07 July 2012

وقتی علیرضا سرباز بود- 4

شبا دلتنگ تر میشم.
کلا قبلنا هم که بودی، روز تا ساعت 5 اینا زود میگذشت.
بعدش تا ساعت حدود 7 بشه و برم آشپزخونه که بخوام شام رو آماده کنم کلی کسل میشدم و بغض میکردم و دلم برات تنگ میشد.
بعدش که مشغول شام میشدم هم زود میگذشت تا میومدی.
اصلا انگار تمام روز به سر میشد تا اون لحظه ای برسه که میای و میپرم بغلت و همدیگه رو بوس میکنیم و فشار میدیم و به هم میخندیم و من فضولی هام شروع میشه.
خوب میخوامت الانم.
نیستی چرا؟ :'(

تاریخ نوشت: سوم آبان 1390

0 comments: