26 March 2009

نوشتن

نوشتن حال و حوصله میخواهد، موضوع جذاب میخواهد، انگیزه میخواهد، و شاید خیلی چیزهای دیگر میخواهد که من الان هیچ کدامشان را ندارم. مشکل از من است یا نوشتن نمیدانم. فقط میدانم که چند وقتی است تهی شده ام. تک بعدی شده ام. از زندگی جدا شده ام. بعضی وقتا میشه که دیگه هیچی از نظر آدم ارزششو نداره. زندگی رو میکنه که فقط کرده باشه.
دیگر نه میتوانم روزمره بنویسم، نه احساساتم را بنویسم، نه داستان بنویسم، نه طنز بنویسم، و نه هیچ چیز دیگر.
انگار آن ته مه های دلم هیچ چیزی نمانده است.
همه اش تکانده شده است و رفته است.
حتی نمیتوانم غر بزنم.
به مخابرات عزیز فحش بدهم و برای تمام آن شونصد میلیون نفری که خودشون رو خفه کردند و برای شونصد میلیون نفر دیگه روز اول عید پیامک فرستادند افسوس بخورم.
دیگر حتی به خودم انگ گشادی نمیزنم که نیمه شب میخوابم تا ظهر و ظهر کمی الافی میکنم تا بعد از ظهر و بعد دوباره میخوابم تا شب و شب دوباره الافی میکنم تا نیمه شی و نیمه شب میخوابم تا ظهر و .....
نه انگار دارد حس نوشتنم می آید!
لعنت به فیس بوک و این مارک شبکه ی اجتماعی ابلهانه اش که آدم را تک بعدی میکند.
حتی به دوستانم زنگ نزدم که عید و سال نو را با صدای خودم تبریک بگویم!
به فیس بوک چه؟ از فراخی خودم است.
شروع میکنیم.
3
2
1

2 comments:

علیرضا said...

آره خب وقتی همه چیز تعطیله و یه جورایی همه چیز ختم میشه به چهارتا مهمونی و یه عده هم مسافرتن و بلاگستان خلوت شده، حس نوشتن هم کم میشه دیگه. اصلا نوشتنمون نمیاد. حالا از 15 به بعد درست میشه

A.Zed said...

p.s.
فراخی = گشادی

;)