صبح که از خواب پا شدم علیرضا گفت در اون یکی اتاقو باز نکنی ها!
گفتم چی شده مگه؟
گفت یه پرنده توشه!
حالا ما همه پنجره هامون توری داره و حتی اگه پنجره ای باز باشه محاله پرنده ای بتونه بیاد تو! به خاطر همین تنها پرنده ای که اومد تو ذهنم سوسک پرنده بود :))
علیرضا گفت نه بابا! یه گنجشکه.
گفتم خاااالی نبند. مگه میشه؟ از کجا اومده؟
گفت نمی دونم. صبح که پا شدم برای نماز و رفتم اون اتاق، همون رکعت اول که اومدم برم رکوع صدای بال زدن اومد و یهو بادش خورد به پشتم. گفتم یا امام زمان حتما سوسک پرنده است اونم چه سوسکی که بال زدنش این صدا و باد رو داره. تو همون حالت رکوع نمازو شیکوندم پیتیکو پیتیکو از اتاق زدم بیرون =)) بعد دیم یه گنجشکه هی داره خودشو میزنه به پنجره و نمی تونه بره بیرون و در اتاق رو بستم!
پا شدیم از اتاق زدیم بیرون.
در اون یکی اتاق رو باز کردیم دیدم یه گنجشک خوشگل داره واسه خودش تو اتاق راه میره.
در این یکی اتاق رو بستیم که نره توش و در ورودی که تنها راه ورود و خروج ممکن! بود رو باز کردیم.
ولی گنجشک کوچولوی قصه ی ما تو همون اتاقه واسه خودش قدم میزد.
علیرضا رفت سبد بیاره که بگیرتش بندازه بیرون.
بهش گفتم علیرضا دیروز که حرم بودیم (حرم حضرت معصومه تو قم) یه سری گنجشک و کبوتر بودن که خیلی دلم میخواست بیان نزدیک من نیگاشون کنم ولی پر کشیدن رفتن. تو رو خدا حالا این اومده اذیتش نکن یه وقت سبدا ممکنه بهش آسیب بزنه.
بعدشم یه تیکه نون تو بشقاب گذاشتم که بیاد بخوره و ما هم رفتیم سراغ بساط صبحانه.
آروم آروم از اتاق اومد بیرون و یه خورده از نونا رو خورد.
همیشه دوست داشتم تو خونمون چند تا پرنده داشته باشیم که تو قفس نباشن و همینجوری ول بگردن و واقعا از دیدن این گنجشک کوچولو که مهمونمون شده بود لذت می بردم.
یه خورده که نون خورد کم کم اومد توی هال و منم در رو باز کردم تا بره بیرون.
آروم آروم و قدم زنان اومد و رفت بیرون.
دوست داشتم حالا که معلوم نبود چجوری اومده پیشمون میموند ولی خوب شدنی نبود.
مربوط نوشت 1- بعد از رفتنش گفتم گنجشکک دوست داشتنی و عزیزی که یه حس خوب بهم دادی امروز، خیلی دوستت دارم.
علیرضا برگشته میگه تو که اینقده مهربونی، این همه حیوونا رو دوست داری، چرا منو دوست نداری؟
گفتم چون تو حیوون نیستی D:
مربوط نوشت 2- خدایا اون روز تو حرم کلی دعا کردم. از امام زمان و صاحب حرم عیدی خواستم. اون لحظه با دیدن اون پرنده ها از دلم گذشت که کاش بیان نزدیکم و نیگاشون کنم و تو فرداش از جائی که هیچوقت نفهمیدیم یه گنجشک خوشگل مهمونمون کردی. حالا راستشو بگو میتونم امید داشته باشم اون لحظه همه حرفا و دعاهام رو شنیدی و اجابتشون میکنی یا اینکه از بین اون همه چیزائی که تو دلم بود فقط همین یکی رو شنیدی و اجابت کردی؟
مربوط نوشت 3- کسی میدونه پرنده ها رو هم میشه تربیت کرد که کار خرابیشون رو توی قفس یا جائی که براشون میذاری بکنن یا نه؟
گفتم چی شده مگه؟
گفت یه پرنده توشه!
حالا ما همه پنجره هامون توری داره و حتی اگه پنجره ای باز باشه محاله پرنده ای بتونه بیاد تو! به خاطر همین تنها پرنده ای که اومد تو ذهنم سوسک پرنده بود :))
علیرضا گفت نه بابا! یه گنجشکه.
گفتم خاااالی نبند. مگه میشه؟ از کجا اومده؟
گفت نمی دونم. صبح که پا شدم برای نماز و رفتم اون اتاق، همون رکعت اول که اومدم برم رکوع صدای بال زدن اومد و یهو بادش خورد به پشتم. گفتم یا امام زمان حتما سوسک پرنده است اونم چه سوسکی که بال زدنش این صدا و باد رو داره. تو همون حالت رکوع نمازو شیکوندم پیتیکو پیتیکو از اتاق زدم بیرون =)) بعد دیم یه گنجشکه هی داره خودشو میزنه به پنجره و نمی تونه بره بیرون و در اتاق رو بستم!
پا شدیم از اتاق زدیم بیرون.
در اون یکی اتاق رو باز کردیم دیدم یه گنجشک خوشگل داره واسه خودش تو اتاق راه میره.
در این یکی اتاق رو بستیم که نره توش و در ورودی که تنها راه ورود و خروج ممکن! بود رو باز کردیم.
ولی گنجشک کوچولوی قصه ی ما تو همون اتاقه واسه خودش قدم میزد.
علیرضا رفت سبد بیاره که بگیرتش بندازه بیرون.
بهش گفتم علیرضا دیروز که حرم بودیم (حرم حضرت معصومه تو قم) یه سری گنجشک و کبوتر بودن که خیلی دلم میخواست بیان نزدیک من نیگاشون کنم ولی پر کشیدن رفتن. تو رو خدا حالا این اومده اذیتش نکن یه وقت سبدا ممکنه بهش آسیب بزنه.
بعدشم یه تیکه نون تو بشقاب گذاشتم که بیاد بخوره و ما هم رفتیم سراغ بساط صبحانه.
آروم آروم از اتاق اومد بیرون و یه خورده از نونا رو خورد.
همیشه دوست داشتم تو خونمون چند تا پرنده داشته باشیم که تو قفس نباشن و همینجوری ول بگردن و واقعا از دیدن این گنجشک کوچولو که مهمونمون شده بود لذت می بردم.
یه خورده که نون خورد کم کم اومد توی هال و منم در رو باز کردم تا بره بیرون.
آروم آروم و قدم زنان اومد و رفت بیرون.
دوست داشتم حالا که معلوم نبود چجوری اومده پیشمون میموند ولی خوب شدنی نبود.
مربوط نوشت 1- بعد از رفتنش گفتم گنجشکک دوست داشتنی و عزیزی که یه حس خوب بهم دادی امروز، خیلی دوستت دارم.
علیرضا برگشته میگه تو که اینقده مهربونی، این همه حیوونا رو دوست داری، چرا منو دوست نداری؟
گفتم چون تو حیوون نیستی D:
مربوط نوشت 2- خدایا اون روز تو حرم کلی دعا کردم. از امام زمان و صاحب حرم عیدی خواستم. اون لحظه با دیدن اون پرنده ها از دلم گذشت که کاش بیان نزدیکم و نیگاشون کنم و تو فرداش از جائی که هیچوقت نفهمیدیم یه گنجشک خوشگل مهمونمون کردی. حالا راستشو بگو میتونم امید داشته باشم اون لحظه همه حرفا و دعاهام رو شنیدی و اجابتشون میکنی یا اینکه از بین اون همه چیزائی که تو دلم بود فقط همین یکی رو شنیدی و اجابت کردی؟
مربوط نوشت 3- کسی میدونه پرنده ها رو هم میشه تربیت کرد که کار خرابیشون رو توی قفس یا جائی که براشون میذاری بکنن یا نه؟
0 comments:
Post a Comment