04 May 2015

آقا دیگه ته تحمل من اینه. نمیتونم دیگه. نمیتونم.

گاهی اوقات فکر میکنم بر خلاف ظاهر که همه، حتی خودم، فکر میکنند آدم قوی ای هستم، از هر موجود زنده ی دیگه ضعیف ترم.
درد منو از پا در میاره و همه ی امید به زندگی رو ازم میگیره.
ترس از آینده و اتفاقاتی که ممکنه بیفته خوره ی وحشتناکی به جونم انداخته.
اصلا تحمل این همه فشار که ددلاین حدود ۱۱ روز دیگه است و پروژه ی آخر ترم هست و پرزنتیشن برای کنفرانس هست رو ندارم.
دستام یخ میکنه و حالت تهوع و سردرد مداومی که سایدافکت قرصامه رو بدتر میکنه.
منو چه به اینجا؟
منو چه به آکادمی یا حتی کار؟
چرا جراتش رو ندارم بزنم زیر همه چی و برم دنبال آرزوهام؟
دلم میخواد حتی اگر وقت باقیمونده برای زندگیم کمه بتونم برم دنبال آرزوهام.
کار چریتی انجام بدم.
خودم رو وقف مردم کنم نه کار و ریسرچ بیهوده که به درد هیشکی نمیخوره. 
خسته ام.
بریدم.
نمیتونم.

0 comments: