31 May 2012

بگو شب بخوابه، من بیدارم

این روزها روزهای خوبی نیست.
هر چه خواستم  ننویسم نشد. اینجا هم ننویسم میمیرم، هرچند کاش میشد انتخاب کرد مرد.
بیداری ام شده است گریه و فشارهای عصبی، تنهایی و انزوا از همه کس، و نقش همه چی آرومه بازی کردن برای همسری که ۸:۳۰ میاد خونه و دیگه ۱۰ خواب هفت پادشاه میبینه.
خودم هم نمیدونم چمه، یعنی میدونم بات ایتز سو هارش تو کانفس بی اینگ ئه لوزر.
شب ها تا صبح بیدارم و خوابم نمیبره.
ماکزیمم ۳ ساعت اونم هر نیم ساعت از خواب میپرم.
تم اصلی خوابام شده گورستان، یا یکی که میاد طرفم تو صورتم اینقدر چنگ میندازه تا بیدار شم.
از شرایط رو هوای فعلیم ناراضی ام ولی هیچ امیدی به آینده ندارم.
از خودم حالم به هم میخوره که چه دلخوشی های الکی داشتم.
تو این مدت به حداقل یه دوست احتیاج داشتم کنارم باشه و با هم تفریح کنیم یه کم روحیم عوض شه ولی هیچ دوسی وجود نداشت.
از همشون بیزار شدم و دیگه تصمیم گرفتم با هیچ کدومشون رفت و آمد نکنم.
بدتر از حال الانم که نمیشه.
خسته شدم از این همه کشمکش با خود افسرده ام و بهش روحیه دادن.
خسته شدم از زندگی رویایی در خیال و شکست در واقعیت.
بقیه چطوری زندگی میکنن؟
مشکل زندگیم کجاست؟
مشکلش خودمم ولی از حل مهم ترین مساله زندگیم وا موندم.

از همشون بیزار شدم و دیگه تصمیم گرفتم با هیچ کدومشون رفت و آمد نکنم.
بدتر از حال الانم که نمیشه.
خسته شدم از این همه کشمکش با خود افسرده ام و بهش روحیه دادن.
خسته شدم از زندگی رویایی در خیال و شکست در واقعیت.
بقیه چطوری زندگی میکنن؟
مشکل زندگیم کجاست؟
مشکلش خودمم ولی از حل مهم ترین مساله زندگیم وا موندم.

23 May 2012

These wounds won't seem to heel :)

دیروز بعد از ظهر بود که با یه سبد گل از گل فروشی محبوبم(۱) خیلی زودتر از همیشه اومد خونه. 
گل رو به همراه یه روسری قرمز و کارت تبریک گوسفندی بهم داد و مراسم با یه بوس و بغل اتمام پیدا کرد.
براش هندونه آوردم که خنک بشه و بعدشم گفت خوابم میاد و رفت خوابید.
منم راستش هم خوشحال شده بودم و هم حالم رفته شد. 

از طرفی بهش حق میدادم استراحت کنه و از یه طرف دیگه هم ناراحت شدم که یه روز زودتر اومده خونه و گرفته خوابیده. حس منفی یه "من براش مهم نیستم" افتاده بود به جونم و تیشه به ریشم میزد D:
رفتم تو آشپزخونه و برای شب تولدم شروع کردم به درست کردن مرصع پلو که خیلی دوست دارم. هرچند ترجیحم این بود بر خلاف شب های عادی امشب خاص باشه و شب رو بیرون تو یه جای دنج غذا بخوریم.
تا نزدیکای افطار تو آشپزخونه بودم.
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد و اومد دید ناراحتم.
گفت چیه و چرا ناراحتی و من که تا اون موقع فقط ناراحت بودم اون اژدهای درونم هم از اینکه خودشو میزد به اون راه بیدار شد و شروع به فیش فیش کرد!
اونم که دید میدونه جنگه و جاده و اسب مهیا است گفت بیا تا برویم!
خلاصه هی شبیخون میزد و بعدش پشیمون میشد میومد از دلم در بیاره که منم بیشتر عصبانی میشدم از اینکه هرچی دلش میخواد میگه و دلمو میشکونه بعد با یه بوس و بغل میخواد با تف تیکه هاشو بهم بچسبونه.
کلی خودمو کنترل کردم گریه نکنم ولی  یه جایی یه چیزی گفت که بدجوری دوگانه سوز
(۲) شدم و دیگه دریچه ی سدو باز کردم تا سیل اشکام همه چی رو ببره.
تمام سلولهای بدنم ازش متنفر شده بود و با خودم گفتم عمرن نمی بخشمش.
بعد از خوردن شام اون و افطاری یه من رفت تو اتاق کتاب خوند و منم پشت کامپیوتر هی به خودم انرژی مثبت میدادم که ماتحت لقش! به درک! و اینکه من خودم باید سعی کنم امشب برام شب خوبی باشه.
بعد از نیم ساعت خوندن کتاب اومد دوباره منت کشی!
منم باز بهش رو ندادم ولی پیشنهادش برا بیرون رفتن رو لبیک گفتم.
خلاصه رفتیم پاتوقمون که یه آبمیوه فروشی یه تقاطع سرو و پاکنژاد.
تو را
ه یه کلمه هم با هم صحبت نکردیم.
اما با خودم میگفتم آخرش که چی؟
امشب که گند بخوره بهش واسه اون هیچ فرقی نمیکنه و شب بخوابه فرداش یادش رفته چه اتفاقاتی دیشب افتاده و فقط خاطره ی بدش برا تو میمونه.
این شد که وقتی ماشینو پارک کرد روشو بهم برگردوند منم بهش لبخند زدم.
اونم نیشش تا بناگوش باز شد!
پیاده شدیم و اومد دستمو بگیره گفتم دوستت ندارم و ازت خوشم نمیاد. اونم ماشالله زبون داره این هوا! برگشته با نیش باز میگه ازم بدت میاد چرا باهام اومدی بیرون. منم گفتم دلم خوراکی میخواست (تو آستینم یه جواب کلفت و دندان شکن داشتم ولی خوب واقعا حال ادامه ی نمک خورون زندگی رو نداشتم.!
برگشتیم خونه و میراث آلبرتا
(۳) دیدیم و بعدشم خوابیدیم.
قبل از خواب هم مبایلشو برداشته ساعتو دیده که ۱۱:۵۸ ئه. میگه میخوام روز تولدت که شد بهت تبریک بگم. راستش اونقدر سرد بودم از کارایی که کرده بود که اصن برام مهم نبود.
۱۲ که شد یه پیامک برام سند کرد و بعدشم شروع کرد با آهنگ دلخراشی ریتم تولدت مبارکو زد.
هر چی هم تو سرش زدم و قلقلکش دادم و نیشگون گرفتم خاموش نمیشد!
خلاصه خودش خسته شد و خوابید و من موندم با یه حس بی حسی!
اصلن شب رو نتونستم خوب بخوابم و صبح که پا شدم رفته بود.
هوا از بارون شب قبل دل انگیز بود و خدا رو شکر کردم که برای روز تولدم یه همچین هوای خوبی رو در نظر گرفته. لحافو تا خرخره کشیدم بالا و ایمیلمو با مبایل چک کردم و دیدم ایمیلی هم بهم تبریک گفته :)
بعدشم که پا شدم اومدم فیسبوک دیدم یه کارت قشنگ رو والم گذاشته.
احساس بد دیشبم بهش از بین رفت تا حدی.
نه به کارای دیشبش و نه به کارای امروزش.
چرا مردا تا وقتی همسرشون خوب باشه و بخنده شارژن و میگن و میخندن ولی کافیه حالش بد باشه و از دستشون ناراحت باشه تا اونا هم اداهای عجیب غریب در بیارن و بیشتر اعصابشو به هم بریزن؟
یعنی متوجه نیستن اون موقع که کسی از دستشون ناراحته باید از دلش در بیارن و درکش کنن تا آروم شه نه اینکه کاری کنن بالکل ازشون ناامید شه؟
هنوز موندم تو خلفت این مردا که به حق موجوداتی عجیب و مریخی اند!


(۱)- یه گلفروشی کوچیک و جمع و جور که من عاشق سبدای ساده و قشنگشم.
(۲)- وقتی دلت اونقدر میسوزه که سوزشش به اونجات هم میرسه! 
(۳)- چقدر بی محتوا بود! واقعا هیچ هدف خاصی رو دنبال نمیکرد.

14 May 2012

سنسرجری


احساسم به تو چندی است قلمبه شده.
لبانت را بیاور احساسات قلمبه شده را ساکشن کن.

12 May 2012

تقدیم به بهترین مادر دنیا


احساس تو را هیچ کجا قیمت نیست
در حضورت شید را فرصت تابیدن نیست 
مادرم، ای همه هستی من از بر تو
همچو تو زیور و زینت به همه عالم نیست


کادو دادن به پدر و مادرم همیشه سخت ترین کاری بوده که باید انجام می دادم. چون خوشبختانه هیچ وقت خودشون کم و کسری نداشتن و بالطبع گزینه ها برای سورپرایزشون کم بود.
امسال تصمیم گرفتم مثه قدیما واسه مامانم کاردستی درست کنم :)
یه کت قلاب بافی خریدم و روش رو با نگین کار کردم، کار دست خودم.
یه سرویس صدف و مروارید هم درست کردم ولی کامل نشده. یعنی تو ذهنم بود با همون سنگ های تزئینی لباس روش کار کنم که اصن خوب نشد. 
حالا فردا باید برم بازار ببینم چیزی پیدا میکنم یا نه.
یه کارت هم میگیرم همراه شعری که بالا نوشتم و واسه مامانم گفتم.
روز زن و ولادت حضرت زهرا رو به همه ی دوستای عزیزم تبریک میگم. 

10 May 2012

You're everything I need and more*


فردا می شود چهارمین سالگرد اولین آشنائی مان.
البته اسمش رو تو گذاشتی اولین آشنایی توی اولین سالگرد :)
اون روز بارونی که اومدی اون کامنتو توی بلاگ مرحوم درد پنهان گذاشتی و کنجکاو بودی کشف کنی یگانه کیه، به تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که یه روز بشی مرد زندگیم. 
دوستت دارم، دوست تر از تمام دوست داشتن های آدم های روی زمین.

* نوشت: از شعر آهنگ Halo ی Beyonce

08 May 2012

جای خالی او ...


یکی از دوستان عزیزم به تازگی پدرش رو از دست داده.
برای شادی روح پدرش فاتحه بخونید لطفا.
اگرم دوست داشتید اینجا براش کامنت بذارید یا پست رو ۱+ کنید.
دوست عزیزم ما رو تو غم خودت شریک بدون.

07 May 2012

ذائقه ی برتر-۵

عطاویچ یک ساندویچ نیست، دو ساندویچ است.

06 May 2012

انتخابات


یه کاندیدایی مد نظرم بود که متاسفانه رای نیاورد، وگرنه مطمئنم اوضاع ایران خیلی خیلی تغئیر می کرد بس که این مرد تخم داشت!
نماینده ی ولی فقیه بودن در کل آمریکا کار هرکسی نیست!
بعد من یه سوالی که برام پیش اومده اینه که اوباما هم تو ایران احتمالا نماینده داره؟ 
منظورم اینه یه کار فرهنگی-سیاسی یه رسیپرکال بوده؟

02 May 2012

وقتی علیرضا سرباز بود-۲

دیشب هرجوری بود صبح شد.
دارم سعی میکنم خودم رو سرگرم کنم.
عین سگ پاچه میگیرم و عین گربه هرکی بیاد طرفم پنجول میندازم و عین خر عر میزنم.
بیچاره مامان و پدر که دارن تحملم میکنن.
دعا کن حالم یه کم خوبتر بشه.
خوب آخه هنوز هیچ خبری ازت ندارم.
سعی میکنم فکرای منفی رو از ذهنم دور کنم.
تصور کنم الان داری چیکار میکنی.
دارن میدووننتون، یا دارین لباس سایز میکنین، یا داری رو لباسات و وسایلت اسمت رو مینویسی.
به این فکر میکنم که سردته؟ گرمته؟ اونجا وسط کویر الان چطوره اوضاع.
کاش زودتر بتونم صداتو بشنوم :'(



تاریخ نوشت:سوم آبان ۱۳۹۰، وقتی هنوز بعد از رفتنش هیچ خبری ازش نداشتم.

01 May 2012

وقتی علیرضا سرباز بود-۱

همه میگن چشم رو هم بذاری میگذره.
اینا یا عاشق نبودن یا درد دوری نکشیدن.
نمیدونن یه لحظه بی خبری و دوری صد سال که کمشه، اصلا نمیگذره.
حالم خوب نیست اصلا.
خدایا کمک.



تاریخ نوشت:دوم آبان ۱۳۹۰، وقتی علیرضا رفت ترمینال و من اومدم خونه ی پدری