21 September 2012

زندگی همه جا جاریست

امروز حنابندون دخترخالهه بود.
بعد من تو این دار دنیا فقط یه دختر خاله دارم و چقدر همیشه میگفتم آره واسه عروسی این من میخوام این مدل لباس بدوزم و فلان رنگ مال منه بهش فکر نکنید و ... (:عرعر)
به مامی گفته بودم وایمکسو ببره و خودمم اینور چیتان فیتان کرده بودم که میخوایم اسکایپ کنیم.
دیدم خبری نشد زنگ زدم مبایل مامی بعد از اینکه همه جیغ و ویغ و یه دور همه فامیل حرف زدن و گفتن جات خالیه (نه که خیلی مجلس گرم کنم از اول تا آخر وسطم، از اون جهت) و چقدر بیشعوری و پاشو واسه عروسی بیا (نه که همین بغلم، یا پولش ته جیبم قملبه شده، یا اصن بلیط گیر میاد یکی دو روزه)، مامانم گوشی رو گرفته میگه یادم رفته بیارم :((((
عکس میندازم شب میارم نشونت میدم.
بعد من الان دلم میخواد اشک تو چشام جمع بشه ولی نمیشه!
یعنی یه خورده ناراحت شدم بعد دوباره خوب شدم.
الانم که دارم اینو مینویسم به هیچ جام نیست.
فقط نمیدونم این سیمپتم خوبیه یا بدیه؟ 
شایدم اصن سیمپتم نیست.
برم مربای توت فرنگیم رو درست کنم.

0 comments: