آدم اینقده حس جالب و خوش آیند و شعف-انگیز-ناکی بهش دست میده وقتی سوپروایزرش قراره نهار ببرتشون بیرون، بعد قبلش که تو اتاق پیششی می پرسه بچه ها اومدن و میگی بعضیا، میگه معلومه گشنه ها اومدن!!
ميبيني مادر من راست ميگه كه دكتر سربازي تون رو در بيرون جو آكادميك ببيني ياد اين انسانهاي قدمي با ادبيات خاص خودش ميفتي... خب آخه بايد ميگفت اين عزيزان مه كه خيلي من رو دوس دارن اومدن؟ خوشحالم نه؟
7 comments:
ميبيني مادر من راست ميگه كه دكتر سربازي تون رو در بيرون جو آكادميك ببيني ياد اين انسانهاي قدمي با ادبيات خاص خودش ميفتي...
خب آخه بايد ميگفت اين عزيزان مه كه خيلي من رو دوس دارن اومدن؟
خوشحالم نه؟
خدا رحم کرد به اعصابت مسلط بودی چیزای دیگه رو اینجا رو نکردی
:D
نکته اش اینه که من هول شدم و حرفش رو تایید کردم
:O
خيلي بدي ديگه..دارم فكر ميكنم اگه من بودم جاي تو چه ميگردم... راستش من قبل از اينكه دكتر حرفي بزنه براي اينكه اون خسته نشه؛ خودم ميگفتم گشنه ها اومدن...فكر كن!
جدیا
اصلا بعید نبود خودت پیشنهاد بدی
:D
فكر كن! اينم دكتر كه اومده ميگه ديشب شام نخوردين...
مامي راست ميگه ديگه ...
نصیبه بگم؟
بگم دوتایی وایسادیم دکتر اومده میگی ما از مه گشنه تر بودیم؟
گفتم دیگه
آره ديگه...گفتم ما بچه هاي حرف گوش كنتون بوديم؛ ديدم دكتر تاييد نكرد؛ گفتم گشنه تر ها بوديم
خوشش هم اومد؛ ميبيني اينم از امروز خوشحال ما...
Post a Comment