21 June 2010

she's a fairytale

بعد از رسیدن به یه سی.دی قدیمی،
با آهنگهای کریس.دی.برگ و یه سری دسته گل،
بهش گفت: آدم بعضی وقتها اون چیزی رو که باید بفهمه همون موقع نمیفهمه.
تو جوابش میگه: در گذرگاه زمان،
خیمه شب بازی دهر،
با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد.
عشقها میمیرند.
رنگها رنگ دگر میگیرند.
و فقط خاطره هاست،
که چه شیرین و چه تلخ،
دست ناخورده به جا میمانند...

7 comments:

محیا said...

این 4 تا بی تربیت تو وات آی فیل دارن چی کار می کنن؟ :دی

Reyhan said...

الهــــــــــــی
کجاشون بی تربیته؟
جیگرای منن همشون
دارن به مناسبت عروسی رقص و پایکوبی میکنن :دی

علیرضا said...

الان شاهد دیالوگ دو نفر آدم مجهول الهویه هستیم :دی

Reyhan said...

مگه هویت شخصیت داستانهای کوتاه مهمه؟
دوست ندارم اسم بذارم براشون

علیرضا said...

الان ایشون داستان کوتاه بودن؟؟؟؟

مسافر said...

نمیدونم چرا، اما فک میکنم سرخ پوستن!
این سرخ پوستا خطرناکنا!
عروسی رو نریزن به هم انصافاً :دی !

Reyhan said...

به علیرضا:
من نمیدونم داستان کوتاه چیه. اما این یه دیالوگ کوتاه واسه خودش یه دنیا داستانه
:D

به مسلم:
نه الان لباس سرخپوستی مده
:D
بعدشم اینا عشق منن. قبلا یه بار اسماشونو گفته بودم فکر کنم. الان اسماشون یادم نیست ولی میتونم دوباره نامگذاری روشون انجام بدم
:))