03 October 2012

چه خوبه که آدم یه کودک درون داره :)

وقتی داشتم از خونه پدری میرفتم بوفه ای که توش پر از عروسکام بود رو گذاشتم تو اتاقم بمونه.
چون قرار بود موقت اونجا باشیم و فقط زحمت دو بار جا به جا کردنش میموند.
اینطوری شد که 4-5 تا از عروسکای کوچیکم رو برداشتم و بردم خونه خودمون.
توی اون دو سال یه چند تائی هم علیرضا به اون عروسکای کوچیک اضافه کرد و یه خرس گنده ی نرم و پشمالو هم دائی وسطیم به پیشنهاد دخترش D: برای تولدم و اولین بار که میومدن خونمون برام آوردن که عشق من بود.
داشتیم موو میکردیم اینجا هم که خیلی محدودیت بار داشتیم و تنها چیزی که تونستم بیارم این بود.



اون رو هم به خاطر نگاه مظلومش و کوچیک بودنش که توی کیف دستیم جا میشد برداشتم.
اینجا کلی درد خماری یه بی عروسکی کشیدم تا اینکه سر یه چیزی که با علیرضا شرط بسته بودیم بردم D: و قرار شد که جایزش برام یه عروسک گنده بخره.
اما به جای یه عروسک گنده 4 تا کوچولو خریده بود که من عاشقشون شدم.





حالا عزمم رو جزم کردم هی کارای خوب خوب انجام بدم که جایزه برام مدلای دیگه ی اینا رو بخره و من کلکسیونشون کنم >D:<

0 comments: