12 July 2012

وقتی علیرضا سرباز بود- 9

میدانی عزیزم؟
هیچ رقمه درک نمیکنم آدمهایی را که به دیگران هیچ محبتی ندارند.
یعنی اصلا آنها از آدم بودنشان لذت میبرند؟
انسانها اگر به یکدیگر کمک نکنند و محبت نکنند پس آدمیتشان به چیست؟
خیلی خوشحال شدم که داروها و لیموشیرین و پرتقال را به هر زحمتی بود امروز به پادگان به دستت رساندم*.
مطمئنم خیلی خوشحال شدی. میبینی چه احساس خوبی دارد؟
خود من هم خیلی از خوشحالی ات خوشحال شدم.
من در خانواده ای بزرگ شدم که محبت کردن رسم آدمیت است.
خدا رو شکر تو مثل محیطی ها نیستی که به سرد بودن و بی محبتی شان افتخار کنند.
خدا کند هیچوقت مثل آنها نباشی.

تاریخ نوشت: دهم آبان 1390

*نوشت: وقتی تو تلفن بهم گفتی سرما خوردی و از طرف دیگه داروهاتم گم کردی یه لحظه هم نتونستم آروم بشینم. پیامک دادم به حنان که حدس میزدن اونجا فامیل داشته باشن تا برات دارو و لیمو شیرین بیارن پادگان. حنان وحیده رو معرفی کرد که خودش تو یزد بود. لیست داروها رو نوشتم و براش پیامک زدم و همون شب داروها رو به همراه لیموشیرین و پرتقال راننده برات آورده بود پادگان. بعضی از آدمها با کمک های به ظاهر کوچیکی که میکنن خودشون رو تا آخر عمر تو دلت جا میکنن :)

0 comments: