مادربزرگ همیشه جای خاصی برای نماز خواندن داشت.
نمیدانم چرا به نظرش دنج ترین جای خانه پشت تخب به حساب می آمد، شاید برای اینکه وقتی مشغول ذکر گفتن است و کمرش خسته میشود به تخت تکیه دهد!
من هم جای خودم را دارم،
مادر و پدرم و علیرضا هم همینطور.
انگار هر کسی میگردد و میگردد و یک دفعه یک نقطه ای از خانه به دلش می نشیند که سجاده اش را همیشه آن جا پهن کند و آنتنش از آن جا به آسمان وصل شود.
داشتم میگفتم که مادربزرگ یک جای دنج را جای نمازش انتخاب کرده بود.
وقت هائی که زنگ میزدیم و در باز نمیشد مامان کلید مینداخت و می پریدیم توی خونه و چند بار صدا میزدیم و وقتی جوابی نمی شنیدیم میرفتیم سراغ جایگاه مخصوص.
نصف هیکل و سر که یه چادر سفید طرح دار پوشونده بودتش که معلوم میشد خیالمون راحت میشد مادرجون خونست و چند دیقه دیگه میاد پیشمون.
وقتی رفت من رفتنش باورم نمیشد.
با اینکه خیلی وقت بود مریض بودا، ولی خوب من همش فکر میکردم خوب میشه.
تو اون عالم خودم فکر میکردم هرچی از ته دل از خدا بخوای بهت میده.
حتی با خدا معامله کردم پشت کنکور بمونم ولی مادربزرگ خوب شه.
ولی خوب نشد دیگه.
چی داشتم میگفتم؟
آهان داشتم میگفتم که مادربزرگ یک جای دنج را جای نمازش انتخاب کرده بود.
البته تا وقتی حالش خیلی بد بشه و جاش همیشه رو تخت باشه.
اون آخرا دیگه کلید رو مینداختیم یه راست میومدیم سراغ تخت.
بعد از رفتنش تا مدتی تخت رو جمع نکردن.
یادم نیست کی بود ولی یه روز که اومدیم کلید انداختیم اصن حواسم نبود.
مثه خلا، هی صدا کردم مادرجون؟
بعد رفتم سراغ تخت دیدم خالیه.
هنوز حالیم نشده بود.
گفتم پس کجاست مادرجون؟
اولین چیزی که تو ذهنم اومد جای نمازش بود.
رفتم اونجا و دیدم هیچ حانمازی نیست.
بعد یهو یادم اومد.
خیلی بد بود.
یعنی هنوزم بعد 9 سال اون به یاد اومدنه جلو چشامه بس که سنگین بود.
یادم اومد جای دنجش عوض شده و دیگه هیچوقت هیچوقت اینجا نیست.
امروز به تاریخ قمری سالگردش بود.
حلوا درست کردم.
یه بشقاب واسه همسایه و یه بشقاب واسه دوستم و یه بشقاب واسه خودم.
میشه لطفا فاتحه براش؟
ممنون
نمیدانم چرا به نظرش دنج ترین جای خانه پشت تخب به حساب می آمد، شاید برای اینکه وقتی مشغول ذکر گفتن است و کمرش خسته میشود به تخت تکیه دهد!
من هم جای خودم را دارم،
مادر و پدرم و علیرضا هم همینطور.
انگار هر کسی میگردد و میگردد و یک دفعه یک نقطه ای از خانه به دلش می نشیند که سجاده اش را همیشه آن جا پهن کند و آنتنش از آن جا به آسمان وصل شود.
داشتم میگفتم که مادربزرگ یک جای دنج را جای نمازش انتخاب کرده بود.
وقت هائی که زنگ میزدیم و در باز نمیشد مامان کلید مینداخت و می پریدیم توی خونه و چند بار صدا میزدیم و وقتی جوابی نمی شنیدیم میرفتیم سراغ جایگاه مخصوص.
نصف هیکل و سر که یه چادر سفید طرح دار پوشونده بودتش که معلوم میشد خیالمون راحت میشد مادرجون خونست و چند دیقه دیگه میاد پیشمون.
وقتی رفت من رفتنش باورم نمیشد.
با اینکه خیلی وقت بود مریض بودا، ولی خوب من همش فکر میکردم خوب میشه.
تو اون عالم خودم فکر میکردم هرچی از ته دل از خدا بخوای بهت میده.
حتی با خدا معامله کردم پشت کنکور بمونم ولی مادربزرگ خوب شه.
ولی خوب نشد دیگه.
چی داشتم میگفتم؟
آهان داشتم میگفتم که مادربزرگ یک جای دنج را جای نمازش انتخاب کرده بود.
البته تا وقتی حالش خیلی بد بشه و جاش همیشه رو تخت باشه.
اون آخرا دیگه کلید رو مینداختیم یه راست میومدیم سراغ تخت.
بعد از رفتنش تا مدتی تخت رو جمع نکردن.
یادم نیست کی بود ولی یه روز که اومدیم کلید انداختیم اصن حواسم نبود.
مثه خلا، هی صدا کردم مادرجون؟
بعد رفتم سراغ تخت دیدم خالیه.
هنوز حالیم نشده بود.
گفتم پس کجاست مادرجون؟
اولین چیزی که تو ذهنم اومد جای نمازش بود.
رفتم اونجا و دیدم هیچ حانمازی نیست.
بعد یهو یادم اومد.
خیلی بد بود.
یعنی هنوزم بعد 9 سال اون به یاد اومدنه جلو چشامه بس که سنگین بود.
یادم اومد جای دنجش عوض شده و دیگه هیچوقت هیچوقت اینجا نیست.
امروز به تاریخ قمری سالگردش بود.
حلوا درست کردم.
یه بشقاب واسه همسایه و یه بشقاب واسه دوستم و یه بشقاب واسه خودم.
میشه لطفا فاتحه براش؟
ممنون
3 comments:
انجام شد
:)
خیلی ممنون
khoda rahmateshun kone...
Post a Comment