19 July 2012

وقتی علیرضا سرباز بود- 13

هفته ی دیگه این موقع 3 ماه دوریمون از هم تموم میشه ایشالا.
دوباره میتونیم بریم سر خونه زندگیمون و یه زندگی نرمال مثه بقیه آدمها رو پیش رو بگیریم.
اوایلش خیلی ناراحت بودم از این دوری و خیلی برام سخت بود.
ولی الان که فکر میکنم میبینم خیلی خوب بوده.
درسته سختی هایی که تو کشیدی بیشتر بوده ولی خوب منم به نوبه ی خودم بهم خیلی فشار اومد.
امیدوارم این دوری باعث شده باشه قدر من و زندگیمون رو بیشتر بدونی.
خودت اعتراف کردی که میدونی چه آرامشی داشتی و چه زندگی خوبی داشتی و الان تازه متوجهش شدی.
ولی از یه چیزی ترسیدم.
اینکه ازت پرسیدم قول میدی دوباره همه چی برات تکراری نشه و همیشه همینطور قدردان باشی، ولی گفتی نمیتونی قول بدی!
نمیدونم شوخی بود یا جدی.
ولی برای من کاملا جدی بود.
همش حس میکنم بالاخره تو هم از محیط محیطی ها اومدی که خودشون در قبال هیشکی وظیفه ای ندارن ولی همه در قبال اونها وظیفه دارند.
اگرچه ته دلم امید دارم، اما کنارش یه ترسی هم از آینده قرار گرفته.
به خدا توکل میکنم.
فقط اونه که میتونه آرومم کنه.

تاریخ نوشت: بیست و دوم آذر 1390

0 comments: