05 April 2010

آی آدمها

آدم تا وقتی خوشحال است، دور و برش هستند.
بعضیها از خوشحالی ات خوشحالند (خوش بینانه فکر میکنم که هنوز چنین آدمهایی وجود دارند!)
بعضیها از خوشحالی ات چیزی بهشان میماسد ( جوگیر شده باشی شامی، نهاری، شیرینی ای بدی یا به زور ازت بگیرن!)
حال و حوصله ندارم بشینم کتگورایز کنم اصلا.
اصلش اینه که وقتی ناراحتی،
وقتی به زور میخوای شاد باشی ولی بغض لعنتی خفه ات میکنه،
وقتی تنها کسی که آغوشش رو برات باز کرده افسردگی یه،
وقتی اونقدر بی حوصله شدی که هیچ کاری نمیتونی بکنی جز اینکه تو تختت بخوابی و هر از گاهی گریه کنی و بالشت رو چنگ بزنی که صدات رو کسی نشنوه،
همه ی این وقتها تنهایی،
تنهای تنها،
هیشکی حالتو نمیپرسه،
هیشکی نیست یه کم باهات حرف بزنه آروم شی،
هیشکی نیست یه دستمال بده دستت اشکاتو پاک کنی،
یا یه لیوان آب بهت بده نفست بیاد بالا.
میفهمی چقدر وقته که تنهایی ولی الان متوجه شدی،
با عمق وجودت میفهمی که یه دوست واقعی نداری،
میفهمی اگه همین الان بمیری هیچ کدوم از مثلا دوستات آخرین نگاهت رو یادشون نمیاد،
آی همه ی مثلا دوستا،
همه تون رو از مقام دوستی عزل کردم.
این چند وقته با هر کدومتون اومدم یه سر صحبتی باز کنم نشد.
هیچ کدوم نفهمیدید چه مرگمه.
نفهمیدید دارم میترکم.
نفهمیدید چرا نیستم.
من دیگه دوستی تو دنیا ندارم.
با تک تکتون بودم که الان نزدیک هشت ماهه دیگه براتون ارزشی ندارم.

3 comments:

زهرا said...

تایید نکن اینو.
راستش من نمی دونم منم جزئ اینایی که میگی هستم یا نه. ولی وقتی میگی همه یعنی منم هستم.
اگه یادت باشه ما قبلا بیشتر چت میکردیم. اما من حس کردم تو زیاد حوصله ی حرف زدن با منو نداری.
چون چندین بار شده بود که جواب آف نداده بودی یا مثلا وسط چت غیب شده بودی.نه اینکه به دل گرفته باشم فقط حس کردم حوصله نداری.
و هم اینکه خیلی میگفتی درس داری و گرفتاری و اینا.
به اضافه ی اینکه کلا آدم یه دیدی که به آدمای متاهل داره اینه که وقت ندارن! سرشون شلوغه و نباید مزاحمشون شد. شاید خیلی درست نباشه اما فکر می کنم بچه های دیگه هم یه همچین دلیلی داشته باشن. چون گفتی هشت ماه میگم!
حالا شایدم واقعا دید درستی نیست.

خلاصه خواستم بگم دلیلش این بوده لابد نه اینکه فراموش شده باشی.

بعدم اینکه من خودمم خیلی وقتا این حس بهم دست میده. که کسی سراغی نمیگیره و اینا!
واقعا همین طوره

موفق و موید باشی
:)

حضورناپدید said...

حیف که کافه مون رو بستن. وگرنه بهت پیشنهاد میکردم بری کافه. اونجا همه افسرده ان ولی یه چیزایی دارن که به هم بگن و یه گوش هایی برای شنیدن
تو که یه چیزی داشته باشی یه همسره

Nasibe said...

من ناراحتم که اینطوری میگی...تو خودت مهم میدونی که من دلجویی میکنم اما دوس ندارم که در زندگی کسی دخالتی داشته باشم و برای همینم شاید هیچ وقت جزییات رو ازت نمیپرسم...
اما این رو هم میدونم که هم هی ادمها پشت لبهای خندونشون غم دارن ...و غم هر کی رو بشنوی تازه از خدا ممنون میشی برای همه چیز... نه اینکه من یه عالمه غم داشته باشما...نه منظورم اینه که هر کسی در نوع خودش غم هاش بزرگه...که شاید از نظر دیگری غم نباشه...همین...خدا بزرگه نازنین...توکل به خدا کن همیشه که او همیشه بهترین هست