12 March 2012

آن ها تن ماهی را با چنگال می خورند

من به گربه ها علاقه ای ندارم.
ولی نمی توانم نسبت بهشان ترحمی نداشته باشم.
زمستان که بود (البته هنوز هست و انگار قرار است در بهار هم زمستان تمدید شود!) آشغال گوشت و مرغ و بعضی وقت ها هم تنت ماهی براشون می ریختم که از گشنگی تلف نشن.
به خاطر همین حس می کردم یه دوستی هر چند کوچیکی بینمون وجود داره!
چند وقت پیش ها دیدم صدای جیغ های کشدار گربه میاد از تو حیاط.
اولش گفتم بعیده گشنش باشه چون اولین باره که چنین صداهایی تو خونه میومد. بعد گفتم شاید داره میزاد! خودمو آماده کردم که اگه رفتم پائین و دیدم داره میزاد با همه ی ترسی که دارم از گربه ها ورش دارم بیارم تو خونه کنار بخاری تا راحت تر دلیور کنه. خلاصه لباس پوشیدم و رفتم پائین دیدم گربه مون (سیاه ذغالی یه و چشماش سبز تیله ای یه) روبرو یه گربه ی سفید با خط خطی های قهوه ای تو حیاط و زیر پمجره پارکینگ وایساده و زل زدن به هم چشم از هم بر نمیدارن! 
هر چی هم شیکم میکمش رو نیگا میکردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که عمرا این حامله باشه. اومدم برگردم بالا گفتم نکنه اینا اینجور شاخ به شاخ هم واستادن مساله ناموسی باشه! بعد به ذهنم رسید نکنه اصلا ناموسی نباشه و بی ناموسی باشه و میخوان عملیات جفت گیری انجام بدن. خوب از اونجائی که من تو عمرم حتی یه صحنه هم از بی ناموسی حیوونا ندیدم و همیشه وقتی بقیه از مشاهداتشون در مورد گاو و گربه و سگ و خر و حتی مگس! تعریف می کنن یه کم احساس کمبود میکنم گفتم الان وقت خوبی برای کسب تجربه است!
آروم آروم رفتم جلوتر و پشت پنجره ای که اینا زیرش بودن کمین کردم! گربه سیاهه هی جیغای دلخراش می کشید و سفیده با یه صدای خیلی خیلی کم جوابشو میداد! از جاشون هم تکون نمی خوردن و چشم از هم بر نمی داشتن. یه ده دیقه ای واستادم و دیدم انگار از اینا بخاری بلند نمیشه! هوا هم خیلی سرد بود و منم فکر می کردم شرایط اورژانسی یه نه کفش پوشیده بودم و نه لباس درست حسابی. اومدم بی خیال بشم و برگردم که دستم خورد به ظرف غذای گربه مون که همیشه اون تو براش شیر و غذا میذاشتم و افتاد. سیاهه که پشتش به من بود یه لحظه برگشت ببینه چی شده که یهو سفیده بهش حمله کرد! 
آقا اینا چنان بهم می پیچیدن و همدیگه رو چنگال چنگال می کردن که من داشتم پس میفتادم. تحمه نمیخوردم که برم طرفشون از هم دورشون کنم و به جاش هی داد می زدم ولش کن کثافت! چی از جونش می خوای؟ ولش کــــــــــــــــــن! (خودم هم نمی دونم چرا عکس العملم تو اون لحظه فحش دادن به زبان انسانی بود!) ولی خوب از اونجائی که اونا یه کلمه هم نمی فهمیدن به دعواشون ادامه دادن. دوباره ظرف رو برداشتم و پرت کردم که صدا بده حواسشون پرت بشه. نقشه ی دوم بهتر از نقشه ی اول جواب داد و این نشون میده همیشه هم گفتگو جواب نمیده! 
 اون دو تا از هم جدا شدن و برگشتن به پنجره که من پشتش باشم زل زدن. بعد یه نگاهی به هم انداختن و و تاییشون حمله کردن سمت پنجره! اینجانب هم دو تا پا داشتم دو تا پای دیگه هم قرض کردم و فرار کردم. البته که دستشون به من نمی رسید چون تا با دو-سه تا پرش برسن پای پنجره و بعد بپرن بالا و بعدش از لای نرده ها رد شن و بعدش بپرن پائین و بعدش بدون دنبال من، من رسیده بودم دم در خونمون و رفته بودم تو!
خلاصه، بعدش که رسیدم خونه کلی به خودم فحش دادم که بیخود دلم واسه این وحشی ها سوخته بود و اصن سر زا می مرد هم به من ربطی نداشت. بعدترش یام اومد اینا فصل جفت گیریشون بهار باید باشه و تو سیاه زمستون الکی دلمو خوش کردم صحنه می بینم. نکته ی اخلاقی یه داستان هم اینه که هیچوقت به گربه ها و گربه صفت ها اعتماد نکنین و گلوتون رو براتون خراش ندید که بنا بر غریضه شون حتی ممکنه بعد از این همه زحمت به شما حمله کنن و چنگال چنگالتون هم بکنن.

0 comments: