکنه D:

06 April 2010

...

پاکش کردم.
نه اینکه نظرم عوض شده باشه، نه.
فقط اون لحظه خیلی ناراحت بودم و الکی هرچی تو دلم بود ریختم بیرون.
مهم واقعیت چند خط آخرشه که وجود داره...

05 April 2010

آی آدمها

آدم تا وقتی خوشحال است، دور و برش هستند.
بعضیها از خوشحالی ات خوشحالند (خوش بینانه فکر میکنم که هنوز چنین آدمهایی وجود دارند!)
بعضیها از خوشحالی ات چیزی بهشان میماسد ( جوگیر شده باشی شامی، نهاری، شیرینی ای بدی یا به زور ازت بگیرن!)
حال و حوصله ندارم بشینم کتگورایز کنم اصلا.
اصلش اینه که وقتی ناراحتی،
وقتی به زور میخوای شاد باشی ولی بغض لعنتی خفه ات میکنه،
وقتی تنها کسی که آغوشش رو برات باز کرده افسردگی یه،
وقتی اونقدر بی حوصله شدی که هیچ کاری نمیتونی بکنی جز اینکه تو تختت بخوابی و هر از گاهی گریه کنی و بالشت رو چنگ بزنی که صدات رو کسی نشنوه،
همه ی این وقتها تنهایی،
تنهای تنها،
هیشکی حالتو نمیپرسه،
هیشکی نیست یه کم باهات حرف بزنه آروم شی،
هیشکی نیست یه دستمال بده دستت اشکاتو پاک کنی،
یا یه لیوان آب بهت بده نفست بیاد بالا.
میفهمی چقدر وقته که تنهایی ولی الان متوجه شدی،
با عمق وجودت میفهمی که یه دوست واقعی نداری،
میفهمی اگه همین الان بمیری هیچ کدوم از مثلا دوستات آخرین نگاهت رو یادشون نمیاد،
آی همه ی مثلا دوستا،
همه تون رو از مقام دوستی عزل کردم.
این چند وقته با هر کدومتون اومدم یه سر صحبتی باز کنم نشد.
هیچ کدوم نفهمیدید چه مرگمه.
نفهمیدید دارم میترکم.
نفهمیدید چرا نیستم.
من دیگه دوستی تو دنیا ندارم.
با تک تکتون بودم که الان نزدیک هشت ماهه دیگه براتون ارزشی ندارم.

04 April 2010

دل خواهی

میدانی؟
آدم گاهی اوقات یک آهنگی را میشنود یا یک متنی را میخواند که دلش پر میکشد که کسی به یاد او آن را بشنود یا بخواند...
------------------------------------
مربوط نوشت: همه ی اینها را ولش، تو که بعید میدانم اینجا را هم بخوانی.

02 April 2010

زن موفق

پشت هر زن موفق،
تابوهایی است که شکسته،
زخم هایی است که بر وجود نحیفش وارد شده،
بارهایی است که وجود پاکش تهمت هرزگی را به جان خریده،
و روحیه ای است جنگجو که آن را پشت ظاهر لطیف و ساده اش پنهان کرده.
زن ها حتی برای زندگی کردن هم باید بجنگند، چه برسد برای موفق شدن.

31 March 2010

آنچه زندگی می آموزد-۱

هرچه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی

15 March 2010

الهی به امید تو

یکی از آزمایشات الهی، تبدیل اتاق آدمیزادی که به مرور زمان به طویله تبدیل شده است، به اتاق آدمیزاد است.

12 March 2010

..

یادته یه بار گریه میکردم اشکم رو با یه دستمال پاک کردی و هنوز که هنوزه اون دستمال رو نگه داشتی؟
حس میکنم اون اشکا برات یه دنیا ارزش داشته که یادگاریش رو نگه داشتی.
نیستی ببینی که دور تختم رو این چند روز دستمالهای مچاله پر کرده و اونقدر بی حوصله و درمونده ام که حتی جمعشون نمیکنم بریزم سطل آشغال.
انگار این اشکا دیگه ارزشی نداره :(
اشکهای مرواریدی یه من :'(

11 March 2010

:'(

آدم گاهی اوقات انگار دنبال بهانه است برای اینکه بزند زیر گریه ولی پیدا نمیکند.
بعد یک دفعه چندین بهانه خفتش میکنند و به سرش میریزند.
آنوقت کاش بشود سیل این گریه ها را قطع کرد.
چه کسی میداند پشت کلمات چه دردی پنهان است؟

10 March 2010

یکی منو پیاده بسازه

به شخصه معتقدم ایده زدن خیلی کار سختی نیست.
ولی حداقل واسه من پیاده سازی و تبدیل به کدش یه عذاب الیمه.
این کاره نیستم خوب!

09 March 2010

ماشین نوشت-1

شاید این جمعه بشوید، شاید...

07 March 2010

آدم ها-۵

آنهایی که راهنما میزنند و لایی میکشند.

06 March 2010

بابا تو دیگه کی هستی

همینجوری داشتم میدیدم بلاگم رو چند نفر از طریق فیدش دنبال میکنن.
یه دفعه یاد بلاگ مرحوم قبلی افتادم.
اون رو هم دیدم.
با اینکه بیشتر از یک ساله که نمینویسم ولی دیدم ۱۸ نفر هنوز جزو فیدهاشون دارنش.
این ۱۸ واسه شماها شاید عددی نباشه، ولی ما رو بدجوری خراب اون ۱۸ نفر کرد.

03 March 2010

کارت

دم در ورودی دانشگاه،
اونجایی که وای میستن کارت میبینن،
کارت مترو رو در آوردم نشون آقاهه میدم.
بعد میبینم چپ چپ نیگام میکنه.
بعد هی میگم کجاش اشکال داره آخه اینجوری نیگا میکنه؟
میگردم دنبال یه جایی که کارت مترو رو بگیرم روش بیغ صدا کنه بلکه مشکل کار حل بشه.
.
.
.
اگه فکر کردی اینایی که بالا گفتم در واقعیت هم اتفاق افتاده خودت منگولی!
نه خدایی پیش خودت چی فکر کردی که باور کردی؟

تنها کاری که کردم این بود که اول کارت مترو رو در آوردم و بعد فهمیدم اشتباهی یه بعد گذاشتم سر جاش بعد هی گشتم دنبال کارت اصلی یه خودم پیدا نشد و آقاهه هم گفت از اول هم نشون نمیدادی رات میدادم.
---------------------------------------------------
مربوط به پست پیش نوشت: نه خدایی کامنت دخترا رو با کامنت پسرا مقایسه کنید. اونوقت میان میگن مردا گوله ی احساساتن! ظاهرشون رو نیگا نکنید.

01 March 2010

هوای گریه

آدم گاهی وقتها دلش میخواهد کسی صدای گریه اش را بشنود،
دلش بسوزد،
بیاید بالا سرش،
دستی به سرش بکشد یا شانه هایش را بفشارد،
شاید سرش را بلند کند و آن را روی شانه اش قرار دهد و اشکهایش را پاک کند،
برای همدردی با او حالت غمناک به چهره اش بگیرد،
و زمزمه کند که
گریه نکن...

26 February 2010

نمایشگاه خیریه

یک نمایشگاه خیریه بود که به سلامتی الان که دارم این رو مینویسم روز آخرش بود و تعطیل شد رفت. ما هم واسه اینکه خاله و دایی کوچیکه اونجا غرفه داشتن رفتیم یه سر بزنیم. بعد اونجا یه چند ساعتی منتظر شدیم و جهت غلبه بر الافی مسیولیت فروش غرفه دایی کوچیکه رو به عهده گرفتیم.
اصل غرفه تابلوهای خط بود ولی ماهی هم میفروختیم! و من امروز متوجه شدم میزدم تو شغل کاسبی و کار آزاد الان کار و باری واسه خودم داشتم! آخر سر هم دایی کوچیکه دو تا ماهی مرواریدی بهم هدیه داد.



البته من قرار برم چند تا دیگه هم بخرم. ولی یکیشون هست خیلی پخمل و گیگیلی و تپله.
فعلا اسمشو گذاشتم مروارید. تا ببینیم شاید بعدا نظرم عوض شد شناسنامه بچه رو به یه اسم دیگه گرفتم D:
بعدشم غرفه ی ما اونجا کنار غرفه آقای الهی قمشه ای بود. من اولش میخواستم برم اونجا عکس بگیرم ولی اونقدر مباحث مربوط یه سشوار و اینجور چیزا رو دوستان پیش کشیدن که نشد!
لادن طباطبایی هم بود. همونجور که حدس میزدم چهره اش تو واقعیت هم دلنشین بود. یعنی من خوشم میاد از قیافه اش.
همین دیگه!
به خدا اگه مرواریدمم چشم بزنید دونه دونه پیداتون میکنم قیمه قیمه تون میکنم.

25 February 2010

دوستت دارم

public class myLove {

public static void main(String[] args) {

String guessWhat = "Guess What";
char[] surprise = guessWhat.toCharArray();
int count = 0;

for(int a=0; a<1; a++){
surprise[(surprise.length)-2] = 'ر';
for(int d=3; d<5; d++){
count++;
for(int e=0; e<1; e++)
surprise[a+d+e] = 'ت';
}
surprise[(surprise.length)/2] = ' ';
count++;
for(int b=0; b<7; b++){
if(b == 0 || b == 6){
for(int c=0; c<1; c++)
surprise[a+b+c] = 'د';
}
}
surprise[surprise.length-1] = 'م';
for(int f=1; f<3; f++){
if(f == 1)
surprise[f] = 'و';
else
surprise[f] = 'س';
}
surprise[surprise.length-count] = 'ا';
}
surprise.toString(); System.out.println(surprise);
}
}

23 February 2010

آدم ها-۴

آنهایی که نام خود را در شبکه های اجتماعی با الگوریتمهای پیچیده ی ۲۰۱۰ hash میکنند.
عکس پروفایل هم از خودشون نمیذارن.
ولی آلبوم های پابلیک دارن که در صدها حالت مختلف توش تگ شدن.

-------------------------------------
به پست بیربط نوشت: اون عکس کناری هم واسه تفلد مامی یه

21 February 2010

تفاوت-۲

زنان دریایی خروشانند که همه دارایی شان احساسات مواجشان است.
شخصیت یک زن را در هر لحظه این امواج رقم میزنند.
زنان شروع میکنند و کم کم اوج میگیرند و درست همان لحظه که در اوج احساس هستند سقوط میکنند!
درست در لحظه ای که در کنار شما شادند، میتوانند غمگین شوند.
سقوط میکنند در چاه افسردگی شان.
بسته به شرایط جوی حاکم بر دریا! مدت زمانی طول میکشد تا موج دیگری در دریا ایجاد شده و راه به اوج رسیدن را بپیماید و دوباره به اوج برسد.

مردها اما در جزیره ی تنهایی زندگی میکنند.
هنگامی که از تنهایی شان خسته میشوند و جزیره دلشان را میزند لب ساحل می آیند.
قایقی از عشق میسازند و قصد کشف دریا را میکنند.
و دریا آنها را در دل خویش می پذیرد.
مدتی را به کشف دریا می پردازند.
امواج دریا اما قایق را زیاد بالا و پایین میکند.
وقتی که دریا زده میشوند، دوباره قصد جزیره تنهایی را میکنند.
میروند آنجا و قایق عشقشان را مرمت میکنند و دوباره دلشان برای دریا تنگ میشود و باز میگردند!

امواج دریا و جزیره تنهایی وجود دارند.
امواجی که مردان از آن و جزیره ای که زنان باید از آن آگاه باشند.
اما فقط آگاهی لازم نیست.
تحمل هم لازمه.
درک کردن هم لازمه.

مرد باید درک کنه که یه موج بعد از اوج سقوط میکنه. درک کنه که یک زن رو درک کنه اگر در اوج شادی یکباره غمگین شد. ولی سخته! سخته واسه مردی که وقتی شاده شاده و وقتی ناراحته ناراحته! اصلا هم بلد نیست تظاهر کنه!

زن باید درک کنه که مرد دریا زده میشه و باید بره به جزیره تنهاییش که حالش خوب بشه و دوباره برگرده. درک کنه که میره که دوباره برگرده. ولی سخته! سخته واسه زنی که وقتی شاده دوست داره یکی کنارش باشه و وقتی ناراحته هم یکی کنارش باشه! اصلا هم براش قابل تحمل نیست یکی بخواد ناراحتیش رو با تنهایی حل کنه.

سخته اما شدنی یه.
میشه با درک متقابل به همه اینها رسید.
زن درک کنه مرد وقتی ناراحت میشه باید تنها باشه و مرد درک کنه وقتی زن ناراحته باید کنارش باشه.

ولی خدا نکنه این دو تا با هم تلاقی کنه که اون وقت اگه زن طوفانی باشه و مرد بخواد بره تو جزیره تنهاییش دریای طوفانی چنان جزیره تنهایی رو نابود میکنه و زیر آب میگیرتش که انگار نه انگار جزیره ای بوده D:

20 February 2010

فلسفه خلقت

گاهی شدیدا به این نتیجه میرسم که آدمی آفریده شده است تا هر روز بذر غصه ای در دلش کاشته شود.
حالا هر روز به یک دلیلی.
شاید یک روز به چند دلیل.
نمیشود یک روز با خیال راحت بنشینی و از زندگی لذت ببری.
به خدا نمیشود.

19 February 2010

احساس وجود

دیشب دوباره احساس کردم آدمهای دور و برم من رو دوست دارن.
چند وقت بود اینطوری احساساتم اشباع نشده بود.
دیگه حالا چه خبر بوده در این بحث نمیگنجه D:

17 February 2010

تز و تخمه

این تخمه ژاپنی هم خدایی خوردنش کلی دردسره.
منم که حساس، باید درسته مغزشو از پوستش در بیارم و بشکنه اصلا بهم حال نمیده.
به خاطر همین کلی دهنم باز میمونه و بعد از ده دیقه همچین آب لب و لوچه آویزون میشه و انگشتام خیسالو میشه که هی تحمه ازش لیز میخوره.
خلاصه بساطی یه.
یه جور فان محسوب میشه!
----------------------------------------------
دکترمون دیشب یه ایمیل زده که کل کارات رو تا عید تموم میکنی تا ببینیم بعدش چجوری کار رو اکستند کنیم!
یعنی از وقتی ایمیل رو دیدم گلاب به روتون دل پیچه گرفتم و حسابی روون شدم!
خدا به دادم برسه.
مقاله و پروژه درس ترم پیش مونده هنوز.
آخه دکتر جون، عزیزم، من که اینقده دوست دارم تو رو، خوب این رو یه هفته پیش قبل از تعطیلات بهم زده بودی من نمیشستم تو این چند روزه الافی کنم و فیلم هالیوودی شخم بزنم.

16 February 2010

سرنوشت

روزهایی که بارانی است را میتوانی با یک چتر بگذرانی
اما در هر صورت خیس میشوی...

07 February 2010

نبوغ

تو جیب سمت چپ مانتویی که دانشگاه میپوشم جای دو تا چیز ثابته. کلید آزمایشگاه و بنفشه (اسم فلش مموریمه)
امروز خونه بودم و خواستم یه سری چیزایی رو که از دانشگاه آورده بودم و باهاشون کار داشتم رو بریزم رو لبی.
به نیت بنفشه از پشت لبی بلند شدم.
دست کردم تو جیب مانتو.
کلید رو در آوردم!
برگشتم پشت لبی.
کلید رو کردم تو پورت.
اومدم نشستم دیدم نیومد بالا.
بعد گفتم بذار درش بیارم دوباره بکنم تو شاید نشناخته!
دوباره کردم تو.
ایندفعه یه دور هم پیچوندم کلید رو نکنه قفل بوده باشه!
بعد نمیدونم گویا بهم الهام شد یا معجزه ای الهی رخ داد.
به خودم اومدم گفتم چرا داری کلید رو تو پورت یو.اس.بی میچرخونی؟
رفتم کلید رو گذاشتم سر جاش بنفشه رو آوردم.

06 February 2010

رابطه

This methodology was developed by Sir Frances Galton, a mathematician who was also a cousin of Charles Darwin!

02 February 2010

سروده ها-۴

کاش میشد چشمه ای پر آب بود
مثل زلف حوریان پر تاب بود

کاش میشد در هجوم بیقرار دردها
همچو کودک، سر به بالین، خواب بود

27 January 2010

توییت-۶

جیگر مرد...
:'(
تا یه هفته اینجا تعطیله
:'(

توییت-5

جیگر حالش بده :(
دور چشماش انگار چرک کرده
داره میمیره :'(
دعا کنید براش

26 January 2010

اندر احوالات ریپرت دادن

SeminarReport.docx
SeminarReport_Final.docx
SeminarReport_Final_Final.docx
SeminarReport_Final_Final_Final.docx
SeminarReport_Final_Final_Final(Repaired).docx
Apearing_To_Be_Final_SeminarReport.docx


تازه اضافه کن یکی خجسته باشه و همه این مراحل رو انجام داده باشه ولی مثلا رو یه removable disk. بعد فرداش همه چی بپره و دوباره روز از نو و روزی از نو!

23 January 2010

عشق یعنی

- Love is when I'm walking beside you

- Love is when I'm staring at you

- Love is when you leave and I miss you just in a few second

- Love is kissing you in all my dreams

- Love is thinking of you all the time


- عشق يعني اون وقتي که تو عمق چشمات گم ميشم

- عشق یعنی وقتی کنارت هست انگار همه دنیا رو داری و وقتی که کنارت نیست انگار هیچی نداری

- عشق یعنی وقتی تلفنت زنگ میزنه، همش خدا خدا میکنی که خودش باشه

- عشق یعنی وقتی از خستگی داری میمیری، فقط یه لبخند قشنگش خون دوباره ای توی رگهات جاری میکنه

- عشق یعنی وقتی کنارش هستی، هر ساعتش برات کمتر از یک ثانیه میگذره و وقتی که کنارش نیستی، هر ثانیه برات یک سال

- عشق يعني داري از سرما يخ ميزني ولي دلت ميخواد پيشش بموني و تکون نخوري

- عشق یعنی اینکه وقتی دستش کاکائویی شده، دوست داری به جای دادن دستمال کاغذی بهش، دست خوشمزه اش رو بخوری

--------------------------------------------------------
مربوط نوشت1: پشت تک تک این جمله ها چه خاطره ها که نهفته است...
مربوط نوشت2: این جمله ها مال قدیمه. الان یه عالمه چیزای قشنگتر بهش اضافه شده

21 January 2010

قلب

گاهی وقتها
آدم قلبش به درد می آید
دست میگذارد روی قفسه سینه اش
دراز میکشد
سکته میکند
میمیرد

15 January 2010

گودرز و شقایق-۲

آن سوی دنیا نشسته اند و از آمیزش گودرز و شقایق چه دستاوردهای بشری و فوق بشری که نتیجه نمیگیرند، ما هم منتظریم تقی به توقی بخورد و گودرز شقایق را مورد تجاوز قرار دهد و شرت این حرامزاده را پیراهن عثمان کنیم و دانشگاه را تعطیل کنیم و اسمش را بگذاریم انقلاب فرهنگی دیگر و یه چند سالی خوشحال بگردیم و وقتی برگشتیم ببینیم تنها یکسری پلهای پشت سر خراب شده است و دیگر هیچ.

جهان سومی یعنی ما که پس از هر چند سال خواستار کن فیکون نوع حکومت هستیم و تجمع و تظاهراتمان برای ریشه کن کردن است! و نه برای بهبود.

مثل آدم میرفتیم واسه حقوقمون اعتراض میکردیم. معلومه وقتی تبر برداریم که ریشه کن کنیم تبر بر میدارن که ریشه کنمون کنن!
مثلا دانشجو میرفت علیه استاد بی سوادش تحصن میکرد که یا درست بشه یا اخراجش کنن.
مثلا دانشجو تحصیلات تکمیلی میرفت اعتراض میکرد مثل همه جای دنیا بهش یه حقوق بدن تا با خیال راحت وقتش رو بذاره رو ریسرچش.
مثلا دانشجو میرفت میگفت من رو تزهای احمقانه کار نمیکنم تا مجبور بشن مساله هایی که تو صنعت تعریف میشه رو بیارن تو دانشگاه.
از ریشه درست کردن یعنی این! نه ریشه زنی!

13 January 2010

سروده ها-۳

ای کس که تو را یادم فراموش
لختی ست سپرده ام تو را گوش

گو دوری من بلای جان است
برگیر مرا میان در آغوش

11 January 2010

تفاوت-۱

خانم ها و آقایون خیلی با هم تفاوت دارن.
این رو از اولین برخوردها که حتی شاید خیلی نزدیک نباشه هم میشه درک کرد.
خیلی وقتا هم از این و اون شنیده میشه.
اما وقتی که خودت با گوشت و پوست حسش میکنی،
اولش برات عجیبه،
بعدش برات دردناک میشه،
کم کم سعی میکنی درکش کنی،
و بعدها برات عادی میشه.
یعنی هنوز مطمین نیستم عادی میشه یا نه!
اما میمیری تا وقتی از اون مرحله ی دردناکش عبور کنی.
---------------------------------------
تمایل نوشت: دوست دارم حتما نظراتتون رو بدونم.

10 January 2010

مال من

از اونجایی که من همیشه به صلح بیشتر از جنگ علاقه داشتم، لذا اکثر اسباب بازی های دوران کودکیم بدون اینکه مثله شده باشن یا سوخته باشن یا پاره شده باشن تا الان باقی موندن و توی یه دکور خیلی قشنگ چیده شدن.
بعد هر بچه ای که میاد اینا رو میبینه دلش آب میشه! به عنوان مثال دختر یکی از دوستای مامانم هست هروقت میان خونه ما اجازه میگیره بیاد بشینه رو تخت فقط اینا رو نیگا کنه و اشک تو چشماش جمع بشه! به خاطر همین من معمولا اجازه نمیدم کسی وارد اتاقم بشه و بوی جیگر کباب شده اتاقم رو پر کنه.

ولی امان از این کوچولوهای دایی هام.
هر دفعه میرن یه سیخونکی به وسایل اتاق من میزنن.
ایندفعه دیدم دختره دویده اومده میگه بدو بیا پسره همه اسباب بازی هاتو به هم ریخت(خوب دخترا حسودن دیگه!). به سرعت برق و باد اومدم دیدم پسره در رو باز کرده و یکی از اسباب بازی ها رو برداشته.
- واسه چی بی اجازه برداشتی؟ بدش به من ببینم.
+ مال خودمه!
- نه خیر مال تو خونتونه(به این خیال که حتما یکی از اینا رو داره فکر کرده مال خودشه)
+ نه من که از اینا اصلا ندارم

جمعیت پخش شدن کف زمین

09 January 2010

ناخن

در راستای مد بر آن شدیم که مدل ناخن هامون رو از گرد! به چهارگوش! تبدیل کنیم.
بسیار اشتباه بزرگی بود و به این نتیجه رسیدیم هرکی میگه هرچی مده قشنگه خره!

06 January 2010

سرنوشت

فرشتگانی که مسول نوشتن سرنوشت آدمها هستند، بعضی وقتها جوهرشان تمام میشود.
آنوقت برای نوشتن روزهایی که جوهر ندارند، سرنوشت آن آدمها را با اشکهایشان مینویسند.
اینگونه است که بعضی روزها هرچقدر هم تلاش کنی شاد باشی، تقدیرت اشک آلود است.
----------------------------------------------------

پی نوشت: و چه خوب است اگر آن روزها بارانی باشد، آنوقت حس میکنی که خدا به آسمان گفته است برای همراهی با تو بگرید، و چقدر خدا نزدیک است...

05 January 2010

توییت-4

آدم اینقده حس جالب و خوش آیند و شعف-انگیز-ناکی بهش دست میده وقتی سوپروایزرش قراره نهار ببرتشون بیرون، بعد قبلش که تو اتاق پیششی می پرسه بچه ها اومدن و میگی بعضیا، میگه معلومه گشنه ها اومدن!!

04 January 2010

روشنفکری-2

آنقدر فکرمان روشن میشود که خورشید میشود.
نمیتوان به آن با چشم غیر مسلح نگاه کرد و به آن نزدیک شد.