12 March 2010

..

یادته یه بار گریه میکردم اشکم رو با یه دستمال پاک کردی و هنوز که هنوزه اون دستمال رو نگه داشتی؟
حس میکنم اون اشکا برات یه دنیا ارزش داشته که یادگاریش رو نگه داشتی.
نیستی ببینی که دور تختم رو این چند روز دستمالهای مچاله پر کرده و اونقدر بی حوصله و درمونده ام که حتی جمعشون نمیکنم بریزم سطل آشغال.
انگار این اشکا دیگه ارزشی نداره :(
اشکهای مرواریدی یه من :'(

0 comments: