Showing posts with label Guest. Show all posts
Showing posts with label Guest. Show all posts

07 July 2015

ﺷﺎﻳﺪ ﻭاﻗﻌﺎ ﻫﻤﻪ ي ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺯﺩﻧﻲ ﺑﺎﺷﺪ

ﺣﺲ ﺷﺐ اﻣﺘﺤﺎﻥ ﺭﻭ ﺩاﺷﺘﻦ و ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﺒﻮﺩﻥ،
ﺣﺲ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﻓﺮﺻﺖ،
ﺣﺲ اﻳﻨﻜﻪ اﮔﻪ ﺧﺪا ﺻﺪاﻣﻮ ﻧﺸﻨﻮﻩ،
ﺣﺲ اﻳﻨﻜﻪ ﻫﻤﻪ ي ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻗﺮاﺭ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﻴﻦ ﺑﺎﺷﻪ؟

24 June 2015

ﺧﺪا ﺭﺣﻤﺘﺶ ﻛﻨﻪ

ﺗﻮ ﻛﻠﻨﺪﺭﻡ اﻳﻮﻧﺖ ﮔﺬاﺷﺘﻢ: ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﻓﻮﺕ ﺣﺎﺝ ﺧﺎﻧﻮﻡ, ﺑﺎ ﻓﺮﻛﺎﻧﺲ ﺗﻜﺮاﺭ 10 ﺳﺎﻟﻪ, ﻛﻪ ﻳﺎﺩﻡ ﺑﻤﻮﻥ ﺑﻪ ﭘﺪﺭم ﺗﺴﻠﻴﺖ ﺑﮕﻢ و اﮔﺮ ﺷﺪ ﺧﻴﺮاﺗﻲ ﺑﻜﻨﻢ.
ﺣﺲ ﻣﻨﻔﻲ ﻳﻪ ﺗﻪ ﺩﻟﻢ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺩﺭﺩﻫﺎﻱ اﻣﺮﻭﺯ ﭘﺮﺭﻧﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﺑﺴﺎ اﺯ ﺧﻮﺩﺗﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻱ ﭼﻴﺰﻱ ﺟﺰ اﻳﻮﻧﺖ ﺗﻮ ﻳﻪ ﻛﻠﻨﺪﺭ ﻧﻤﻮﻧﻪ.

12 June 2015

مهمان-۲

دوباره درد،
دوباره حس های بد، 
حس پوچی، 
حس تموم شدن وقت،
بغض،
و آخرش تسلیم.
نه،‌من تسلیم نمیشم.
هیچ کس از فرداش خبر نداره.
میخوام امروزم رو زندگی کنم.
ترحم کسی رو نمیخوام.
نمیخوام ناتوان باشم، حتی از یه دوچرخه سواری معمولی و فعالیت های عادی.
من تا آخرش هستم.
حتی اگر آخرش نزدیک باشه.

04 May 2015

آقا دیگه ته تحمل من اینه. نمیتونم دیگه. نمیتونم.

گاهی اوقات فکر میکنم بر خلاف ظاهر که همه، حتی خودم، فکر میکنند آدم قوی ای هستم، از هر موجود زنده ی دیگه ضعیف ترم.
درد منو از پا در میاره و همه ی امید به زندگی رو ازم میگیره.
ترس از آینده و اتفاقاتی که ممکنه بیفته خوره ی وحشتناکی به جونم انداخته.
اصلا تحمل این همه فشار که ددلاین حدود ۱۱ روز دیگه است و پروژه ی آخر ترم هست و پرزنتیشن برای کنفرانس هست رو ندارم.
دستام یخ میکنه و حالت تهوع و سردرد مداومی که سایدافکت قرصامه رو بدتر میکنه.
منو چه به اینجا؟
منو چه به آکادمی یا حتی کار؟
چرا جراتش رو ندارم بزنم زیر همه چی و برم دنبال آرزوهام؟
دلم میخواد حتی اگر وقت باقیمونده برای زندگیم کمه بتونم برم دنبال آرزوهام.
کار چریتی انجام بدم.
خودم رو وقف مردم کنم نه کار و ریسرچ بیهوده که به درد هیشکی نمیخوره. 
خسته ام.
بریدم.
نمیتونم.

26 April 2015

مهمان

چیزکیک موز در یخچال در حال بستن و آماده شدن برای رفتن در شکمهای همایونیمان،
پرزنتیشن که قرار بود امروز اسلایدهایش را آماده کنم و تا ۵شنبه تمرین کنم که بجز صفحه ی اول چیز دیگری ازش ساخته نشده،
و پیپر لعنتی که برای نوشتنش هیچ حوصله ای ندارم!
روزهای آخر ترم و دغدغه ی پایان ترم و پروژه های تحویلی، و دغدغه ی ۳-۴ ماه آینده.
با همه ی اینها، باز هم ذهنم درگیر مهمان ناخوانده ی درونم است.
دوست دارم که دوران دوستیمان کوتاه باشد.
دوست دارم که مدتی مسالمت آمیز مهمانم باشد و بعد با سلام و صلوات بند و بساطش رو بردارد برود، شخصیتش را حفظ کند و بدون خون و خونریزی و چاقوکشی برود پی کارش.
کاش مهمان بماند و صاحبخانه نشود و جای اون باشد و جای من نه.