19 September 2012

کلن الان چند وقته میخوام بشینم زار بزنم ولی حسش نیست خو

اونقدر اومدنمون هول هولی شد و تو فرودگاه دیر رسیدیم و کلی هم گیر و گور داشتیم که اصلن نشد تو فرودگاه عکس بندازیم و درست حسابی خدافظی کنیم.
بعدشم اونقدر درگیر پیدا کردن خونه و جور کردن وسایل و اینجور چیزا شدیم که فرصتی واسه دلتنگی نبود.
اما من الان دلم تنگ شده.
فقط هم واسه مامانم و پدرم و برادرم.
اون موقع که داشتیم چمدون ها رو میبستیم و هی وزن میکردیم و هی میگفتیم اینو ببریم و اونو نبریم، همش تو دلم میگفتم کاش به جای این همه بار میتونستم مامان و پدرم رو با خودم بیارم.
کاش میشد واقعا.

0 comments: