14 March 2012

اوا! چیه چی شده؟ نه بابا منظورم به اون یارو بود.

در آخرین روز حضورم در شریف که دانش نامه ی فوق لیسانسم رو هم رفتم و تحویل گرفتم، یک اوای به تمام معنا دیدم!
ابروها رو یه مدل کاملا زنونه برداشته بود، صورت رو خفن تیغ انداخته بود، لباس تنگ و کوتاهی پوشیده بود، و رژ لب داشت!
هر چی به خودم فشار آوردم بهش بگم رژ گونه بدم خدمتتون نتونستم! 

شریف نوشت: ترم آخر لیسانس که بودم یکی از استادا ازم پرسید حالا میخوای چیکار کنی بعدش؟ گفتم نمیدونم، ولی کلام هم بیفته شریف دیگه نمیام بردارم! کاش حداقل جنمش را که نداشتم پایم می شکست و واقعا بر نمی گشتم که افسوس خوردن الان هیچ فایده ای نداره :(

کودک بیرون!

این پست رو یادتونه؟
اون اسباب بازی که ذکرش در اون پست رفت از این فنرهای رنگین کمانی بود که وقتی باهاش بازی می کردی یه طیف خیلی خوشگلی ایجاد می کرد. بعد اینا اینقدر هی بهش دست زده بودن و هی پیچ خورده بود یه جاهائیش خراب شده بود.
حالا ادامه رو بخونین.
یکی از دائی ها با خانومش و دخترش مکه بودن چند وقت پیش.
از سفر که رسیدن رفتیم پیششون.
میگم کل لباسای صورتی اونجا رو جمع کردی آوردی دیگه!
همچین با شرم و حیا یه لبخندی میزنه میگه بله!
میگم اسباب بازی هاشون هم تموم شد دیگه؟ همه رو تو خریدی آوردی؟
میگه نه! من فقط از یه چیزی خوشم میومد به بابا گفتم، بقیه شو خودش دلش خواست برام خرید D:
میگم حالا چیا خریدی؟
شروع میکنه لیست کردن که اینو خریدم و اونو خریدم و اینو واسه فلانی خریدم (پسرخاله هاش و پسرعموش). از اون فنرهائی که تو داشتی خیلی خوشگل بود و اینا هم خریدم.
میگم به به! به سلامتی. پس شما هم فنردار شدی بالاخره.
میگه آره. یه دونه واسه خودم خریدم، یه دونه واسه علی خریدم، یه دونه واسه صدرا خریدم، یه دونه هم واسه تو (همه اینائی که قبل از من اسمشون رفت ماکزیمم 7 سال دارن، منم که 18 سالمه D:)
یعنی می خواستم بچلونمش اون لحظه هااااااااااا

چهارشنبه سوری های قدیم

بچه تر(1) که بودم، شب چهارشنبه سوری از شب های مورد علاقه ی من بود.
همه خونه ی حاج آقا و مادرجون(2) جمع می شدیم و یه عالمه آجیل و تخمه و شیرینی یه درجه یک تبریز که حاج آقا سفارش داده بود می خوردیم. 
همه شاد بودیم و از زمین و زمان و می گفتیم و می خندیدیم. از خاطرات قدیمی و جوک های بالای 18 سال بگیر تا روضه خوانی(3)!
وقتی هوا تاریک میشد خاله می رفت و آتش چرخان رو بر میداشت و ذغال می گذاشت توش و الکل می ریخت روشون و آتیش می زد. بعد شروع می کرد به چرخوندن آتش چرخان. صدای چرخوندن آتش چرخون هنوزم تو گوشمه. کم کم ذغال ها رنگشون عوض میشد و گر میگرفتن. تیکه های گر گرفته از آتش چرخان جدا می شدن و مثه شهاب به سمت زمین سقوط می کردن و خاموش می شدن. وقتی همه ی ذغال ها گر می گرفتن، اگه سرعت چرخشت زیاد می بود یه دایره ی قرمز آتیشی رو مدار چرخش درست می شد و ما اونقدر از دیدنش ذوق می کردیم و جیغ می کشیدیم که حد نداشت.
بعدش که آتیش کوچیکی درست می شد با همون ذغال های گر گرفته آتش چرخون رو می ذاشتن روی زمین و ما بچه ها (حتی یادمه خاله و مامان و مادرجون و دائی هام هم میومدن می پریدن) مثه خرگوش از روش می پریدیم و زردی من از تو، سرخی تو از من می خوندیم. من و دائی کوچیکه معمولا یه 100 باری می پریدیم و تا ذغال ها کلن خاموش نمی شدن دل نمی کندیم!
شام هم همیشه سبزی پلو و آش رشته بود.


(1) خوب من دوست ندارم بزرگ بشم! 
(2) پدر و مادر مادرم، البته مادرجونم الان یه هشت سالی میشه که دیگه نیست.
(3) این روضه با اون روضه فرق میکنه ها! یکی از دائی هام وقتی میره بالا منبر و شروع میکنه روضه خوندن، که معمولن هم روضه ی دائی بزرگم، پدرم، مامانم، خالم، شوهرخاله ی مرحومم، و پسر کوچیکه ی دائی بزرگه (صدرا، الان 7 سالشه D:) رو میخونه این پائین منبری ها نفشون میره! البته از خنده :)

12 March 2012

چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بزک!
بمیر!
امسال بهار قصد آمدن ندارد.
به جاش خفن داره برف میاد!

آن ها تن ماهی را با چنگال می خورند

من به گربه ها علاقه ای ندارم.
ولی نمی توانم نسبت بهشان ترحمی نداشته باشم.
زمستان که بود (البته هنوز هست و انگار قرار است در بهار هم زمستان تمدید شود!) آشغال گوشت و مرغ و بعضی وقت ها هم تنت ماهی براشون می ریختم که از گشنگی تلف نشن.
به خاطر همین حس می کردم یه دوستی هر چند کوچیکی بینمون وجود داره!
چند وقت پیش ها دیدم صدای جیغ های کشدار گربه میاد از تو حیاط.
اولش گفتم بعیده گشنش باشه چون اولین باره که چنین صداهایی تو خونه میومد. بعد گفتم شاید داره میزاد! خودمو آماده کردم که اگه رفتم پائین و دیدم داره میزاد با همه ی ترسی که دارم از گربه ها ورش دارم بیارم تو خونه کنار بخاری تا راحت تر دلیور کنه. خلاصه لباس پوشیدم و رفتم پائین دیدم گربه مون (سیاه ذغالی یه و چشماش سبز تیله ای یه) روبرو یه گربه ی سفید با خط خطی های قهوه ای تو حیاط و زیر پمجره پارکینگ وایساده و زل زدن به هم چشم از هم بر نمیدارن! 
هر چی هم شیکم میکمش رو نیگا میکردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که عمرا این حامله باشه. اومدم برگردم بالا گفتم نکنه اینا اینجور شاخ به شاخ هم واستادن مساله ناموسی باشه! بعد به ذهنم رسید نکنه اصلا ناموسی نباشه و بی ناموسی باشه و میخوان عملیات جفت گیری انجام بدن. خوب از اونجائی که من تو عمرم حتی یه صحنه هم از بی ناموسی حیوونا ندیدم و همیشه وقتی بقیه از مشاهداتشون در مورد گاو و گربه و سگ و خر و حتی مگس! تعریف می کنن یه کم احساس کمبود میکنم گفتم الان وقت خوبی برای کسب تجربه است!
آروم آروم رفتم جلوتر و پشت پنجره ای که اینا زیرش بودن کمین کردم! گربه سیاهه هی جیغای دلخراش می کشید و سفیده با یه صدای خیلی خیلی کم جوابشو میداد! از جاشون هم تکون نمی خوردن و چشم از هم بر نمی داشتن. یه ده دیقه ای واستادم و دیدم انگار از اینا بخاری بلند نمیشه! هوا هم خیلی سرد بود و منم فکر می کردم شرایط اورژانسی یه نه کفش پوشیده بودم و نه لباس درست حسابی. اومدم بی خیال بشم و برگردم که دستم خورد به ظرف غذای گربه مون که همیشه اون تو براش شیر و غذا میذاشتم و افتاد. سیاهه که پشتش به من بود یه لحظه برگشت ببینه چی شده که یهو سفیده بهش حمله کرد! 
آقا اینا چنان بهم می پیچیدن و همدیگه رو چنگال چنگال می کردن که من داشتم پس میفتادم. تحمه نمیخوردم که برم طرفشون از هم دورشون کنم و به جاش هی داد می زدم ولش کن کثافت! چی از جونش می خوای؟ ولش کــــــــــــــــــن! (خودم هم نمی دونم چرا عکس العملم تو اون لحظه فحش دادن به زبان انسانی بود!) ولی خوب از اونجائی که اونا یه کلمه هم نمی فهمیدن به دعواشون ادامه دادن. دوباره ظرف رو برداشتم و پرت کردم که صدا بده حواسشون پرت بشه. نقشه ی دوم بهتر از نقشه ی اول جواب داد و این نشون میده همیشه هم گفتگو جواب نمیده! 
 اون دو تا از هم جدا شدن و برگشتن به پنجره که من پشتش باشم زل زدن. بعد یه نگاهی به هم انداختن و و تاییشون حمله کردن سمت پنجره! اینجانب هم دو تا پا داشتم دو تا پای دیگه هم قرض کردم و فرار کردم. البته که دستشون به من نمی رسید چون تا با دو-سه تا پرش برسن پای پنجره و بعد بپرن بالا و بعدش از لای نرده ها رد شن و بعدش بپرن پائین و بعدش بدون دنبال من، من رسیده بودم دم در خونمون و رفته بودم تو!
خلاصه، بعدش که رسیدم خونه کلی به خودم فحش دادم که بیخود دلم واسه این وحشی ها سوخته بود و اصن سر زا می مرد هم به من ربطی نداشت. بعدترش یام اومد اینا فصل جفت گیریشون بهار باید باشه و تو سیاه زمستون الکی دلمو خوش کردم صحنه می بینم. نکته ی اخلاقی یه داستان هم اینه که هیچوقت به گربه ها و گربه صفت ها اعتماد نکنین و گلوتون رو براتون خراش ندید که بنا بر غریضه شون حتی ممکنه بعد از این همه زحمت به شما حمله کنن و چنگال چنگالتون هم بکنن.

خدائیش واسه زمین هم دوربین مدار بسته گذاشتی؟

خدای آسمون ها
خدای کهکشون ها
خدای آب ها
خدای دنیاهای ناشناخته
یه گوشه ی چشمی هم به زمینی ها بنداز خوب
وضعشون خیلی خرابه

06 March 2012

قرعه به نام چه کسی است؟

بدترین شرایط زندگی من و تو آرزوی کس دیگه ای توی این دنیاست.
توئی که سالم و سلامتی یکی رو تخت بیمارستان افتاده و امیدی به زندگیش نداره.
توئی که رو تخت بیمارستان افتادی و پرستارا بهت میرسن یکی هست پول نداره گوشه یه خونه افتاده و امکاناتی نداره.
توئی که گوشه خونه افتادی و مریضی و پول نداری هزینه بیمارستان افتادی، یکی هست همین خونه رو هم نداره یا کسی که بهش برسه و حالشو بپرسه و مواظبش باشه.
جدی بدبخت ترین آدم روی زمین کیه؟

هواشناسی-1

به گزارش هواشناسی من،
امروز سردترین روز سال است.
امسال بعد از زمستان تازه فصل پائیز است.
فصل ریزش برگها و میوه ها،
فصل بارش های بی پایان.

05 March 2012

آرزوسازها

مسلما شکست در زندگی سخت است.
ولی در زندگی لحظاتی سخت تر از شکست خوردن هم وجود دارد.
و آن هم زمانی است که آرزوی شکست خورده ی خودت را که چقدر برایش تلاش کرده بودی را در زندگی کسی می بینی که شاید هیچوقت آن آرزویش نبوده باشد.
انگار خداوند بعضی بنده هایش را آفریده که آرزوهای قشنگ کنند تا با آن زندگی دیگر بندگانش را قشنگ کند :)

یک روز خوب

دیروز خیلی به خودم فشار آوردم که هیچ پستی نذارم.
هجوم تمام انرژی منفی هایی که این مدت از خودم دورشون کرده بودم به حدی آزارم داد که سردرد و دل درد عصبیم با مسکن های دز بالا هم آروم نمی شد.
یعنی اونقدر همه چیز بد بود که حتی رنگین کمان* هم از دستم غذا نمی خورد و یه لحظه میخواستم بندازمش تو چاه توالت! و بعدشم تنگشو بشکنم.
خونه نشینی خیلی بده، خیلی بد.
با اینکه دو تا پروژه دستمه و درگیر اونا هستم ولی باز هم وقتی تنهایی و تنها کاری که میتونی بکنی اینه که هر چند وقت یه بار بری فیس بوک یا یه سری خبر چرت و پرت بخونی، حال و روزت وقتی روز به انتها میرسه خیلی تعریفی نخواهد بود.
دیشب ولی وقتی رفتم تو رختخواب و بغضم ترکید و همه ی دیروز رو گریه کردم حالم بهتر شد، خیلی بهتر.
با یه حس خوب خوابیدم و امروز با انرژی از خواب پا شدم.
به امید یک روز خووووووووووووووووووووووب.

*نوشت: رنگین کمان ماهی خونگی مه. از خانواده فایترها و رنگش آبی یه و دمش گردینتی از آبی به قرمزه. بعد از اینکه جیگر بیچاره عمرشو داد به شما و ماهی های مرواریدیم هم به یه ماه نکشیده پرپر شدن، دیگه تا مدتی ماهی نگه نمی داشتم. ولی پارسال دائی کوچیکه برای سفره هفت سینم از اینا خرید و خدا رو شکر تا الان مونده و امیدوارم باز هم بمونه :)

03 March 2012

میون هرچی زشت تر، ناز و اداش بیشتر

بهار عزیز،
خوب الان دیگه وقت اومدنته کم کم.
دلمون می خواد 13 به در که میشه درختا شکوفه زده باشه و حالشو ببریم.
یعنی چی اونوقت که امروز صبح برف اومده بود؟
دیگه اینقد ناز کردن نداره که. 

اصلا مساله کدام است؟

شماها می دونستین مرغا بدون خروس هم می تونن تخم بذارن؟ (هر چی الان گفتی خودتی! خوب من همیشه بچه مثبتی بودم خیلی وارد مسایل خصوصی بقیه نمی شدم D:) 
خوب من نمی دونستم و وقتی فهمیدم فکر کردم جواب مساله ی اول مرغ بوده یا تخم مرغ رو پیدا کردم. 
حالا اونا به کنار. بعد از اون اومدم چلنج فمینیستی یه اول مرغ بوده یا خروس رو مطرح کردم و با تکیه بر یافته ی اخیر می گفتم حتما اول مرغ بوده و بعدش یک فروند تخم گذاشته و از توش خروس بیرون اومده. 
بعد همیچین با یه اعتماد به نفسی مساله ام و جوابش رو با یه اهل فن مطرح کردم.
اما در جواب با یه نگاه عاقل اندر سفیه و بعدشم جمله ی این تخم مرغ با اون تخم مرغ فرق داره مواجه شدم.
حالا واقعا اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟
اول مرغ بوده یا خروس؟