امروز می شود دومین سالگرد عروسیمان.
دومین سالگرد شروع یک زندگی مشترک.
من از روز عروسی خاطرات خوبی دارم.
یعنی روزی بود که خواستم شاد باشم و همه چیز به آنجایم باشد که در کمال تعجب توانستم!
برای آن روز برنامه ریزی دقیقی کرده بودیم و بارها با هم مرور کرده بودیم.
قرار بود صبح زود بیایم خانه مان (خانه ی خودمان، نه خانه پدری) و یکی از دوستانمان بیاید و در خانه آرایش و پیچیدن مو را انجام دهد. دوست نداشتم یکی از قشنگ ترین روزهای زندگیم را د رمحیط آرایشگاه که دوستش ندارم بگذرانم.
6 صبح بود که علیرضا اومد دنبالم و با هم اومدیم خونه مون.
نون سنگک تازه و پنیر لیقوان و چای قندپهلوی آن روز عجیب چسبید!
بعد علیرضا رفت که ماشین را بدهد گلفروشی و من ماندم و دوستمان.
مشغول به کار شد و بعدش زن دائیم و بعدترش هم مامان که بیچاره از همان صبح بلند شده بود تا صبحانه مهمانان خانه ی پدری را بدهد و بعد بیاید آمد.
از آن طرف هم علیرضا ماشین را تحویل داده بود و رفته بود آرایشگاه.
طبق قرار باید بعد از آرایشگاه میرفت خانه و همراه پدرش میرفت گلفروشی که ماشین رو برداره و با فیلم بردارا بیاد به سمت یار D:
نشون به اون نشون که اون همه سفارش کرده بودم ولی کلی معطل کرده بودن و نیاورده بودنش و آخرش با کلی تاخیر آژانس گرفته بود اومده بود! سر همین تاخیر متاسفانه باغمون رو از دست دادیم و فقط یه چند تا عکس و فیلمبرداری کوتاهی انجام دادیم.
از اون به بعد خیلی خوب بود.
با اینکه ناراحت بودم عکسای باغ رو از دست دادیم و پتانسلشو داشتم علیرضا رو درسته و خام خام قورت بدم D: ولی به روی خودم نیاوردم و حتی سعی کردم آرومش کنم که ناراحت نباشه از اتفاقی که افتاده :)
رفتیم آتلیه و نهاری که سفارش داده بودم رو خوردیم و بعدش هم دو ساعت فیگورهای مختلف.
با اینکه خسته کننده بود ولی الان که عکسا رو نیگا میکنم و یا فیلمائی که از پشت صحنه عکس انداختنمون گرفته بودن و پر از شیطونی های یواشکی و نگاه های قشنگ بود رو میبینم واقعا خوشحالم که چنین یادگاری هائی داریم.
بعد از آتلیه هم رفتیم سالن.
فامیل نزدیک رسیده بودن و منتظر بودن بیایم تا عقد خونده بشه.
خوب در کانون توجه بودن خیلی حس خوبیه!
این که همه منتظرت باشن و وقتی میرسی با نگاه تحسین آمیز نگاهت کنن و بهت لبخند بزنن واقعا احساس خوبی به آدم میده.
همه چیز عالی بود و سفره همونی بود که میخواستم.
مامان اینا سبد گیفت هامون رو که خودمون طراحی کرده بودیم و درست کرده بودیم آورده بودن و تو سفره گذاشته بودن.
اما کیک اونی نبود که سفارش داده بودیم!
یعنی بودا، ولی وقتی رفته بودیم سفارش داده بودیم گفته بودن گل رو خودتون روی طبقات بذارید و من اگر اپسیلون فکر میکردم محیطی ها قرار مثه مهمون بیان و مثه مهمون برن و روز عروسی پسرشون به خودشون هیچ زحمتی ندن کس دیگه ای رو میفرستادم کیک رو بگیره و گلاش رو بذاره.
خلاصه بازم گفتم به درک! الان عصبانیت من فقط امروزو به خودم تلخ میکنه.
بعد از اون عقد بود و بعدشم بخش زیبای تقدیم هدایا به عروس و داماد D:
یعنی بهترین لحظه اش اون لحظه بوداااااااااااااااااا :)))
بعد هم یه سری عکس یادگاری انداختیم و دیگه همه رفتن و ما با فیلمبردار تو اتاق موندیم و یه کم فیلم بازی کردیم P:
بعدترش هم علیرضا رفت و منم یه کم نشستم و بعدش رفتم پیش مهمونا.
سلام و علیک با مهمونا و چقدر از دیدن اینکه همه ی دوستام اومده بودن خوشحال شدم.
بعد یه کم نشستم بالای سالن و منتظر که یکی بیاد بلندم کنه و منم ناز کنم واسه رقصیدن. نه که خیلی بلدم، از اون جهت :))
نشون به اون نشون که من اون وسط با لباس عروس لزگی هم رقصیدم و وسطش پام هم به شیفونم گیر کرد و خوردم زمین D:
موقع شام بعد از اینکه مطمئن شدیم همه مهمونا رفتن سر میز منم رفتم تو همون اتاق عقد پیش علیرضا تا شاممون رو بخوریم. ولی اونقدر خسته بودم که اصلن نای خوردن نداشتم.
بعدش هم سبد گیفت ها رو برداشتم و دم در ایستادم که مهمون ها رو راه بندازم بزن خونشون :))
بعدترش هم بیب بیب بیبیب بیب کنان به همراه فامیل اومدیم سمت خانه ی پدری برای خداحافظی :(
کلی بغض گیر کرده بود تو گلوم و هر کاری کردم که گریه کنم نشد.
بعدش مامانم هم انگار منتظر من بود زد زیر گریه.
بعدترش هم پدرم.
همدیگه رو بغل کرده بودیم و گریه میگردیم.
علیرضا هم گریه اش گرفته بود. حالا نمی دونم واقعی بود یا می خواست همدردی کنه D:
دیگه زن عموها برامون آب آوردن و خوردیم و منم از خونه بیرون کردن که بساط آبغوره گیری جمع شه :))
دوباره همه راه افتادیم سمت خونه عروس و داماد P:
اونجا هم محارم و خانوما اومدن بالا و چقدر دائی هام و یکی دو تا از عموها خندوندن ما رو.
آخرشم پدرم دست ما رو تو دست هم گذاشت و بعدشم همه رفتن.
علی موند و حوضش =))
همینا دیگه.
خلاصه هپی انیورسری
دومین سالگرد شروع یک زندگی مشترک.
من از روز عروسی خاطرات خوبی دارم.
یعنی روزی بود که خواستم شاد باشم و همه چیز به آنجایم باشد که در کمال تعجب توانستم!
برای آن روز برنامه ریزی دقیقی کرده بودیم و بارها با هم مرور کرده بودیم.
قرار بود صبح زود بیایم خانه مان (خانه ی خودمان، نه خانه پدری) و یکی از دوستانمان بیاید و در خانه آرایش و پیچیدن مو را انجام دهد. دوست نداشتم یکی از قشنگ ترین روزهای زندگیم را د رمحیط آرایشگاه که دوستش ندارم بگذرانم.
6 صبح بود که علیرضا اومد دنبالم و با هم اومدیم خونه مون.
نون سنگک تازه و پنیر لیقوان و چای قندپهلوی آن روز عجیب چسبید!
بعد علیرضا رفت که ماشین را بدهد گلفروشی و من ماندم و دوستمان.
مشغول به کار شد و بعدش زن دائیم و بعدترش هم مامان که بیچاره از همان صبح بلند شده بود تا صبحانه مهمانان خانه ی پدری را بدهد و بعد بیاید آمد.
از آن طرف هم علیرضا ماشین را تحویل داده بود و رفته بود آرایشگاه.
طبق قرار باید بعد از آرایشگاه میرفت خانه و همراه پدرش میرفت گلفروشی که ماشین رو برداره و با فیلم بردارا بیاد به سمت یار D:
نشون به اون نشون که اون همه سفارش کرده بودم ولی کلی معطل کرده بودن و نیاورده بودنش و آخرش با کلی تاخیر آژانس گرفته بود اومده بود! سر همین تاخیر متاسفانه باغمون رو از دست دادیم و فقط یه چند تا عکس و فیلمبرداری کوتاهی انجام دادیم.
از اون به بعد خیلی خوب بود.
با اینکه ناراحت بودم عکسای باغ رو از دست دادیم و پتانسلشو داشتم علیرضا رو درسته و خام خام قورت بدم D: ولی به روی خودم نیاوردم و حتی سعی کردم آرومش کنم که ناراحت نباشه از اتفاقی که افتاده :)
رفتیم آتلیه و نهاری که سفارش داده بودم رو خوردیم و بعدش هم دو ساعت فیگورهای مختلف.
با اینکه خسته کننده بود ولی الان که عکسا رو نیگا میکنم و یا فیلمائی که از پشت صحنه عکس انداختنمون گرفته بودن و پر از شیطونی های یواشکی و نگاه های قشنگ بود رو میبینم واقعا خوشحالم که چنین یادگاری هائی داریم.
بعد از آتلیه هم رفتیم سالن.
فامیل نزدیک رسیده بودن و منتظر بودن بیایم تا عقد خونده بشه.
خوب در کانون توجه بودن خیلی حس خوبیه!
این که همه منتظرت باشن و وقتی میرسی با نگاه تحسین آمیز نگاهت کنن و بهت لبخند بزنن واقعا احساس خوبی به آدم میده.
همه چیز عالی بود و سفره همونی بود که میخواستم.
مامان اینا سبد گیفت هامون رو که خودمون طراحی کرده بودیم و درست کرده بودیم آورده بودن و تو سفره گذاشته بودن.
اما کیک اونی نبود که سفارش داده بودیم!
یعنی بودا، ولی وقتی رفته بودیم سفارش داده بودیم گفته بودن گل رو خودتون روی طبقات بذارید و من اگر اپسیلون فکر میکردم محیطی ها قرار مثه مهمون بیان و مثه مهمون برن و روز عروسی پسرشون به خودشون هیچ زحمتی ندن کس دیگه ای رو میفرستادم کیک رو بگیره و گلاش رو بذاره.
خلاصه بازم گفتم به درک! الان عصبانیت من فقط امروزو به خودم تلخ میکنه.
بعد از اون عقد بود و بعدشم بخش زیبای تقدیم هدایا به عروس و داماد D:
یعنی بهترین لحظه اش اون لحظه بوداااااااااااااااااا :)))
بعد هم یه سری عکس یادگاری انداختیم و دیگه همه رفتن و ما با فیلمبردار تو اتاق موندیم و یه کم فیلم بازی کردیم P:
بعدترش هم علیرضا رفت و منم یه کم نشستم و بعدش رفتم پیش مهمونا.
سلام و علیک با مهمونا و چقدر از دیدن اینکه همه ی دوستام اومده بودن خوشحال شدم.
بعد یه کم نشستم بالای سالن و منتظر که یکی بیاد بلندم کنه و منم ناز کنم واسه رقصیدن. نه که خیلی بلدم، از اون جهت :))
نشون به اون نشون که من اون وسط با لباس عروس لزگی هم رقصیدم و وسطش پام هم به شیفونم گیر کرد و خوردم زمین D:
موقع شام بعد از اینکه مطمئن شدیم همه مهمونا رفتن سر میز منم رفتم تو همون اتاق عقد پیش علیرضا تا شاممون رو بخوریم. ولی اونقدر خسته بودم که اصلن نای خوردن نداشتم.
بعدش هم سبد گیفت ها رو برداشتم و دم در ایستادم که مهمون ها رو راه بندازم بزن خونشون :))
بعدترش هم بیب بیب بیبیب بیب کنان به همراه فامیل اومدیم سمت خانه ی پدری برای خداحافظی :(
کلی بغض گیر کرده بود تو گلوم و هر کاری کردم که گریه کنم نشد.
بعدش مامانم هم انگار منتظر من بود زد زیر گریه.
بعدترش هم پدرم.
همدیگه رو بغل کرده بودیم و گریه میگردیم.
علیرضا هم گریه اش گرفته بود. حالا نمی دونم واقعی بود یا می خواست همدردی کنه D:
دیگه زن عموها برامون آب آوردن و خوردیم و منم از خونه بیرون کردن که بساط آبغوره گیری جمع شه :))
دوباره همه راه افتادیم سمت خونه عروس و داماد P:
اونجا هم محارم و خانوما اومدن بالا و چقدر دائی هام و یکی دو تا از عموها خندوندن ما رو.
آخرشم پدرم دست ما رو تو دست هم گذاشت و بعدشم همه رفتن.
علی موند و حوضش =))
همینا دیگه.
خلاصه هپی انیورسری
2 comments:
هپی باد :)
موتوشکرم سید جان
Post a Comment