15 May 2010

شهر من، تهران

شما را نمیدانم.
اما من،
هر بار که از تهران خارج شده ام،
چه به قصد داخل و چه به قصد خارج،
احساس غریبی کرده ام.
آشکارا در و دیوار شهر مقصد برایم ناآشنا بوده اند.
وقتی که بازگشته ام،
این احساس ناب را داشته ام،
که اینجا با همه شلوغی و آلودگی و ترافیک و امثال اینها،
شهر من است.
حس مالکیت داشته ام نسبت به آن.
حس مالکیت همراه با آرامش.
با دیدن نامش، به تهران خوش آمدیدش،
نفسی عمیق از سر خیال کشیده ام،
و لبخندی بر لبانم نشسته است.
--------------------------------------------------------------------

مربوط نوشت: از قم رسیدیم تهران، یه لکچر تو مایه های اونایی که بالا گرفتم واسه علیرضا رفتم. اون دستیش که رو دنده بود رو گذاشته رو پام و یه اوهوم گفته به نشان همدردی. برای حسن ختام گفتم خیلی حس خوبی بهم دست داده. حس ولکام هوم!
سکوت میکنه و بعد از یه مکث کوتاه میگه گفتی حس چی؟ میگم ولکام هوم! میگه شنیدم میگی حس ول کن پامو. بعد با خودم میگم خوب رک بهم میگفت دستتو از رو پام بر دار دیگه D:

0 comments: