31 March 2009

رحمت

هر آنچه که از آسمان می بارد رحمت نیست.
برفی که شکوفه ها را نابود می کند...
بارانی که سیل می شود...

29 March 2009

خواب

ای خواب
ببر مرا.
تا هر آن کجا که بیداری مرا در رسیدن به آن یاری نمیکند.
ببر مرا به دنیایی که پر از آسودگی است
پر از عشق است
خالی از زمان است
ببر مرا از این دنیا که لحظه لحظه اش زمان است.
لحظه لحظه اش شمرده میشود
با هر نفسی که میرود و باز می آید.
ببر مرا که خسته شده ام
خسته از این دنیایی که لذتش بدون درد نیست.
چه می ارزد این دنیا؟ دنیایی که در نهایت همان خواب نهایتش خواهد بود.
زودتر ببر مرا.

آبله مرغون

سر صبحی مامی اومده بالا سرم که بزن بالا!
یه مشت خزعبلات بین خواب و بیداری تحویل میدهم.
میگه پاشو دختر دایی ات آبله مرغون گرفتی. تو شمال همه اش از تو آویزون بود.
من عین زامبی ها پا میشم و همه جا رو نیگا میکنم.
خوشبختانه فعلا اثری از جوش نیست.
ولی فی الحال از وقتی که از خواب پا شدم همه ی اقصی نقاط بدنم - تا توی گوش و دماغم! - داره میخواره.
دعا کنید که چیزیم نشده باشه. وگرنه در اولین فرصتی که هر کسی رو ببینم بوسش میکنم!

28 March 2009

سر بی تربیت

سرم دارد میترکد.
و من هرچه میگویم که نترکد باز هم میخواهد که بترکد.
حتی الان هم که لج کرده ام و میگوید که بترکد لج نمیکند و باز هم دارد میترکد.
بترکد.
سری که خودش نمیخواهد سر باشد همان بهتر که بترکد.

27 March 2009

Walk the line

من واقعا هیچ درکی از دوستت دارم گفتن مردها ندارم!
چطور ممکنه یه مرد کسی رو دوست داشته باشه و باهاش ازدواج کنه و بعد با دیدن و یا پیدا کردن یه زنی که خوب شاید نسبت به همسر اولش با اون اشتراکات بیشتری داشته باشه زندگی اش رو خراب کنه. شاید اون پیش خودش فکر کنه که زندگی بهتری رو با فرد جدید خواهد داشت, ولی من نمیتونم درک کنم چطور ممکنه آدم زندگی یه کس دیگه ای که یه زمانی میگفته دوستش داشته رو به خاطر خودش خراب کنه.
به نظر من, یک وقت هست که یکی میگه که دوست داره.
یه وقت هست که یکی میگه که تو رو میخواد.
ولی یه موقع هست که یکی میگه بجز تو دیگه هیچ کس دیگه رو نمیخواد.
برای اون دو تای اول همیشه یه راه برگشتی وجود داره. ولی این آخری وقتی این حرف رو میزنه حتما قبول کرده که تا آخرش باید بره.
بازم این هیچ ربطی به خود فیلم نداشتD:
به هر حال از نقش بازیگر مرد حالم به هم خورد!

26 March 2009

The other Boleyn girl

من نقد فیلم بلد نیستم.
ولی از نظر من فیلم قشنگی بود.
کلا از نظر من فیلمهائی قشنگند که بتونم با نقش هاش ارتباط برقرار کنم.
Mary زیبا بود و مهربان و عاشق. به هر طرف کشیده میشد که عشق اون رو با خودش میبرد. از نظر من این یه نقطه ضعف بود. ولی آخرش به خاطر همین نقطه ضعف، به ظاهر اون بود که عاقبت به خیر شد.
Anne جذاب بود و مغرور و بلندپرواز و عاشق. بار اول به دنبال بلندپروازی اش رفت و شکست خورد. بار دوم به دنبال عشق رفت و شکست خورد. بار سوم آمده بود که شکست نخورد. نقشه ای زنانه و زیرکانه که نقطه ضعف اون تکیه بر آینده ای نامعلوم بود و البته به نظر من اینکه در تحقیر مردش زیاده روی کرد...
من هیچ کدوم از این دو تا شخصیت رو نپسندیدم.
از نظر من یه زن تیپیکال باید یه مجموعه ای از این دو باشه. باید بتونه یک مرد رو تصاحب کنه و کاری بکنه که یه مرد حاضر باشه هرکاری رو به خاطر اون انجام بده، ولی بعد از ازدواج هر جائی بره که مردش میره اونجا.
این آخریش فقط به خاطر این بود که پست یه پیام اخلاقی داشته باشه و هیچ ربطی به فیلم نداشتD:

نوشتن

نوشتن حال و حوصله میخواهد، موضوع جذاب میخواهد، انگیزه میخواهد، و شاید خیلی چیزهای دیگر میخواهد که من الان هیچ کدامشان را ندارم. مشکل از من است یا نوشتن نمیدانم. فقط میدانم که چند وقتی است تهی شده ام. تک بعدی شده ام. از زندگی جدا شده ام. بعضی وقتا میشه که دیگه هیچی از نظر آدم ارزششو نداره. زندگی رو میکنه که فقط کرده باشه.
دیگر نه میتوانم روزمره بنویسم، نه احساساتم را بنویسم، نه داستان بنویسم، نه طنز بنویسم، و نه هیچ چیز دیگر.
انگار آن ته مه های دلم هیچ چیزی نمانده است.
همه اش تکانده شده است و رفته است.
حتی نمیتوانم غر بزنم.
به مخابرات عزیز فحش بدهم و برای تمام آن شونصد میلیون نفری که خودشون رو خفه کردند و برای شونصد میلیون نفر دیگه روز اول عید پیامک فرستادند افسوس بخورم.
دیگر حتی به خودم انگ گشادی نمیزنم که نیمه شب میخوابم تا ظهر و ظهر کمی الافی میکنم تا بعد از ظهر و بعد دوباره میخوابم تا شب و شب دوباره الافی میکنم تا نیمه شی و نیمه شب میخوابم تا ظهر و .....
نه انگار دارد حس نوشتنم می آید!
لعنت به فیس بوک و این مارک شبکه ی اجتماعی ابلهانه اش که آدم را تک بعدی میکند.
حتی به دوستانم زنگ نزدم که عید و سال نو را با صدای خودم تبریک بگویم!
به فیس بوک چه؟ از فراخی خودم است.
شروع میکنیم.
3
2
1

16 March 2009

باحال

به قول یکی از دوستان باید این آهنگو هر شب گوش داد یه کم اعتماد به نفس آدم تقویت بشه!

تازه من دانشگاه هم میرم.
دیگه تو باحالی رقیب ندارم. دو نقطه دی
جدا چقدر خوب میشه آدم با همین کارای ساده ای که میکنه فکر کنه که دیگه هیچ غمی نداره!
سال نو همه هم پیشاپیش مبارک باشه.

خط مقدم

امسال هم قسمت شد که با بچه ها بتونیم بریم مشهد.
خاطره خیلی زیاده. به خصوص از یکی از بچه ها که خودش منبع خاطره بود!حالا شاید اگه حوصله داشتم بعدا تعریف کردم. فعلا یکی از پست های قدیمی که خیلی خاطره اش تازه شده بود رو میذارم.

سال پیش دانشگاهی همین موقع ها بود که ما رو بردن مشهد. بیشتر واسه اینکه مخ تیلیت شده مون یه کم حال بیاد و 3،4 ماه باقی مونده کم نیاریم! اون مشهد خیلی خاطره داشت.
من مشهد زیاد رفته بودم. ولی هیچ وقت نرفته بودم به ضریح دست بزنم. یه دفعه که کلی مامانمو راضی کرده بودم که جون من بیا بریم اون جلو ببینیم چه خبره که همه جیغ میکشن! سه تا زنه رو گرفته بودن که با سلاح های سرد چنگال و سوزن لحاف دوزی سعی داشتن خودشون رو برسونن به خط مقدم. دیگه کلا قضیه از سوی مامی وتو شد.
ایندفعه که با بچه ها رفته بودیم مخ یکی دو نفر رو زدم که بیان با هم بریم جلو.
دفعه اول با یکی از بچه ها که اسمش نفیسه بود قرار شد بریم جلو. دستهامون رو به هم قفل کردیم و راهی شدیم. تازه اولین دیوار انسانی(حدودا 8- 9 تا دیوار انسانی رو باید رد کنی برسی به جلو، هر چی جلوتر هم میری این دیوارهای انسانی صعب العبورتر میشن) رو رد کرده بودیم که یه دفعه دیدم نفیسه داره جیغ میزنه که مُردم، وای مُردم. به دادم برسید. برگشتم دیدم گلوی نفیسه بین آرنج دو تا خانوم گیر کرده و نمیوته جم بخوره و نزدیکه خفه بشه! خلاصه منم با یه دنده عقب یکی از اون زنا رو ناک اوت کردم و نفیسه رو نجات دادم! حالا مگه میشد آرومش کرد... . هی جیغ میزد و نفرین میکرد! منم واسه حفظ آبرو ورش داشتم بردمش بیرون و اونروز بیخیال خط مقدم شدیم.
دفعه ی دوم قرار شد با سودا بریم. سودا قابل اعتماد تر بود! خلاصه اولش یک ربعی رو صرف شناسائی لجیستیک منطقه کردیم. کاشف به عمل اومد که اونائی که از وسط شروع می کنند به خاطر حرکات موجی جمعیت با احتمال کمتری میتونن به هدف برسن. به خاطر همین ما قرار شد از کنار دیوار شیشه ای که زنونه و مردونه رو جدا میکرد بریم. کم کم شروع کردیم . سودا از پشت آروم آروم هل میداد و منم هی میگفتم خانوم هل نده! با این استراتژی 3،4 تا دیوار گوشتی رو فتح کردیم. ولی هرچی سودا از پشت فشار میداد دیگه نمیتونستیم بریم جلو. حالا نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. یه کم دور و اطراف رو نگاه کردم. دیدم یه خانومه ماشالله عین بلدوزر داره جمعیت رو میشکافه و میره جلو. به سودا گفتم که یارو رو نیگا، ما فقط با اون میتونیم بریم جلو. خوشبختانه خانومه نزدیک سودا بود و سودا با کلی التماس بهش گفت ما دفعه اولمونه میخوایم بریم جلو، ما رو هم ببر. خانومه هم از اون لوطی های روزگار بود. وقتی که ackرو داد من و سودا چسبیدیم به کمرش که ما رو هم ببره جلو.
دیوارهای گوشتی یکی پس از دیگری فتح میشد. فقط دو تا دیوار مونده بود تا ضریح. همه چیز داشت خیلی خوب پیش میرفت که یه دفعه ورق برگشت! نمیدونم چی شد که یه دفعه من و سودا افتادیم جلوی همون خانومه. اونم به رگ غیرتش برخورد که دو تا جوجه یه دیوار ازش جلو افتادن و در یک حرکت غیر اخلاقی ما رو هل داد. این حرکتش باعث شد جمعیت به هم بخوره. من و سودا که اون وسط تنها مونده بودیم دیگه آخرین توانمون رو جمع کردیم و از فرصت به دست اومده استفاده کردیم و خودمون رو رسوندیم جلو. دیگه نفهمیدم چی شد!
فقط صدای جیغ بود. فشار خیلی زیادی رو تحمل میکردم. صورتم به یه جسم سرد چسبیده بود که مطمئنا دیوار گوشتی نبود. بله! این دقیقا ضریح بود که روبروم بود. نمیتونستم صورتمو حرکت بدم. به قدری که فشار زیاد بود. تنها چیزی که تونستم از منطقه شناسائی کنم این بود سمت چپم دیوار شیشه ای بود. روبروم ضریح. سمت راستم یه خانومه که با تمام وجودش هلم میداد به دیوار! پشتم هم سودا که داشت جیغ میزد و کمک میخواست!
تنها کاری که انجام دادم این بود که یه کم به عقب فشار آوردم و صورتم رو جدا کردم! فکر کنم طرح های گل و بلبل روی ضریح رو صورتم جا انداخته بود. به سودا گفتم اون چفیه تو که میخواستی بمالی بده. اونو مالیدیم به ضریح و سودا هم یه کم فشارم داد که دستشو بماله به ضریح!
نمیدونم چقدر طول کشید. ولی حسم دقیقا این بود که من محاله از اونجا زنده بیام بیرون. هیچ راه فراری نبود. اون لحظه مدام این جمله رو تکرار میکردم که امام رضا، من گه خوردم. من میخوام زنده از اینجا برم بیرون. به سودا گفتم که ما همینجا میمیریم! و دوتائی به حال خودمون گریه کردیم!
جدی جدی داشتیم میمردیم. یا این فشار بود که هر لحظه بیشتر میشد، یا توان ما بود که داشت کم میشد. من که دیگه نمیتونستم رو پاهام وایسم. هر کاری که من تونستم انجام دادم. به یکی دو نفر گفتم بیان جای ما و ما رو هل بدن عقب؛ اما اونا فقط اومدن جلو و بیشتر جامون تنگ شد. فشارهای معمولی هم فایده نداشت. فقط و فقط یه راه مونده بود که اون هم ریسکش خیلی زیاد بود.
به سودا گفتم از پشت زیر بغل هام رو بگیره و یه خورده بده بالا و به هیچ وجه منو ول نکنه. همزمان با سودا من هم یکی یکی زانوهام رو بالا آوردم . جمع کردم تو شیکمم. سودا یه کم از عقب فشارو کم کرده بود، البته این داشت به قیمت جونش تموم میشد! من که یه اپسیلون جام باز شده بود سعی کردم که کف پام مماس کنم به ضریح. بالاخره موفق شدم. کم کم فشار رو زیاد کردم. زاویه بدنم را زمین که از 45 درجه گذشت دیگه حس کردم وقتشه!
به سودا گفتم حلالم کنه! و منم حلالش میکنم. حالا باید یه لحظه سودا خودشو شل میکرد. شل شدن سودا همان و فشار ناگهانی که به یکباره واره شد همان. بر طبق قانون سوم نیوتن این بزرگترین شانس بود! همه ی جونم رو جمع کردم و با همه ی قدرتم پامو فشار دادم به ضریح و خودمو پرت کردم به عقب!
یه 5،6 نفری اون ته ولو شدن رو زمین! البته چون فشار زیاد بود ما چیزیمون نشد. ولی به سلامتی تا حد بسیار خوبی به عقب پرتاب شدیم وجون سالم به در بردیم. خلاصه ما فهمیدیم که چرا ملت اون جلو که میرن جیغ میزنن. با اون جلو رفتن هم هیچ دعای خاصی برآورده نمیشه جز اینکه دعا کنید زنده برگردید!

08 March 2009

لوس بازی

دیگه هیشکی اینجا رو دوست نداره
:(

05 March 2009

دروغ

آدما رو دست کم میگیریم.
بهشون دروغ میگیم.
فکر میکنیم نمیفهمن. یا حداقل فکر میکنیم که اون لحظه نمیفهمن.
ولی بعضی وقتا اونا میدونن دروغ میگیم.
ولی به روی خودشون نمیارن.
این قسمتش خیلی دردناکه!

04 March 2009

تصمیم

این روزها همه می گویند:
خاک بر سرت، NoC؟
شبکه رو ول کردی رفتی سر این؟
برگشتن دیگه سخته ها!
شما چطور؟

02 March 2009

نیمه شب نوشت

حالش بده.
میدونه تنها نیست ولی الان احساس تنهائی میکنه.
بعضی چیزا رو باید پذیرفت.
گاهی وقتها درگیر چراهائی میشه که میدونه هیچوقت هیچ جوابی براشون نیست.
تو این مواقع نه گریه کردن کمکی میکنه، نه خوابیدن*، نه راه رفتن**، نه هیچ چیز دیگه.

*:همونجور که الان خیلی ها با خیال راحت خوابیدن و نمیدونن بعضی ها تو بیداریشون چی میگذره.
**: به توصیه ی سردبیر!

ذائقه ی برتر

پیتزا با دوغ و سبزی