15 January 2009

Death

این پست مملو از انرژی منفی است.
لطفا هرکس فکر میکند که من مینویسم که جلب توجه کنم بقیه اش رو نخونه. چون چندش آور ترین چیزی که در حال حاضر برام وجود داره همین حسه.
اونقدر ذهنم آشفته است که حتی نمیدونم اون چیزی که داره از تو همه ی وجودم رو میخوره.
آخرین باری که این حس رو داشتم اونقدر روم فشار بود که یه بسته آرام بخش رو برداشتم و یکی یکی ریختم تو آب. با هر کدومش رنگ آب عوض میشد. آخریش رو که ریختم دیگه گفتم بسه. رنگ مرگ همینه که الان جلو چشته.
مرگ هر چقدر هم زشت باشه این رنگی اش خیلی قشنگ بود. ولی خیلی تلخ بود! خیلی.
بعدش اومدم تو تختم.
سعی کردم تو معصومانه ترین حالت ممکن بخوابم.
با خودم فکر میکردم که حتی واسه آخرین بار پدر و مادر و برادرم رو نیگا نکردم. میخواستم متاسف بشم. ولی گفتم من که تا چند ساعت دیگه مردم. اونا باید تا آخر عمرشون تاسف بخورن.
به آرزوهایی فکر کردم که همیشه دلم میخواست برآورده بشن. به اینکه هیچ کدومشون اینقدر بزرگ نبودن که بتونن منو به زندگی امیدوار کنم.
به این فکر کردم که کاش فلان کار و بهمان کار رو قبل از مردن کرده بودم. ولی خوب دیگه کار از کار گذاشته بود. این راهی بود که اگرچه لحظه ای بود, ولی خودم انتخابش کرده بودم.
یه ساعتی به همین فکرا گذشت. کم کم باید قرصا اثر میکرد, ولی نکرد. اپسیلونی هم خوابم نگرفته بود.
کم کم حس کردم میترسم. انگار تازه فهمیده بودم این بازی نیست و قراره بمیرم.
بلند شدم رو تخت نشستم. شاید حدود دو ساعت همینجوری نشستم. و به هیچی فکر نکردم. به هیچ چیز. شاید به پوچی...
اعتراف میکنم که داشتم قالب تهی میکردم. تازه همه چی جدی شده بود. مرگ قرار بود چند ساعت دیگه بیاد...
عین آدمهای درمونده شده بودم. نمیدونستم چیکار کنم. تنها راهی که بود همین راهی بود که انتخاب کرده بودم. مغرورتر از اونی ام که برم در اتاقم مامانم اینا رو بزنم بگم من میخواستم از شر خودم راحت شم! حتی به این فکر کردم که لباس بپوشم برم اورژانس که منو نجات بدن! ولی همه اش فکر بود. میخوکوب شده بودم سر جام. فکر میکردم میخوابم و دردی حس نمیکنم. هرچند هیچ دردی حس نمیکردم, ولی فکر میکردم که آخر آخرش جون آدم باید با درد از بدنش در بیاد! افکار جالبی بود به هر حال!
پا شدم نماز خوندم. آخرش گفتم خدایا منو ببخش. تو بنده هات آدم احمق هم پیدا میشه. تو جدی شون نگیر. من نمیخوام بمیرم. الان هم فقط خودت میتونی نجاتم بدی. ولی اگه مردم هم منو ببخش. خودم میدونم حماقت کردم.
بعدش رفتم خوابیدم. امیدوار بودم خدا صدامو شنیده باشه...
بازهم اعتراف میکنم فردا صبحش که ازخواب پا شدم یکی از قشنگ ترین صبح های زندگیم بود.
بعدا از یکی از بروبچز پزشکیمون پرسیدم یکی یه بسته خواب آور بخوره چی میشه؟ ممکنه بمیره؟
خندید. گفت یه بسته اش مسموت هم نمیکنه!!!
فرق امشب با اون شب این بود که دیگه میدونم یه بسته اش مسموم هم نمیکنه...
رنگ مرگ امشب هم خیلی زشت بود. شاید چون رنگ واقعی یه مرگ بود.
و البته تلخ تر...
یه کمشو خوردم.
یاد احساس اون شبم و صبح بعدش افتادم.
بقیه اش رو ریختم دور.
شاید مسموم بشم...

4 comments:

A.Zed said...

اثر گذار

A.Zed said...

این کامنت مملو از هجو و تمسخر است ، اگر جنبه اش را ندارید لطفا نخوانید :

1- اخ که اگه به جای اون خواب آور ها اشتباهی قرص مسهل خورده بودی چه باحال میشد ! مطمینا دیگه هیچ وقت دیه فکرش هم از ذهنت نمی گذشت
:D

2- توجه مان جلبید= جلب شد !؛

راوی said...

تو یا خیلی بی‌کاری، یا از اونم بی‌کار تر!
بابا وسط امتحانا آخه وقت این‌کاراست!؟
هیچ می‌دونی اگر خدایی نکرده، بلایی سرت می‌اومد و دیگه صبح بیدار نمی‌شدی، تو بقیه‌ی امتحانات غیبت می‌خوردی و (جدا از این‌که غیبت کردن گناه داره) برات صفر رد می‌کردن؟!
اگر از من می‌شنوی، حداقل تا آخر امتحانا صبر کن.

Anonymous said...

یادمه کوچیک که بودم، یه بار بهم خواب آور دادن که درد رو متوجه نشم و بخوابم، تا خود صبح بیدار بودم و حرف زدم! یه بند، ظاهرا تاثیر عکس داشته
ولی خوب، من هنوزم سر حرفم هستم! برج میلاد یه چیز دیگس، من سقوط رو ترجیه می دم. آروم به درد نمی خوده، اقلا آدم یه هیجانی داشته باشه
بعدشم، جدیدا به ذهنم رسیده آدم می تونه مفید هم واقع بشه، کافیه حرکت انتحاری انجام بده