08 July 2012

وقتی علیرضا سرباز بود- 5

هر دفعه زنگ میزنی میخوام بهت روحیه بدم.
ولی تو این 2-3 دیقه که نمیشه.
تا میای یه احوالپرسی کنی زودی تموم میشه.
بغض میگیرتم وسطش.
نمیدونم تو چه حسی پیدا میکنی.
بعدشم تا نیم ساعت گریه میکنم.
فکر کن یکی که شبا کنارش میخوابیدی و تو طول شب حضورش و گرما و نفسش رو حس میکردی،
یکی که با هم از خواب پا میشدید،
موقع رفتن و برگشتن بوس و بغل همیشه به راه بود،
یکی که تا لحظه ی دور شدنش از دیدت از پشت پنجره برای هم دست تکون میدادین،
فقط بشه یه صدائی که 2-3 دیقه تو روز میتونی بشنوی.
درد داره خوب.

تاریخ نوشت: چهارم آبان 1390

0 comments: