27 July 2012

کلن اجابت مزاج هم به اندازش خوبه! کم و زیادش هر دو ضرره

واسه بعضی آدما،
چه برینی، چه بمیری،
فرقی نمیکنه!
تحویلش بگیری و باهاش بگو بخند بکنی و همش به یادش باشی و حال و احوالشو بپرسی و براش کادو بخری، یا محل نذاری و سال تا سال هم خبری ازش نگیری و حتی وقتی میبینیش تو صورتش نیگا هم نکنی فرقی نمیکنه براش.
بعد بدیش اینه که آدم دیر میفهمه طرفش تو این دسته کتگورایزد میشه یا نه و تهش بدجوری دوگانه سوز میشه.

26 July 2012

خدایا این ماه رمضان را از ما مگیر

یعنی این من بودم حس جالبی قبل از اومدن ماه رمضون نداشتم؟ D:
جای شما خالی!
اینقده داره خوش میگذره.
همش در حال عبادت کردنم =))
یعنی سر و تهمو بزنن تو رختخوابم.
بعدشم که اکثر شبا افطار تلپیم.
حالا افطار که مساله ای نیست ما کلن نون و پنیر و چائی میخوریم، اما خوبیش اینه که سحری هم داریم و من مجبور نیستم واسه یه نفر غذا درست کنم D:
خولاصه، حالی به هولی.
نماز روزه هاتون قبول باشه.
سر سفره افطارتون ما رو هم فراموش نکنید، هرچند من که میدونم فراموش می کنید D:

به این سرعت عمل باید آفرین گفت!

دیروز تو مجلس مطرح کردن حالا رو گزینه حذف ارز مسافرتی هم فکر کنیم!
امروز هویجوری زنگ زدم بانک سامان فرودگاه امام.
میگم آقا فکر میکنید دیروز که این خبرو گفتن تا کی قانونشو بردارن؟
میگه خانم تا امروز 12 ظهر فقط فروش ارز مسافرتی هست بعدش تعطیل میشه :))
تازه اونم تا جائی که میدونم اینجوریه که میری بانک و اگه تا دو روز آینده پروازت باشه پول رو میریزی به حسابشون و تو فرودگاه بعد از گرفتن کارت پرواز پول رو بهت میدن :-|
خدائیش همچین سرعت عملی تو ایران عجیب نیست؟ D:
حالا اگه قرار بود یه قانونی بذارن ارز مسافرتی به ملت بدن یه 3-4 سالی طول میکشید!
از امروز صبح دلار آزاد باز داره به طرز وحشیانه ای بالا میره!
گه بگیره این مملکتو!

21 July 2012

وقتی علیرضا سرباز بود- 14

امروز صبح بعد از 6 روز بیخبری دوباره صدات رو شنیدم.
فردا شب اگه خدا بخواد این 3 ماه دوریمون تموم میشه.
دلم میخواد به محض دیدنت همدیگه رو محکم بغل کنیم و نهایت نزدیکی به هم رو بعد از این همه دوری داشته باشیم.
میخوام کنار هم بودنو تو آغوشت نفس بکشم و گرمای بدنت رو دوباره حس کنم.
میخوام همه این اشکائی که این مدت تو تنهایی ریختم و نذاشتم هیچوقت صدای غمگینم رو بشنوی تا فکر کنی حالم خوبه رو توی بغلت دوباره ببارم.
پس فردا صبح که از خواب بیدار بشیم دیگه اثری از کابوس تنهایی نیست.

تاریخ نوشت: بیست و هشتم آذر 1390

پایان نوشت: پست های وقتی علیرضا سرباز بود دیگه تموم شد. این ها رو وقتی دلم میگرفت تو یه دفترچه نوشته بودم و الان خواستم که برای همیشه توی بلاگم ثبتشون کنم. سخت ترین دوران سربازی علیرضا اون دو ماه آموزشی بود که سخت بود اما گذشت.
درسته بعد از اونم سخت بود که شبا مجبور بودیم زود بخوابیم تا علیرضا صبح زود بیدار شه، و تو طول روز فقط 1 یا ماکزیمم 2 ساعت همدیگه رو می دیدم که اونم علیرضا فوق العاده خسته بود؛ درسته میومد خونه ناراحت بود از اینکه باید چائی تعارف کنه یا ظرفای غذای یه عده رو بشوره و منم از ناراحتیش ناراحت میشدم؛ اما حداقل کنار هم بودیم.
خدا رو شکر میکنم که توی اون دو ماه و بعدش پدر و مادری داشتم که مثه کوه پشتم وایساده بودن و در نبود علیرضا هروقت بغض میکردم و گریم میگرفت یا با همدردی یا با کتک :)) آرومم میکردن. با اینکه تو حسابم به مقدار کافی پول بود ولی هر چند روز یه بار رو میز برام مقداری پول میذاشتن. مثل بعضیا به این اکتفا نمیکردن که فقط یکی دو بار بپرسن چیزی لازم نداری؟ که اگرم خدای نکرده داشتم هیچوقت بهشون نمیگفتم و همون بهتر پولشون خرج خودشون بشه. یا نه زنگی و نه خبری و ...
باز هم خدا رو شکر میکنم که همه چیز تموم شد.
فقط یه سری خاطرات تلخ و شیرینش برامون موند.
زمستون رفت، روسیاهی به ذغال موند...

One day...

امروز می شود دومین سالگرد عروسیمان.
دومین سالگرد شروع یک زندگی مشترک.
من از روز عروسی خاطرات خوبی دارم.
یعنی روزی بود که خواستم شاد باشم و همه چیز به آنجایم باشد که در کمال تعجب توانستم!
برای آن روز برنامه ریزی دقیقی کرده بودیم و بارها با هم مرور کرده بودیم.
قرار بود صبح زود بیایم خانه مان (خانه ی خودمان، نه خانه پدری) و یکی از دوستانمان بیاید و در خانه آرایش و پیچیدن مو را انجام دهد. دوست نداشتم یکی از قشنگ ترین روزهای زندگیم را د رمحیط آرایشگاه که دوستش ندارم بگذرانم.
6 صبح بود که علیرضا اومد دنبالم و با هم اومدیم خونه مون.
نون سنگک تازه و پنیر لیقوان و چای قندپهلوی آن روز عجیب چسبید!
بعد علیرضا رفت که ماشین را بدهد گلفروشی و من ماندم و دوستمان.
مشغول به کار شد و بعدش زن دائیم و بعدترش هم مامان که بیچاره از همان صبح بلند شده بود تا صبحانه مهمانان خانه ی پدری را بدهد و بعد بیاید آمد.
از آن طرف هم علیرضا ماشین را تحویل داده بود و رفته بود آرایشگاه.
طبق قرار باید بعد از آرایشگاه میرفت خانه و همراه پدرش میرفت گلفروشی که ماشین رو برداره و با فیلم بردارا بیاد به سمت یار D:
نشون به اون نشون که اون همه سفارش کرده بودم ولی کلی معطل کرده بودن و نیاورده بودنش و آخرش با کلی تاخیر آژانس گرفته بود اومده بود! سر همین تاخیر متاسفانه باغمون رو از دست دادیم و فقط یه چند تا عکس و فیلمبرداری کوتاهی انجام دادیم.
از اون به بعد خیلی خوب بود.
با اینکه ناراحت بودم عکسای باغ رو از دست دادیم و پتانسلشو داشتم علیرضا رو درسته و خام خام قورت بدم D: ولی به روی خودم نیاوردم و حتی سعی کردم آرومش کنم که ناراحت نباشه از اتفاقی که افتاده :)
رفتیم آتلیه و نهاری که سفارش داده بودم رو خوردیم و بعدش هم دو ساعت فیگورهای مختلف.
با اینکه خسته کننده بود ولی الان که عکسا رو نیگا میکنم و یا فیلمائی که از پشت صحنه عکس انداختنمون گرفته بودن و پر از شیطونی های یواشکی و نگاه های قشنگ بود رو میبینم واقعا خوشحالم که چنین یادگاری هائی داریم.
بعد از آتلیه هم رفتیم سالن. 
فامیل نزدیک رسیده بودن و منتظر بودن بیایم تا عقد خونده بشه.
خوب در کانون توجه بودن خیلی حس خوبیه!
این که همه منتظرت باشن و وقتی میرسی با نگاه تحسین آمیز نگاهت کنن و بهت لبخند بزنن واقعا احساس خوبی به آدم میده.
همه چیز عالی بود و سفره همونی بود که میخواستم.
مامان اینا سبد گیفت هامون رو که خودمون طراحی کرده بودیم و درست کرده بودیم آورده بودن و تو سفره گذاشته بودن.
اما کیک اونی نبود که سفارش داده بودیم!
یعنی بودا، ولی وقتی رفته بودیم سفارش داده بودیم گفته بودن گل رو خودتون روی طبقات بذارید و من اگر اپسیلون فکر میکردم محیطی ها قرار مثه مهمون بیان و مثه مهمون برن و روز عروسی پسرشون به خودشون هیچ زحمتی ندن کس دیگه ای رو میفرستادم کیک رو بگیره و گلاش رو بذاره.
خلاصه بازم گفتم به درک! الان عصبانیت من فقط امروزو به خودم تلخ میکنه.
بعد از اون عقد بود و بعدشم بخش زیبای تقدیم هدایا به عروس و داماد D:
یعنی بهترین لحظه اش اون لحظه بوداااااااااااااااااا :)))
بعد هم یه سری عکس یادگاری انداختیم و دیگه همه رفتن و ما با فیلمبردار تو اتاق موندیم و یه کم فیلم بازی کردیم P:
بعدترش هم علیرضا رفت و منم یه کم نشستم و بعدش رفتم پیش مهمونا.
سلام و علیک با مهمونا و چقدر از دیدن اینکه همه ی دوستام اومده بودن خوشحال شدم.
بعد یه کم نشستم بالای سالن و منتظر که یکی بیاد بلندم کنه و منم ناز کنم واسه رقصیدن. نه که خیلی بلدم، از اون جهت :))
نشون به اون نشون که من اون وسط با لباس عروس لزگی هم رقصیدم و وسطش پام هم به شیفونم گیر کرد و خوردم زمین D:
موقع شام بعد از اینکه مطمئن شدیم همه مهمونا رفتن سر میز منم رفتم تو همون اتاق عقد پیش علیرضا تا شاممون رو بخوریم. ولی اونقدر خسته بودم که اصلن نای خوردن نداشتم.
بعدش هم سبد گیفت ها رو برداشتم و دم در ایستادم که مهمون ها رو راه بندازم بزن خونشون :))
بعدترش هم بیب بیب بیبیب بیب کنان به همراه فامیل اومدیم سمت خانه ی پدری برای خداحافظی :(
کلی بغض گیر کرده بود تو گلوم و هر کاری کردم که گریه کنم نشد.
بعدش مامانم هم انگار منتظر من بود زد زیر گریه.
بعدترش هم پدرم.
همدیگه رو بغل کرده بودیم و گریه میگردیم.
علیرضا هم گریه اش گرفته بود. حالا نمی دونم واقعی بود یا می خواست همدردی کنه D:
دیگه زن عموها برامون آب آوردن و خوردیم و منم از خونه بیرون کردن که بساط آبغوره گیری جمع شه :))
دوباره همه راه افتادیم سمت خونه عروس و داماد P:
اونجا هم محارم و خانوما اومدن بالا و چقدر دائی هام و یکی دو تا از عموها خندوندن ما رو.
آخرشم پدرم دست ما رو تو دست هم گذاشت و بعدشم همه رفتن.
علی موند و حوضش =))
همینا دیگه.
خلاصه هپی انیورسری

19 July 2012

یکی از کارای سخت بلاگ نویسی همین انتخاب عنوان واسه پستاست!

از فردا ماه رمضان شروع میشود و من اصلا احساس جالبی ندارم!
قاعدتا باید ماهی که در آن بخور و بخواب عرف جامعه میشود به گشاد بانوئی چون من عجیب بچسبد ولی نمی دانم چرا اصلا ذوق و شوق خاصی ندارم!
شاید برای این باشد که آدم در ماه رمضان مجبور است بخورد!
من در طول روز قبلتر ها یک وعده ی شام و الان یک وعده ی صبحانه دارم!
نه اینکه شکمو نباشم یا غذا خوردن را دوست نداشته باشم که خوردن جزو بهترین زمان های عمرم محسوب می شود؛ ولی خوب اجباری خوردن را اصلن دوست ندارم. 
یک دلیل دیگرش هم شاید این باشد که ماه رمضان ماه مهمانی است!
خدایش را که فاکتور بگیریم فرت و فرت باید خونه ی فلانی و باغ فلانی و فلان تالار بروی برای افطار.
حقیقتا مدتی است حضور آدم ها کلافه ام می کند.
دلم نمی خواهد کسی را ببینم و سر صحبتی باز کنم.
از سوال هایی که می پرسند و خودم هم جوابی برایش ندارم خسته شده ام.
بعد خوب آدم اگر بگوید باسنگ لق مردم و هیچ جا نمی رم  هر کی هم ناراحت میشه مشکل خودشه، از اون طرف باید خودش افطار و سحر درست کنه!
یعنی آدم خودش هم نخواد بخوره چیز خاصی یا روزه اصلن نخواد بگیره بالاخره برای شوهرش که میره سر کار و خسته و گرسنه میشه مجبوره چیزی درست کنه که بیچاره تلف نشه.
خلاصش اینکه اصلن حال ندارم.

وقتی علیرضا سرباز بود- 13

هفته ی دیگه این موقع 3 ماه دوریمون از هم تموم میشه ایشالا.
دوباره میتونیم بریم سر خونه زندگیمون و یه زندگی نرمال مثه بقیه آدمها رو پیش رو بگیریم.
اوایلش خیلی ناراحت بودم از این دوری و خیلی برام سخت بود.
ولی الان که فکر میکنم میبینم خیلی خوب بوده.
درسته سختی هایی که تو کشیدی بیشتر بوده ولی خوب منم به نوبه ی خودم بهم خیلی فشار اومد.
امیدوارم این دوری باعث شده باشه قدر من و زندگیمون رو بیشتر بدونی.
خودت اعتراف کردی که میدونی چه آرامشی داشتی و چه زندگی خوبی داشتی و الان تازه متوجهش شدی.
ولی از یه چیزی ترسیدم.
اینکه ازت پرسیدم قول میدی دوباره همه چی برات تکراری نشه و همیشه همینطور قدردان باشی، ولی گفتی نمیتونی قول بدی!
نمیدونم شوخی بود یا جدی.
ولی برای من کاملا جدی بود.
همش حس میکنم بالاخره تو هم از محیط محیطی ها اومدی که خودشون در قبال هیشکی وظیفه ای ندارن ولی همه در قبال اونها وظیفه دارند.
اگرچه ته دلم امید دارم، اما کنارش یه ترسی هم از آینده قرار گرفته.
به خدا توکل میکنم.
فقط اونه که میتونه آرومم کنه.

تاریخ نوشت: بیست و دوم آذر 1390

18 July 2012

بیچاره گاو و گوسفندای زمان جاهلیت!

بعد اونوقت این عربا که دختراشون رو زنده به گور می کردن به این جنبه هم فکر می کردن که پس فردا پسره بزرگ شد گفت زن می خوام باید چیکار کنم؟
تازشم اینا که ماشالله به یکی دو تا راضی نمی شدن.
بگو چرا اسم اون دوران رو گذاشته بودن دوران جاهلیت!

وقتی علیرضا سرباز بود- 12

شنبه بعد از ظهر بود که علیرضا گفت میتونه 5شنبه و جمعه رو مرخصی بگیره اگه من بتونم برم یزد.
چون میگفت دیگه خانومم اومده و اینا هم قانون دارن به متاهلا مرخصی بدن و کاری نمیتونستن بکنن!
چقدر پدر و مامان زحمت کشیدن و به دوستاشون سپردن تا قبل از ظهر جمعه بلیطهای من برای ساعت 4 رفت به یزد و شنبه شب برگشت جور شد و با پیک اومد خونمون.
خدا ایشالا همیشه سایه شون رو بالا سرمون حفظ کنه که پدر و مادر اینان که این همه حمایت میکنن نه بعضیا که فقط اسم پدر و مادر رو دارن!
خلاصه خدا رو بسیار شکر میکنم که این فرصت پیش اومد و دو روز تونستیم پیش هم باشیم.
قرار بود وحیده بیاد دنبالم که برم هتل و بعدشم با علیرضا هماهنگ کنم بیاد اونجا.
رسیدم فرودگاه و منتظر نشستم تا وحیده بیاد که یه دفعه یه سرباز جلف پرید جلوم پخ کرد D:
خلاصه همونجا کلی بوس و بغل و این کادر نظامی فردوگاه هم هی چپ چپ نیگا میکردن D:
دوستم همراه شوهر خواهرش اومد دنبالمون و گفت بریم بگردیم هتلهای مختلف رو ببینیم. ما هم اولین هتل نزدیک فرودگاه پیاده شدیم و اولش گفت 95-6 تومن و ما اومدیم بریم گفت 65 تومن. دیگه ما هم گفتیم همینجا بمونیم. اتاقاش تا یه حد خوبی تمیز بود ولی اصلا جای شیک و باکلاسی نبود! ولی خوب برای ما مهم با هم بودن بود.
خلاصه این دو روز خدا رو شکر خوب بود و دیداری تازه شد.
خدا کنه بهت تعطیلات تاسوعا و عاشورا رو مرخصی میان دوره بدن که اگه بیای و برگردی دیگه خیلی کم از خدمتت میمونه.

تاریخ نوشت: ششم آذر 1390

17 July 2012

وقتی علیرضا سرباز بود- 11

وقتی گفتی با میان دورتون موافقت نشده خیلی شکستم.
کلی برای اومدنت برنامه ریزی کرده بودم.
از صدات معلوم بود خودتم خیلی داغونی.
یکشنبه شب بود که خبر نیومدنت رو دادی.
تا نیمه های شب از غصه خوابم نمی برد.
دعا کردم و از خدا خواستم که بشه بیای همدیگه رو ببینیم. با دل شکسته خواستم.
فردا ظهر زنگ زدی که داری راه میفتی ولی فقط برای یک روز مرخصی دادن.
بال در آوردم. یعنی دقیقا احساسم اون لحظه همینی بود که گفتم.
زودی رفتم خونه و همه چیزو برای اومدنت آماده کردم.
هم قیمه درست کرده بودم برات و ذرت مکزیکی چون حدس میزدم خیلی میل به شام نداشته باشی و درستم حدس زده بودم و قیمه رو فردا نهار خوردیم.
هوا تازه سرد شده بود و خونه هم کلی سرد بودشوفاژا رو روشن کردم تا خونه هوا بگیره و هرچی قابلمه تو خونه داشتیم از بزرگ و کوچیک پر آب کردم گذاشتم رو گاز که خونه گرم باشه موقع اومدنت.
11 که از ترمینال زنگ زدی گفتی رسیدی از شوق گریه کردم.
نیم ساعت بعدش رسیدی.
هم تو تشنه ی آغوش من بودی و هم من، نمیدونم کدوممون بیشتر ولی هرچی بود مطمئنم هیچوقت اینقدر با احساس همدیگه رو بغل نکرده بودیم.
تو بغلت کلی گریه کردم. گریه ی شوق بود و بند هم نمیومد.
اون 20 ساعتی که با هم بودیم خیلی عالی بود، خیلی عالی.
واقعا خدا رو به خاطرش شکر میکنم.
با اینکه امروز دم ترمینال واسه رفتنت هم قلبم داشت از جا در میومد، ولی از ته دل خوشحال بودم.
امیدوارم امشب سالم و سلامت از جاده ها عبور کنی و تا وقتی دوباره ببینمت به خدای مهربون میسپرمت.
خیلی بیشتر از اونی که تو فکرته دوستت دارم.
عشق منی *-:

تاریخ نوشت: بیست و چهارم آبان 1390، وقتی بعد از سه هفته دوری شب ساعت 12 رسیدی پیشم و فرداش 8 شب رفتی.

16 July 2012

یکی بود، یکی نبود

جایتان خالی دو-سه روزی مشهد بودیم، من و علیرضا و برادرم و مادربزرگ پدری.
مادربزرگم فقط ترکی صحبت می کند و فارسی نه می فهمد و نه حرف می زند.
این وسط ماشالله اعتماد به نفس زیادی هم دارد و هر کس کنارش بنشیدن صحبت می کند به ترکی صحبت کردن باهاش، نفهمید هم نفهمید مشکل خودشه :))
یعنی تو هتل و توی حرم، با پسرائی که ویلچر رو حمل می کردن و خانومائی که تو هتل کار می کردن و زائرایی که تو حرم بودن، با همه و همه به همون ترکی سواشالایز می کرد (کاش یه کم از اعتماد به نفسش به نوه هاش رسیده بود!).
بعد جالبیش این بود که در 80 درصد موارد طرف هم زبون در میومد D:
حالا دیگه نمی دونم شانسش می زد یا اینکه قریب به 80 درصد مردم ایران ترکن :))
حالا این وسط ترکی حرف زدن من جالب انگیزناک بود.
علیرضا و محمدرضا که خودشون رو راحت کرده بودن! این وسط من بیچاره وظیفه ترجمه دو طرفه رو به عهده داشتم.
سوتی هم که تا دلتون بخواد دادم.
یه بار تو حرم پسرا ویلچرو برده بودن و ما زودتر رسیدیم سر قرار.
چون نمی تونه زیاد واسته می خواستم بهش بگم همین جا بشین تا اونا بیان.
بعد به جای "اوت بورا" گفتم "گوت بورا". اولی یعنی بشین اینجا و دومی یعنی باسنگ شو اینجا D: D:
حالا خدا می دونه برگرده تبریز چیا که پشت سرمون نمی گه D:

وقتی علیرضا سرباز بود- 10

نیستی ببینی چه برف خوشگلی همه جا رو پوشونده عزیزم.
هرچقدر از بارون و هوای بارونی بدم میاد، برف رو دوست دارم.
کاش بودی و بهت زنگ میزدم زودتر از شرکت بیای خونه.
تو هم میگفتی نمیشه و کلی کار دارم و حالا سعیم رو میکنم.
بعدش همون موقع همیشگی میومدی خونه و حرص منو در میاوردی (خاک و چوکت :دی)
ولی بعد از خوردن شام شال و کلاه میکردیم و میرفتیم تو حیاط آدم برفی درست میکردیم.
هعی روزگار، چه زود داره میگذره زندگی.


تاریخ نوشت: هفدهم آبان 1390

12 July 2012

وقتی علیرضا سرباز بود- 9

میدانی عزیزم؟
هیچ رقمه درک نمیکنم آدمهایی را که به دیگران هیچ محبتی ندارند.
یعنی اصلا آنها از آدم بودنشان لذت میبرند؟
انسانها اگر به یکدیگر کمک نکنند و محبت نکنند پس آدمیتشان به چیست؟
خیلی خوشحال شدم که داروها و لیموشیرین و پرتقال را به هر زحمتی بود امروز به پادگان به دستت رساندم*.
مطمئنم خیلی خوشحال شدی. میبینی چه احساس خوبی دارد؟
خود من هم خیلی از خوشحالی ات خوشحال شدم.
من در خانواده ای بزرگ شدم که محبت کردن رسم آدمیت است.
خدا رو شکر تو مثل محیطی ها نیستی که به سرد بودن و بی محبتی شان افتخار کنند.
خدا کند هیچوقت مثل آنها نباشی.

تاریخ نوشت: دهم آبان 1390

*نوشت: وقتی تو تلفن بهم گفتی سرما خوردی و از طرف دیگه داروهاتم گم کردی یه لحظه هم نتونستم آروم بشینم. پیامک دادم به حنان که حدس میزدن اونجا فامیل داشته باشن تا برات دارو و لیمو شیرین بیارن پادگان. حنان وحیده رو معرفی کرد که خودش تو یزد بود. لیست داروها رو نوشتم و براش پیامک زدم و همون شب داروها رو به همراه لیموشیرین و پرتقال راننده برات آورده بود پادگان. بعضی از آدمها با کمک های به ظاهر کوچیکی که میکنن خودشون رو تا آخر عمر تو دلت جا میکنن :)

11 July 2012

خدایا هستی؟ می بینی؟ مگه نمی گی از هر کی برای بنده هات مهربون تری؟ پس کو؟

سوار ماشین که شدم پسره اومد کنار پنجره و گفت خانوم سبد نمیخوای؟ به خدا سبدای خوبیه ها. میخری ازم؟
گفتم نه نمیخوام لازم ندارم، و واقعا هم به تنها چیزی که احتیاج ندارم این روزا سبده!
اومدم دور بزنم همچنان ادامه می داد که خواهری کن از این سبدا بخر. دوباره بهش گفتم باور کن اصلن سبد لازم ندارم وگرنه ازت می خریدم. دور دو فرمونم داشت تموم می شد و سر پژی رو کج کردم برم که دوباره گفت خواهر پس اگه صدقه ای چیزی داری که گذاشتی کنار از اونا بهم بده.
ماشینو نگه داشتم صدقه هایی که تو داشبورد میذارم رو بهش بدم.
تازه صدقه ها رو خالی کرده بودم و 2000 تومن بیشتر نداشتم.
همون رو بهش دادم و کلی تشکر کرد.
کلی دعای خیر و آرزوی سلامتی کرد.
حالم بد شد.
حالم بد شد از اینکه بابت صدقه ای که من برای رفع دردسر و بلا میذارم کنار و بهش داده بودم این همه ازم تشکر کرده بود!
حالم بد شد از اینکه اونقدر شعور نداشتم که بفهمم شاید من به اون سبدا هیچ احتیاجی نداشتم ولی اون به پول سبدائی که می فروخت احتیاج داشت.
حالم بد شد از اینکه خودمو تو خونه ایزوله کردم و حس می کنم دنیا دیگه برام تموم شده ولی بیرون از این خونه ی راحتی که توش هستم یه عالمه زندگی جریان داره که به سختی می گذره.
حالم بد شد از اینکه 27 سالم شده و حداکثر کاری که می تونم برای امثال این پسرها و دخترها بکنم اینه که چیزی ازشون بخرم، که اونم هیچ کمکی بهشون نمی کنه.
بغض هنوزم تو گلوم گیر کرده و داره خفم می کنه.

وقتی علیرضا سرباز بود- 8

نوشتنم نمی آید.
یعنی می آیدها،
یک چیزهای بی ربطی به این دوری و فراغ و اینجور چیزها می آید که احساس عذاب وجدان میکنم به نوشتنشان!
یک حس خیانت که مثلا تو آنجا باشی و تا جون داری بدووننت و کلی ار انجام بدی و خسته بشی و احساس کنی وقتت داره تلف میشه و من بشینم اینجا کس شعرهای فلسفی ببافم!
بگذار این شکوفائی استعدادها بماند برای وقتی که آمدی.
هر روز برایت دعا میکنم و آیت الکرسی میخوانم که نکند مریض شوی یا صدمه ای ببینی.
به امید دیدار، شاید هفته ی دیگر.

تاریخ نوشت: ششم آبان 1390

08 July 2012

هعی روزگار

صاحب این وبلاگ بیمار شده است.
درمانش نیازمند گذران یک دوره ی شاید طولانی باشد.
لطفا برایش دعا کنید.
این روزها بیشتر از هر وقتی محتاج دعاهایتان است.

پی نوشت 1: آدم تا وقتی مریضی اش را نفهمیده است حالش خوب است! ولی وقتی فهمید تمام و کمال در مقابلش آچمز می شود.

 پی نوشت 2: لطفا سوال نپرسید. قرار است مریضی ام بین خودم و علیرضا و دکتر بماند.

پی نوشت 3: خیلی نامردی اگه تا اینجا رو خونده باشی و هنوز دعا نکرده باشی. 

پی نوشت 4: بالاخره محیطی ها به هدفشون رسیدن...

وقتی علیرضا سرباز بود- 7

هوا بارونیه.
من همیشه از هوای بارونی متنفر بودم و دلم به شدت میگیرفت.
بجز چند بار که با تو زیر بارون عاشقونه قدم زدیم و خیس شدیم.
تو باش، حالا این آسمون لامصب هرچقدر خواست بباره.
فقط باش.

تاریخ نوشت: چهارم آبان 1390

وقتی علیرضا سرباز بود- 6

باز شب شد.
باز موقع اومدنت به خونست.

اما میدونم تو نمیای.
دلم داره میمیره :'(
تاریخ نوشت: چهارم آبان 1390

وقتی علیرضا سرباز بود- 5

هر دفعه زنگ میزنی میخوام بهت روحیه بدم.
ولی تو این 2-3 دیقه که نمیشه.
تا میای یه احوالپرسی کنی زودی تموم میشه.
بغض میگیرتم وسطش.
نمیدونم تو چه حسی پیدا میکنی.
بعدشم تا نیم ساعت گریه میکنم.
فکر کن یکی که شبا کنارش میخوابیدی و تو طول شب حضورش و گرما و نفسش رو حس میکردی،
یکی که با هم از خواب پا میشدید،
موقع رفتن و برگشتن بوس و بغل همیشه به راه بود،
یکی که تا لحظه ی دور شدنش از دیدت از پشت پنجره برای هم دست تکون میدادین،
فقط بشه یه صدائی که 2-3 دیقه تو روز میتونی بشنوی.
درد داره خوب.

تاریخ نوشت: چهارم آبان 1390

07 July 2012

وقتی علیرضا سرباز بود- 4

شبا دلتنگ تر میشم.
کلا قبلنا هم که بودی، روز تا ساعت 5 اینا زود میگذشت.
بعدش تا ساعت حدود 7 بشه و برم آشپزخونه که بخوام شام رو آماده کنم کلی کسل میشدم و بغض میکردم و دلم برات تنگ میشد.
بعدش که مشغول شام میشدم هم زود میگذشت تا میومدی.
اصلا انگار تمام روز به سر میشد تا اون لحظه ای برسه که میای و میپرم بغلت و همدیگه رو بوس میکنیم و فشار میدیم و به هم میخندیم و من فضولی هام شروع میشه.
خوب میخوامت الانم.
نیستی چرا؟ :'(

تاریخ نوشت: سوم آبان 1390

وقتی علیرضا سرباز بود- 3

چپیده بودم زیر پتو.
سردم بود.
یه دفعه زنگ زدی با یه شماره ناآشنا که پیش شماره یزد رو داشت.
48 ثانیه بیشتر نشد حرف زدنمون و یهو قطع شد و تا الان هم زنگ نزدی.
ولی کلی بهم انرژی داد.
گرم شدم.
خدا خودش حافظت باشه.


تاریخ نوشت: سوم آبان ۱۳۹۰، وقتی بعد از کلی بی خبری اولین بهم زنگ زدی.

06 July 2012

مهمان ناخوانده

صبح که از خواب پا شدم علیرضا گفت در اون یکی اتاقو باز نکنی ها!
گفتم چی شده مگه؟
گفت یه پرنده توشه!
حالا ما همه پنجره هامون توری داره و حتی اگه پنجره ای باز باشه محاله پرنده ای بتونه بیاد تو! به خاطر همین تنها پرنده ای که اومد تو ذهنم سوسک پرنده بود :))
علیرضا گفت نه بابا! یه گنجشکه.
گفتم خاااالی نبند. مگه میشه؟ از کجا اومده؟
گفت نمی دونم. صبح که پا شدم برای نماز و رفتم اون اتاق، همون رکعت اول که اومدم برم رکوع صدای بال زدن اومد و یهو بادش خورد به پشتم. گفتم یا امام زمان حتما سوسک پرنده است اونم چه سوسکی که بال زدنش این صدا و باد رو داره. تو همون حالت رکوع نمازو شیکوندم پیتیکو پیتیکو از اتاق زدم بیرون =)) بعد دیم یه گنجشکه هی داره خودشو میزنه به پنجره و نمی تونه بره بیرون و در اتاق رو بستم!
پا شدیم از اتاق زدیم بیرون.
در اون یکی اتاق رو باز کردیم دیدم یه گنجشک خوشگل داره واسه خودش تو اتاق راه میره.
در این یکی اتاق رو بستیم که نره توش و در ورودی که تنها راه ورود و خروج ممکن! بود رو باز کردیم.
ولی گنجشک کوچولوی قصه ی ما تو همون اتاقه واسه خودش قدم میزد.
علیرضا رفت سبد بیاره که بگیرتش بندازه بیرون.
بهش گفتم علیرضا دیروز که حرم بودیم (حرم حضرت معصومه تو قم) یه سری گنجشک و کبوتر بودن که خیلی دلم میخواست بیان نزدیک من نیگاشون کنم ولی پر کشیدن رفتن. تو رو خدا حالا این اومده اذیتش نکن یه وقت سبدا ممکنه بهش آسیب بزنه.
بعدشم یه تیکه نون تو بشقاب گذاشتم که بیاد بخوره و ما هم رفتیم سراغ بساط صبحانه.
آروم آروم از اتاق اومد بیرون و یه خورده از نونا رو خورد.
همیشه دوست داشتم تو خونمون چند تا پرنده داشته باشیم که تو قفس نباشن و همینجوری ول بگردن و واقعا از دیدن این گنجشک کوچولو که مهمونمون شده بود لذت می بردم.
یه خورده که نون خورد کم کم اومد توی هال و منم در رو باز کردم تا بره بیرون.
آروم آروم و قدم زنان اومد و رفت بیرون.
دوست داشتم حالا که معلوم نبود چجوری اومده پیشمون میموند ولی خوب شدنی نبود.

مربوط نوشت 1- بعد از رفتنش گفتم گنجشکک دوست داشتنی و عزیزی که یه حس خوب بهم دادی امروز، خیلی دوستت دارم. 
علیرضا برگشته میگه تو که اینقده مهربونی، این همه حیوونا رو دوست داری، چرا منو دوست نداری؟ 
گفتم چون تو حیوون نیستی D:

مربوط نوشت 2- خدایا اون روز تو حرم کلی دعا کردم. از امام زمان و صاحب حرم عیدی خواستم. اون لحظه با دیدن اون پرنده ها از دلم گذشت که کاش بیان نزدیکم و نیگاشون کنم و تو فرداش از جائی که هیچوقت نفهمیدیم یه گنجشک خوشگل مهمونمون کردی. حالا راستشو بگو میتونم امید داشته باشم اون لحظه همه حرفا و دعاهام رو شنیدی و اجابتشون میکنی یا اینکه از بین اون همه چیزائی که تو دلم بود فقط همین یکی رو شنیدی و اجابت کردی؟

مربوط نوشت 3- کسی میدونه پرنده ها رو هم میشه تربیت کرد که کار خرابیشون رو توی قفس یا جائی که براشون میذاری بکنن یا نه؟