11 July 2012

خدایا هستی؟ می بینی؟ مگه نمی گی از هر کی برای بنده هات مهربون تری؟ پس کو؟

سوار ماشین که شدم پسره اومد کنار پنجره و گفت خانوم سبد نمیخوای؟ به خدا سبدای خوبیه ها. میخری ازم؟
گفتم نه نمیخوام لازم ندارم، و واقعا هم به تنها چیزی که احتیاج ندارم این روزا سبده!
اومدم دور بزنم همچنان ادامه می داد که خواهری کن از این سبدا بخر. دوباره بهش گفتم باور کن اصلن سبد لازم ندارم وگرنه ازت می خریدم. دور دو فرمونم داشت تموم می شد و سر پژی رو کج کردم برم که دوباره گفت خواهر پس اگه صدقه ای چیزی داری که گذاشتی کنار از اونا بهم بده.
ماشینو نگه داشتم صدقه هایی که تو داشبورد میذارم رو بهش بدم.
تازه صدقه ها رو خالی کرده بودم و 2000 تومن بیشتر نداشتم.
همون رو بهش دادم و کلی تشکر کرد.
کلی دعای خیر و آرزوی سلامتی کرد.
حالم بد شد.
حالم بد شد از اینکه بابت صدقه ای که من برای رفع دردسر و بلا میذارم کنار و بهش داده بودم این همه ازم تشکر کرده بود!
حالم بد شد از اینکه اونقدر شعور نداشتم که بفهمم شاید من به اون سبدا هیچ احتیاجی نداشتم ولی اون به پول سبدائی که می فروخت احتیاج داشت.
حالم بد شد از اینکه خودمو تو خونه ایزوله کردم و حس می کنم دنیا دیگه برام تموم شده ولی بیرون از این خونه ی راحتی که توش هستم یه عالمه زندگی جریان داره که به سختی می گذره.
حالم بد شد از اینکه 27 سالم شده و حداکثر کاری که می تونم برای امثال این پسرها و دخترها بکنم اینه که چیزی ازشون بخرم، که اونم هیچ کمکی بهشون نمی کنه.
بغض هنوزم تو گلوم گیر کرده و داره خفم می کنه.

0 comments: