16 September 2010

قانون نانوشته روابط انسانی

مادرم همیشه در گوش من خوانده است که خدا به دل آدم میده. یعنی به ته دلت نیگا میکنه و اگه برایکسی بدی بخوای سر خودت میاد و اگه خوبی کنی هم به سر خودت بیاد.
مادرم بهم گفته همیشه سعی کن در شان خودت با بقیه رفتار کنی. نگاه نکن که یکی چیپه و باهات چیپ برخورد کرده. تو خودت باش و با بقیه همونطور برخورد کن. تو اونجوری که شان تو هستش به بقیه کادو بده. جوری که در شان خودت هست به بقیه محبت کن و تحویلشون بگیر. متناسب با شان خودت از اشتباهات طرف مقابلت بگذر و ...
مادرم خودش دقیقا همین کارها را در زندگی انجام داده است. وقتی بنشینی وای درد و دلش میبینی که چقدر از این آدمهایی که الان باهاشون رفت و آمد داری و باهاشون احساس صمیمیت میکنی در حقش چه بدیها که نکردن! اما مادرم از کنارشون گذشته و سعی کرده بهشون باز هم محبت کنه.
پدرم هم همینطور. اونقدرها بهش بدی کردن و بهش حسودی کردن و زیرآبش رو زدن. ولی با هیچ کدوم مثل خودشون برخورد نکرده.
اما من برای سخته اینطوری باشم. اینجور آدمی بودن خیلی روح بزرگی میخواد.
من تا ته جیگرم و جاهای دیگم میسوزه وقتی برای کسی هدیه میبرم و اون در عوض برای من هیچکار نمیکنه! یا هدیه ای میبرم براش در شان خودم باشه و اون چیزی بهم میده که شان من رو خورد میکنه! وقتی برای کسی احترام قایل میشم و اون برای من احترام قایل نمیشه و خودش رو هم توجیه میکنه که من اینجوریم!
مادرم میگه بعضی ها بیمارن. از اذیت کردن بقیه و تحقیر شخصیتشون لذت میبرن. شاید هم وقتی میبینن یکی بهتر از اونهاست به هر قیمتی میخوان بدش کنن تا مثل خودشون بشه. اولش خیلی رو من تاثیر داشت این حرف. سعی کردم اگر کسی اذیت یا ناراحتم میکنه به روی خودم نیارم و این رو ضعف شخصیتیش بدونم. اما کم کم دیدم انگار خیلی ها تو جامعه بیمارن. خودم داشتم بیمار میشدم از این همه بیماری. پس گذاشتمش کنار.
الان دلم به همون حرف اول مامی خوشه. که خدا به دل آدم میده. راستش بهش اعتقاد هم دارم.
میخوام خوب باشم و بذارم بقیه اگه دوست دارن بد باشن.
اینقدر بدی کنن، اینقدر کم بذارن، اینقدر بی توجهی کنن که همه اینها جمع بشه به خودشون برگرده.
من به عمود آتشین اعتقاد دارم!
شک ندارم بابت هر کاری که تو این دنیا انجام میدیم، بابت هر دلی که میرنجونیم، بابت هر بی توجهی که میکنیم، بابت هر حقی که ضایع میکنیم، بابت هر کاری که باعث خرد شدن کسی میشه انجام میدیم، خدا اون دنیا واسمون داره.

12 comments:

علیرضا said...

در این که شکی نیست ولی به نظرم خیلی وقتها علت ناراحتی مون از دیگران خودمونیم. مائیم که توقعاتمون و انتظاراتمون از دیگران بالاست. و چون اونها طبق انتظار و توقع ما رفتار نمی کنن میذاریم به حساب بی توجهی عمدی شون و بی احترامی شون به خودمون. در حالیکه نمیشه راجع به دیگران قضاوت کرد وقتی جای اونها نیستیم و شرایطشون و دلایلشون رو نمیدونیم.
یاحتی دلایلشون رو غیرمنطقی می دونیم در حالی که خودمون رو ته منطق فرض می کنیم.
ضمن اینکه باید به پرایوسی آدمها احترام گذاشت.
و نکته آخر اینکه، باید اصل رو بر برائت گذاشت مگر اینکه عکسش ثابت بشه. ‏

زهرا said...

بخشیدن کار راحتی نیست!
من فکر میکردم راحته چون در زمینه های روزمره و کوچیک راحت میتونم فراموش کنم و ببخشم.
اما وقتی کسی ظلم بزرگی بهم کرده باشه نمی تونم ببخشمش!
شاید مدت های مدید طول بکشه. یا شایدم هیچ وقت نبخشم!
واقعاً کار راحتی نیست از ته دل بخشیدن.

Reyhan said...

بیش از حد روشنفکرانه فکر میکنی علیرضا!!
تیپیکال آدمها انتظاراتشون و توقعاتشون از طرف مقابلشون بر اساس رفتاری که خودشون با اونها انجام میدن شکل میگیره. مسلما محبت کردن و احترام گذاشتن چیزی نیست که از عهده کسی بر نیاد و توجیه خاصی داشته باشه جر اینکه طرف مقابل زورش میاد انجام بده و یا برای تو ارزشی قایل نیست.
بیشتر چیزی که آدم رو میسوزونه اینه که اصل رو به برایت میذاره و به روی طرف مقابل نمیذاره و اون طرف هم فکر میکنه تو نمیفهمی و هرچقدر بارت کنن میتونی تحمل کنی!
بیشتر اینه که اعصابت رو به هم میریزه وقتی میفهمی و میبخشی و طرفت نمیفهمه

علیرضا said...

نه خب نمیگم من اینطوری نیستم و اصلا از دست کسی ناراحت نمیشم. نه اصلا اینطور نیست

ولی می خوام بگم خیلی مواقع پیش میاد که ما توی ذهنمون هی اتفاقات رو کنار هم می چینیم، هی تجزیه تحلیل می کنیم، هی مرور می کنیم و دست آخر طرف رو محکوم می کنیم بدون اینکه اصلا خودش خبر داشته باشه که چه اتفاقاتی افتاده و چه سیر منطقی ای از بی توجهی ها و بی احترامی ها توی ذهن ما شکل گرفته. بعد تازه بدبین هم میشیم به طرف. حالا دیگه چپ بره راس بره، میگیم منظورش فلان بوده

این اتفاق برای خود منم افتاده ها. خیلی ها رو توی ذهنم محکوم کردم

Anonymous said...

ایول به مامان و بابات و خودت... خیلی حرفای خوبی زده بودین...

واقعیتش اینه که اگه آدم واقعا واقعا از ته دلش خوب باشه و این خوبیش به خاطر خوبیش باشه (یا به خاطر خدا باشه)! نه بخاطر اینکه منتظر گرفتن پاداش و نتیجه و محبت ما به ازا باشه... هم خودش همیشه نسبت به خودش حس خوبی داره... هم آخرتش آباد میشه و هم به مرور دنیاش آباد میشه... چرا که چه بخوای دینی فکر کنی چه بر اساس قانون جذب و این حرفا کم کم خوبی ها رو به خودش جذب می کنه... و مسلما چنین آدمی همیشه محبوب قلبها هم خواهد بود و اون چیزهایی که می خواد از جمله احترام و توجه و محبت هم به دنبالش میان...

ولی مشکل اینجاست که ما محبتامون واقعی نیست و با چشم داشته... به قول این روان شناسا مهر اصیل نداریم....

ممنون بابت پست خوبت

Reyhan said...

من اصلا قبول ندارم این حرفتو که طرف سیر منطقی بی محبتی ها و بی توجهی ها و کارهایی که کرده رو نمیفهمه. میدونی چرا؟ چون من میگم ما یه جور برخورد میکنیم و اون یه جور دیگه!!
یعنی واقعا تفاوت این دو تا رو نمیفهمه؟
به نظر من که میفهمه مگه اینکه واقعا مشکل داشته باشه در برخورد با آدمها و فهم اونها.
البته یه سری افراد هم هستند زیادی خودشون رو محق میدونن. یعنی به خودشون اجازه میدن هرجوری خواستن با بقیه رفتار کنن و در عوض بقیه باید در بهترین حالت باهاشون رفتار کنن و سرویس بهشون ارائه بدن که اینا جزو بیمارها هستند و آدم اگه مجبور نیست (مثلا پدر یا مادرش نیستن) باید باهاشون قطع رابطه کنه

Fathiyeh said...

بوس به ق
با احترام: فتحیه

Reyhan said...

کیس یو بک
فرام فار فار اوی
:*
در ضمن خودت ق ای بی تربیت
:D

Anonymous said...

سلام
یه بحث قدیمی و بی پاسخی رو شروع کردی
نمی دونم واقعاً ، فقط می دونم اگه عادت کنی مثل مامانت عمل کنی، راحت می شی و اگه بخوای جور دیگه رفتار کنی، من آدمایی رو دیدم که 60 سالشون شده ولی هنوز پای حرفشون بشینی میگه من این کارو کردم، اون اون کارو کرد، یا اگه نگن باز ته دلشون همین چیزاست

Anonymous said...

اما من به مختلف بودن برداشت ها و سوء تفاهم هم خیلی اعتقاد دارم
مثلاً من همیشه حال یکی رو می پرسیدم و هر وقت می رفتم خونش، از اوضاع و احوالش و اینکه چی کار می کنه می پرسیدم
آخه به نظرم طرف آداب معاشرت بلد نبود و اگه چیزی نمی گفتی، چیزی نمی گفت و اصلاً نمی دونست که وقتی مهمون داره، جزو ادب هست که یه چیزی بگه که همش سکوت برقرار نباشه،
بعدها فهمیدم که طرف به بقیه می گفته، فلانی چقدر زرنگه، همه چیزه آدم رو درمیاره اما از خودش هیچی نمیگه
فک کن، من فکر می کردم اون بی ادب هست و اون همین فکرو در مورد من می کرده و مثلاً داشته با ادب رفتار می کرده

Fathiyeh said...

آی کن نات انسر یو این پابلیک
:D

Reyhan said...

به ناشناس:
راستش خودم هم شدیدا معتقدم که اگر مثل مادرم باشم هم دنیام و هم آخرتم بهتره!!
ولی خوب هر کاری کردم نتونستم.
راستش من رو یه چیزی حساسم و اونم اینکه طرف مقابل من رو خنگ فرض کنه!
اینکه فکر کنه من نمیفهمم و هر رفتاری که خودش خواست از من نشون بده. اینه که بیشتر آزارم میده
در مورد مثالت هم به نظرم مثال خیلی مربوطی به این قضیه نبود. درسته اون طرف بی ادب بوده که در حضور مهمونش سکوت میکرده، ولی شاید نباید خیلی وارد زندگی مردم شد و اطلاعات گرفت. باید جور دیگه ای صحبت ها رو باز کرد(که البته خود من خیلی تخصص ندارم!)
واقعیت اینه که رفتار بد رو همه بد میدونن!
به خود اون طرف هم اگه یکی بشینه بگه رفتم خونه یکی و باهام حرف نمیزد و انگار نه انگار من مهمونم، جوابش این بود چه میزبان بی ادبی!!
خلاصه اینکه هر کسی ته دلش میدونه داره چه کار زشتی انجام میده و رفتارش بده. ولی چون خودش رو محق میدونه!! اجازه میده با اون هر طوری که اون لحظه دوست داره برخورد کنه