16 July 2012

وقتی علیرضا سرباز بود- 10

نیستی ببینی چه برف خوشگلی همه جا رو پوشونده عزیزم.
هرچقدر از بارون و هوای بارونی بدم میاد، برف رو دوست دارم.
کاش بودی و بهت زنگ میزدم زودتر از شرکت بیای خونه.
تو هم میگفتی نمیشه و کلی کار دارم و حالا سعیم رو میکنم.
بعدش همون موقع همیشگی میومدی خونه و حرص منو در میاوردی (خاک و چوکت :دی)
ولی بعد از خوردن شام شال و کلاه میکردیم و میرفتیم تو حیاط آدم برفی درست میکردیم.
هعی روزگار، چه زود داره میگذره زندگی.


تاریخ نوشت: هفدهم آبان 1390

0 comments: