14 May 2009

پوچی

انسان تا هنگامی دلش به یک چیزی خوش و ذهنش درگیر آن باشد دچار پوچی نشده است.
این چیز میتواند یک بلاگ باشد که هر دقیقه کامنتهایش و ویزوتورهایش را چک کند و مدام دنبال ایده برای نوشتن باشد تا این تعداد را ارتقا بخشد.
یا می تواند بر روی پروژه تور کردن پولدار ترین همکلاسی اش کار کند.
یا اینکه دلش بچه بخواهد! همینجوری، بدون اینکه حتی از ازدواج کردن خوشش بیاید.
شاید حتی ست کردن لباسها و اینکه فلان شلوار را با کدام لباس بپوشد،
و یا خیلی چیزهای دیگر.
نمیدانم چه میشود که یهو! توی زندگی ات به پوچی میرسی.
یعنی دیگه هیچی نیست که بخوای بهش فکر کنی و توش عمیق بشی، حتی اگه خیلی سبک و پیش پا افتاده باشه.
روزمره دردناک ترین لحظاتی است که انسان به آن مبتلا میشود.
----------------
امروز رفتیم یه مهمونی خانوادگی. دیدم هی یه پسری به شکل غریبی نگاه میکنه. با خانوم کنار دستی ام که صحبت میکردم برای آشنایی، پرسید چیکار میکنم و چی میخونم و ...
گفتم شریف شبکه میخونم. گفت پس باید پسر منو که اونجا نشسته بشناسی که. ورودی ۸۵ اه.
برگشتم نیگا کردم دیدم همون پسره است. بعد اومد کنار من نشست، گفتم من تا حالا ندیدمت چرا؟ گفت ولی من شما رو خوب میشناسم. تی-ای ام بودید ترم پیش. گفتم ااااااااا، اسمت چی بود؟ گفت فلانی. گفتم یادم نمیاد خیلی. ۸۶ تا برگه صحیح کردم. گفت جدی یادتون نمیاد؟ پروژه مون رو هم خودتون تحویل حضوری گرفتیدا.
من تازه یادم اومد کی بوده. ولی انصافا قیافه اش اصلاح کرده و بدون اصلاح زمین تا آسمون فرق میکرد.
همین. گفتم یه خاطره ای هم گفته باشم.

2 comments:

AMB said...

سلام

مطالب صفحه اول وبلاگت رو خوندم
جالب بودن خیلی هاشون

یه مطلب در مورد سلیقه نوشته بودی که خوب سلیقه های مختلف خانم ها رو در مورد طرف مقابل عنوان کرده بودی

لطفا یه مطلب هم در مورد سلیقه آقایون در مورد انتخاب همسر بزار و ملت هم جواب بدن. به نظرم جالبه

من هنوز به پوچی نرسیدم ولی فکر کنم یواش یواش دارم به سمتش حرکت می کنم.

منتظر مطلب بعدیت هستم.

امیرحسین said...

همینطوره!؛
من این نظریه رو کاملا قبول دارم
اما گاهی ممکنه چیزی باشه که بتوان دل بهش خوش کرد، اما بازم آدم به پوچی می رسه!! انگار اصلا براش مهم نیست و نمی خواد ذهنش رو درگیرش کنه
دیشب تقریبا داشتم می رسیدم بهش
:D