Showing posts with label Misc. Show all posts
Showing posts with label Misc. Show all posts

31 January 2013

دو بار اسباب کشی تو 6 ماه :((

اسباب کشی کلن خیلی موجودیت ناموجود بی تربیت و بی ناموسی است.
ترتیب آدم را میدهد و مذکر و مونث هم حالی اش نیست.
تازه در غربت که بدتر هم هست، خودت هستی و خودت (این خودت اولی خودم بود و خودت دومی علیرضا که او هم از خودمان است D:)
بدترتر هم اینه که خانوم خونه وسواس تمیزی داشته باشه و از یه هفته قبل از موو تا هفته بعد از موو در حال بشور و بساب باشد.
بدترترتر از همه هم اینه که خانوم خونه وسواس نظم داشته باشه و بعد از اینکه یک دور همه چی چیده شد دوبار جای 90% چیزها را بخواهد عوض کند و یک ماه این جابجائی ها ادامه داشته باشد تا به نقطه ی اپتیموم مورد نظرش برسد.
گاهی وقت ها دلم میخواهد همان دختر شلخته پلخته ی خانه ی پدری باشم که دنیا یه هیچ جایم نبود. 
همینه که میگم خونه ی پدر نون و انجیر، خونه ی شوهر غل و زنجیر :))))

08 June 2012

روح خانه

وقتی‌ بعد از چند روزی که برگشتم خونه کلید رو انداختم و اومدم تو، خیلی‌ ذوق کردم از دیدن خونه ای‌ که در نبودم به همون تمیزی مونده که وقتی‌ بودم. حتی باید اعتراف کنم تمیزتر، چون قبل رفتنم خیلی فرصت آب و جارو نشد ولی علیرضا زحمتشو کشیده بود.
اما انگاری خونه یه چیزی کم داشت، یه چیزی که نبودنش رو حس میکردم. بلند شدم و رفتم سرک بکشم.
شاخه گلی رو که برام خریده بود و حالا خشک شده بود رو انداختم دور و گلدونشو شستم.
آب بمبوهام داشت تموم میشد. آبشون رو عوض کردم و برگاشون رو تو حموم شستم.
کاکتوسام هم خاکشون خشک شده بود و بهشون یه کم آب دادم.
رنگین کمان مثه قحطی زده ها حمله کرد به غذاهایی که براش ریختم.

بعدش میوه ها رو درآوردم و شستم و چیدم تو ظرف میوه و گذاشتم رو میز.
با اسپری خوشبو کننده بوی گلهای بهاری رو همه جای خونه پخش کردم.
حالا خونه خونه شده بود.
یاد خونه ی پدربزرگم افتادم که بعد از رفتن مادرجونم با اینکه همیشه ظاهرش تمیز بود ولی رنگش کدر بود.
روح نداشت.
خونه ی بدون زن، اسمش خونه نیست :)

 

12 March 2012

آن ها تن ماهی را با چنگال می خورند

من به گربه ها علاقه ای ندارم.
ولی نمی توانم نسبت بهشان ترحمی نداشته باشم.
زمستان که بود (البته هنوز هست و انگار قرار است در بهار هم زمستان تمدید شود!) آشغال گوشت و مرغ و بعضی وقت ها هم تنت ماهی براشون می ریختم که از گشنگی تلف نشن.
به خاطر همین حس می کردم یه دوستی هر چند کوچیکی بینمون وجود داره!
چند وقت پیش ها دیدم صدای جیغ های کشدار گربه میاد از تو حیاط.
اولش گفتم بعیده گشنش باشه چون اولین باره که چنین صداهایی تو خونه میومد. بعد گفتم شاید داره میزاد! خودمو آماده کردم که اگه رفتم پائین و دیدم داره میزاد با همه ی ترسی که دارم از گربه ها ورش دارم بیارم تو خونه کنار بخاری تا راحت تر دلیور کنه. خلاصه لباس پوشیدم و رفتم پائین دیدم گربه مون (سیاه ذغالی یه و چشماش سبز تیله ای یه) روبرو یه گربه ی سفید با خط خطی های قهوه ای تو حیاط و زیر پمجره پارکینگ وایساده و زل زدن به هم چشم از هم بر نمیدارن! 
هر چی هم شیکم میکمش رو نیگا میکردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که عمرا این حامله باشه. اومدم برگردم بالا گفتم نکنه اینا اینجور شاخ به شاخ هم واستادن مساله ناموسی باشه! بعد به ذهنم رسید نکنه اصلا ناموسی نباشه و بی ناموسی باشه و میخوان عملیات جفت گیری انجام بدن. خوب از اونجائی که من تو عمرم حتی یه صحنه هم از بی ناموسی حیوونا ندیدم و همیشه وقتی بقیه از مشاهداتشون در مورد گاو و گربه و سگ و خر و حتی مگس! تعریف می کنن یه کم احساس کمبود میکنم گفتم الان وقت خوبی برای کسب تجربه است!
آروم آروم رفتم جلوتر و پشت پنجره ای که اینا زیرش بودن کمین کردم! گربه سیاهه هی جیغای دلخراش می کشید و سفیده با یه صدای خیلی خیلی کم جوابشو میداد! از جاشون هم تکون نمی خوردن و چشم از هم بر نمی داشتن. یه ده دیقه ای واستادم و دیدم انگار از اینا بخاری بلند نمیشه! هوا هم خیلی سرد بود و منم فکر می کردم شرایط اورژانسی یه نه کفش پوشیده بودم و نه لباس درست حسابی. اومدم بی خیال بشم و برگردم که دستم خورد به ظرف غذای گربه مون که همیشه اون تو براش شیر و غذا میذاشتم و افتاد. سیاهه که پشتش به من بود یه لحظه برگشت ببینه چی شده که یهو سفیده بهش حمله کرد! 
آقا اینا چنان بهم می پیچیدن و همدیگه رو چنگال چنگال می کردن که من داشتم پس میفتادم. تحمه نمیخوردم که برم طرفشون از هم دورشون کنم و به جاش هی داد می زدم ولش کن کثافت! چی از جونش می خوای؟ ولش کــــــــــــــــــن! (خودم هم نمی دونم چرا عکس العملم تو اون لحظه فحش دادن به زبان انسانی بود!) ولی خوب از اونجائی که اونا یه کلمه هم نمی فهمیدن به دعواشون ادامه دادن. دوباره ظرف رو برداشتم و پرت کردم که صدا بده حواسشون پرت بشه. نقشه ی دوم بهتر از نقشه ی اول جواب داد و این نشون میده همیشه هم گفتگو جواب نمیده! 
 اون دو تا از هم جدا شدن و برگشتن به پنجره که من پشتش باشم زل زدن. بعد یه نگاهی به هم انداختن و و تاییشون حمله کردن سمت پنجره! اینجانب هم دو تا پا داشتم دو تا پای دیگه هم قرض کردم و فرار کردم. البته که دستشون به من نمی رسید چون تا با دو-سه تا پرش برسن پای پنجره و بعد بپرن بالا و بعدش از لای نرده ها رد شن و بعدش بپرن پائین و بعدش بدون دنبال من، من رسیده بودم دم در خونمون و رفته بودم تو!
خلاصه، بعدش که رسیدم خونه کلی به خودم فحش دادم که بیخود دلم واسه این وحشی ها سوخته بود و اصن سر زا می مرد هم به من ربطی نداشت. بعدترش یام اومد اینا فصل جفت گیریشون بهار باید باشه و تو سیاه زمستون الکی دلمو خوش کردم صحنه می بینم. نکته ی اخلاقی یه داستان هم اینه که هیچوقت به گربه ها و گربه صفت ها اعتماد نکنین و گلوتون رو براتون خراش ندید که بنا بر غریضه شون حتی ممکنه بعد از این همه زحمت به شما حمله کنن و چنگال چنگالتون هم بکنن.

08 April 2010

چاغاله بادوم

اینجانب یک عدد ریحان معتاد به چاغاله بادوم میباشم که دلم شدیدا درد میکنه D:

26 February 2010

نمایشگاه خیریه

یک نمایشگاه خیریه بود که به سلامتی الان که دارم این رو مینویسم روز آخرش بود و تعطیل شد رفت. ما هم واسه اینکه خاله و دایی کوچیکه اونجا غرفه داشتن رفتیم یه سر بزنیم. بعد اونجا یه چند ساعتی منتظر شدیم و جهت غلبه بر الافی مسیولیت فروش غرفه دایی کوچیکه رو به عهده گرفتیم.
اصل غرفه تابلوهای خط بود ولی ماهی هم میفروختیم! و من امروز متوجه شدم میزدم تو شغل کاسبی و کار آزاد الان کار و باری واسه خودم داشتم! آخر سر هم دایی کوچیکه دو تا ماهی مرواریدی بهم هدیه داد.



البته من قرار برم چند تا دیگه هم بخرم. ولی یکیشون هست خیلی پخمل و گیگیلی و تپله.
فعلا اسمشو گذاشتم مروارید. تا ببینیم شاید بعدا نظرم عوض شد شناسنامه بچه رو به یه اسم دیگه گرفتم D:
بعدشم غرفه ی ما اونجا کنار غرفه آقای الهی قمشه ای بود. من اولش میخواستم برم اونجا عکس بگیرم ولی اونقدر مباحث مربوط یه سشوار و اینجور چیزا رو دوستان پیش کشیدن که نشد!
لادن طباطبایی هم بود. همونجور که حدس میزدم چهره اش تو واقعیت هم دلنشین بود. یعنی من خوشم میاد از قیافه اش.
همین دیگه!
به خدا اگه مرواریدمم چشم بزنید دونه دونه پیداتون میکنم قیمه قیمه تون میکنم.

06 February 2010

رابطه

This methodology was developed by Sir Frances Galton, a mathematician who was also a cousin of Charles Darwin!

10 January 2010

مال من

از اونجایی که من همیشه به صلح بیشتر از جنگ علاقه داشتم، لذا اکثر اسباب بازی های دوران کودکیم بدون اینکه مثله شده باشن یا سوخته باشن یا پاره شده باشن تا الان باقی موندن و توی یه دکور خیلی قشنگ چیده شدن.
بعد هر بچه ای که میاد اینا رو میبینه دلش آب میشه! به عنوان مثال دختر یکی از دوستای مامانم هست هروقت میان خونه ما اجازه میگیره بیاد بشینه رو تخت فقط اینا رو نیگا کنه و اشک تو چشماش جمع بشه! به خاطر همین من معمولا اجازه نمیدم کسی وارد اتاقم بشه و بوی جیگر کباب شده اتاقم رو پر کنه.

ولی امان از این کوچولوهای دایی هام.
هر دفعه میرن یه سیخونکی به وسایل اتاق من میزنن.
ایندفعه دیدم دختره دویده اومده میگه بدو بیا پسره همه اسباب بازی هاتو به هم ریخت(خوب دخترا حسودن دیگه!). به سرعت برق و باد اومدم دیدم پسره در رو باز کرده و یکی از اسباب بازی ها رو برداشته.
- واسه چی بی اجازه برداشتی؟ بدش به من ببینم.
+ مال خودمه!
- نه خیر مال تو خونتونه(به این خیال که حتما یکی از اینا رو داره فکر کرده مال خودشه)
+ نه من که از اینا اصلا ندارم

جمعیت پخش شدن کف زمین

05 December 2009

در-هم

- یه جا نوشته "از این نترس که زندگی تو روزی به پایان میرسد، از این بترس که دوباره شروع نخواهد شد". مسلما اونی که این جمله ی گهربار رو از خودش ساطع کرده به تناسخ اعتقادی نداشته. این رو هم میدونسته که هر آدمی فقط و فقط یک بار زندگی خواهد کرد. پس اینکه زندگی به پایان برسه معادل همینه که دوباره شروع نمیشه. در نتیجه خیلی جمله ی بی سر و ته و بی معنی ای هستش که از این نترس و از اون برتس. در نهایت هم یا من زیادی میفهمم یا اون زیادی میفهمه. از این دو حالت که خارج نیست! البته اولی احتمالش نزدیک به صده D:

- یه جا خوندم تحمل درد و سختی وقتی همسرت دستت رو تو دستش بگیره خیلی ساده تره. جان شما رد خور نداره! چه خانم رابطه باشی چه آقای رابطه.

- بعضی ها کلا راجع به هر چیزی که بهشون اپسیلون هم مربوط نیست اظهار فضل میکنن، ولی در واقع خودشون رو چیز میکنن.

- چرا بعضیا نیش میزنن؟! اینا به عمود آتشین اعتقادی ندارن؟ نمیگن وقتی دل کسی رو میسوزونی تو هم بعدا یه جات باید بسوزه؟ به امید اون روزی که یا تو این دنیا دلشون بسوزه یا تو اون دنیا اونشون.

- عیدتون مبارک، اگه بهش اعتقاد دارید.

20 August 2009

گنجشکک اشی مشی

گنجشکک اشی مشی
لب بوم ما نشین
بارون میاد تو خیس میشی
برف میاد گوله میشی
میفتی تو حوض نقاشی

کسی یادش هست داستان گنجشکک اشی مشی چی بود؟

19 July 2009

حس های بد

- فکرش را که میکنم، میبینم که من واقعا در بعضی جنبه ها حسودم!
از اینکه کسی را بیشتر از من دوست داشته باشند حسودی ام میشود.
از اینکه دوستم با دوست دیگری وقتش را بیشتر بگذراند حسودی ام میشود.
و از خیلی چیزهای دیگر که شاید حسادت های عجیب و غریبی باشد.

- آدم در آن لحظاتی که فکر میکند روزهای شیرین زندگی به سمت او هجوم آورده اند، نمیداند که مست این شیرینی شده است و این مستی از خیلی اتفاقات دیگری که تلخی اش به همین نزدیکی هاست غافلش کرده است. شاید به همین دلیل است که تلخی های بعد از شیرینی تلخ ترند!

- به نسبت سن و سالم زیاده از حد مرگ نزدیکان دیده ام.
میترسم از بیشترش.
جدا میترسم.
و وحشتناک ترین قسمتش این است که حس میکنم دارد نزدیک میشود...
دیوانه ام جدا!