14 January 2009

حلقه ی مفقوده

- دوستم داره؟

- دوستم نداره!

- دوستم داره؟

- دوستم نداره!

- دوستم داره؟

- دوستم نداره!


رو به رو دلگشا نشسته بودم. یکی از بچه ها دو سه تا گل از باغچه چید و اومد طرف من. گفتم: قشنگند!

نمی دونم اسم گلش چی بود. اما یه عالمه گلبرگ داشت. یکی از گل ها رو داد به من. یکی از گلبرگ هاش رو کند. گفت : تو که این جا الافی. بشین یکی یکی گلبرگ ها رو بکن. بگو : دوستم داره؟ دوستم نداره! - به شوخی گفت اینو -. بعدش منم گل رو گرفتم و گفتم: باشه.

یکی یکی می کنم می گم: دوستم داری؟ نه بابا دوستم نداری! خندیدیم. بعدش خداحافظی کرد و رفت.

من موندم و گل. شروع کردم یکی یکی به کندن گلبرگ ها:

- دوستم داره؟

- دوستم نداره!

- دوستم داره؟

- دوستم نداره!

- دوستم داره؟

- دوستم نداره!

- دوستم داره؟

- دوستم نداره!

- دوستم داره؟

- دوستم نداره!

چه قدر گلبرگ هاش زیاده . خسته شدم .

- دوستم داره؟

- دوستم نداره!

- دوستم داره؟

- دوستم نداره!

- دوستم داره؟

- دوستم نداره!

- دوستم داره؟

- دوستم نداره!

تموم شد.

دیگه گلبرگی نمونده.

دوستم نداره.

ولی یادم افتاد اولش که دوستم گل رو بهم داد، یکی از گلبرگ هاش رو کنده بود.