بچه تر(1) که بودم، شب چهارشنبه سوری از شب های مورد علاقه ی من بود.
همه خونه ی حاج آقا و مادرجون(2) جمع می شدیم و یه عالمه آجیل و تخمه و شیرینی یه درجه یک تبریز که حاج آقا سفارش داده بود می خوردیم.
همه شاد بودیم و از زمین و زمان و می گفتیم و می خندیدیم. از خاطرات قدیمی و جوک های بالای 18 سال بگیر تا روضه خوانی(3)!
وقتی هوا تاریک میشد خاله می رفت و آتش چرخان رو بر میداشت و ذغال می گذاشت توش و الکل می ریخت روشون و آتیش می زد. بعد شروع می کرد به چرخوندن آتش چرخان. صدای چرخوندن آتش چرخون هنوزم تو گوشمه. کم کم ذغال ها رنگشون عوض میشد و گر میگرفتن. تیکه های گر گرفته از آتش چرخان جدا می شدن و مثه شهاب به سمت زمین سقوط می کردن و خاموش می شدن. وقتی همه ی ذغال ها گر می گرفتن، اگه سرعت چرخشت زیاد می بود یه دایره ی قرمز آتیشی رو مدار چرخش درست می شد و ما اونقدر از دیدنش ذوق می کردیم و جیغ می کشیدیم که حد نداشت.
بعدش که آتیش کوچیکی درست می شد با همون ذغال های گر گرفته آتش چرخون رو می ذاشتن روی زمین و ما بچه ها (حتی یادمه خاله و مامان و مادرجون و دائی هام هم میومدن می پریدن) مثه خرگوش از روش می پریدیم و زردی من از تو، سرخی تو از من می خوندیم. من و دائی کوچیکه معمولا یه 100 باری می پریدیم و تا ذغال ها کلن خاموش نمی شدن دل نمی کندیم!
شام هم همیشه سبزی پلو و آش رشته بود.
(1) خوب من دوست ندارم بزرگ بشم!
(2) پدر و مادر مادرم، البته مادرجونم الان یه هشت سالی میشه که دیگه نیست.
(3) این روضه با اون روضه فرق میکنه ها! یکی از دائی هام وقتی میره بالا منبر و شروع میکنه روضه خوندن، که معمولن هم روضه ی دائی بزرگم، پدرم، مامانم، خالم، شوهرخاله ی مرحومم، و پسر کوچیکه ی دائی بزرگه (صدرا، الان 7 سالشه D:) رو میخونه این پائین منبری ها نفشون میره! البته از خنده :)
همه خونه ی حاج آقا و مادرجون(2) جمع می شدیم و یه عالمه آجیل و تخمه و شیرینی یه درجه یک تبریز که حاج آقا سفارش داده بود می خوردیم.
همه شاد بودیم و از زمین و زمان و می گفتیم و می خندیدیم. از خاطرات قدیمی و جوک های بالای 18 سال بگیر تا روضه خوانی(3)!
وقتی هوا تاریک میشد خاله می رفت و آتش چرخان رو بر میداشت و ذغال می گذاشت توش و الکل می ریخت روشون و آتیش می زد. بعد شروع می کرد به چرخوندن آتش چرخان. صدای چرخوندن آتش چرخون هنوزم تو گوشمه. کم کم ذغال ها رنگشون عوض میشد و گر میگرفتن. تیکه های گر گرفته از آتش چرخان جدا می شدن و مثه شهاب به سمت زمین سقوط می کردن و خاموش می شدن. وقتی همه ی ذغال ها گر می گرفتن، اگه سرعت چرخشت زیاد می بود یه دایره ی قرمز آتیشی رو مدار چرخش درست می شد و ما اونقدر از دیدنش ذوق می کردیم و جیغ می کشیدیم که حد نداشت.
بعدش که آتیش کوچیکی درست می شد با همون ذغال های گر گرفته آتش چرخون رو می ذاشتن روی زمین و ما بچه ها (حتی یادمه خاله و مامان و مادرجون و دائی هام هم میومدن می پریدن) مثه خرگوش از روش می پریدیم و زردی من از تو، سرخی تو از من می خوندیم. من و دائی کوچیکه معمولا یه 100 باری می پریدیم و تا ذغال ها کلن خاموش نمی شدن دل نمی کندیم!
شام هم همیشه سبزی پلو و آش رشته بود.
(1) خوب من دوست ندارم بزرگ بشم!
(2) پدر و مادر مادرم، البته مادرجونم الان یه هشت سالی میشه که دیگه نیست.
(3) این روضه با اون روضه فرق میکنه ها! یکی از دائی هام وقتی میره بالا منبر و شروع میکنه روضه خوندن، که معمولن هم روضه ی دائی بزرگم، پدرم، مامانم، خالم، شوهرخاله ی مرحومم، و پسر کوچیکه ی دائی بزرگه (صدرا، الان 7 سالشه D:) رو میخونه این پائین منبری ها نفشون میره! البته از خنده :)
0 comments:
Post a Comment