25 October 2010

کار فرهنگی در مکانی علمی



7 comments:

Nasibe said...

تا قلب آسمون میبارم بی تو تنها...

دوس دارم طناب ماهو بگیرم بالا برم...

من از لب تو منتظر یه حرف تازم...

از نو برایت مینویسم حال همه ی ما خوب است اما تو باور نکن...

روزها فکر من این است و ...

امیرحسین said...

ایووووول

مسلم said...

منم کتابای دوره لیسانسم پر این جور چیزاس! :دی
بزرگ که شدیم فهمیدیم باید چوب خشک بود! :ا

Najva said...

اول فکر کردم یادگاری نوشت باشه، اما خود نوشته گویا :دی
خوبه که!
من وقتی میرم دفتر بابا و وایت بردش رو میبینم، برمیدارم یه شعری چیزی بالاش مینویسم، کنارش گل هم میکشم.
بعد یه سری رفتم دیدم همون جمله من رو با یه خط خوشگلی نوشتن، کف کردم
کلی هم شرمنده شدم که چه رویی دارم من با این خط‏م جمله و شعر هم مینویسم!
البته همچنان از رو نرفتم :پی

Fathiyeh said...

pas kojai to GH???
Maach

امیرحسین said...

دَق دَق

کسی خونه نیست؟

زهرا said...

سلام بیتوایزد!
خوفی؟
خواب تو و جناب دکتر(ابوی) رو دیدم.
سلام منو برسون بهشون
:)
راستی ریحان، حقیقی ات خیلی خیلی بهتر از مجازیت ه!
اینو از اول فهمیده بودم:دی
موفق باشی دخمل