29 September 2009

Credit

هر آدمی نزد آدم های دیگر حسابی دارد که بسته به نوع رابطه ی آن ها این حساب میتواند سرمایه گذاری!، از نوع بلند مدت یا کوتاه مدت، قرض الحسنه!، از نوع جاری یا پس انداز و یا حتی ارزی و امثال اینها باشد.

باز هم بسته به رابطه می تواند سود ۰ تا ۱۰۰ درصد داشته باشد.

مهم این است که هر حسابی مدت دار است و اعتبار آدمی یک روز نزد دیگران تمام می شود، مگر اینکه به طور پیوسته اعتبارت را بروز رسانی کنی.

بعضی حساب ها هستند اما که بعد از مدتی سودشان منفی می شود. تو هر چقدر هم که اعتبارت را بروز کنی باز هم بدهکاری.

---------------------------------------
به پست قبل مربوط نوشت: نتیجه ی کپی پیست همین میشه دیگه ;)


23 September 2009

بوی ماه مهر

بعد از گذراندن جشن شکوفه های شریفی که اینجانب در دانشکده ی برق آنرا گذراندم! رسیدیم به اولین روزی که باید میومدیم دانشگاه واسه پاس کردن واحدهامون. یادم میاد خیلی برنامه مزخرفی برامون چیده بودن و توش پر از گپ بود. شنبه بود و ساعت 4:30 تا 6:30 زبان مقدماتی داشتیم. تا قبل از اون اتفاقی نیفتاده بود و اولین روز دانشگاه داشت به خوبی و خوشی برگزار میشد. ساعت 6 بود که با 675849320 عجز و ناله و التماس خانم استاد زبانمون ولمون کرد بریم سر خونه زندگیمون.

بدو بدو اومدم بیرون. خیلی تشنه ام بود. روزهای قبل یه آبخوری پائین ساختمون ابن سینا شناسائی کرده بودم. هیشکی نبود. در واقع هیچ موجود عاقلی اون وقت سال و اون وقت روز نباید هم تو دانشگاه می بود. خلاصه من کیفم رو انداختم رو دوشم و چادر رو زدم بالا که خیس نشه و سرم رو بردم دم شیر که آب بخورم. شیر آبخوری در شرایط نابسامانی به سر میبرد. یعنی به جای اینکه عمودی باشه و سرش به سمت پائین، 90 درجه انحراف داشت و به سرش سمت چپ چرخیده بود. خوب من فکر کردم که شیر رو باز می کنم و آب با یه سرعت اولیه یه خیلی کم از شیر بیرون میاد و قطرات آب یه مسیر پرتابه رو به صورت زیر طی می کنند و من دستم رو میگیرم زیرش و یه کم آب میخورم.

شیر آب باز شد. اما برخلاف محاسبات من به جای اینکه قطرات آب منحنی بالا رو طی کنند منحنی زیر رو به وجود آوردن:


شیر رو بستم. پروسسورم رو به کار انداختم تا پدیده ی به وجود آمده رو توجیه کنم. در همین حال و احوالات که کمتر از میلی ثانیه طول کشید صدای فریاد یه آقائی گوشم رو خراش داد. من دولا شده بودم که آب بخورم. یه دفعه یه صدای فریاد شنیدم. واآی(با تن مردونه لطفا). همونجوری که دولا بودم کله ام رو برگردوندم به چپ. به نظرتون چه صحنه ای دیدم؟

یه آقا پسر خوش تیپ که از قیافه اش معلوم بود سال بالائی یه با یه بلوز کرم و شلوار قهوه ای روشن با دوستش وایساده بودن و داشتن با بهت به من نیگا میکردن. یه 2 ثانیه همینجوری سپری شد و من خیلی فکر کردم که این مرتیکه واسه چی موقع آب خوردن من اینجوری عربده کشیده؟ بعد از دقیقا دوثانیه دیدم که هر دوتاشون به زمین نیگا کردن. منم اومدم مسیر نگاهشون رو دنبال کنم که ببینم چی دیدن اینجوری رنگشون پریده. نگاه من از چشم آقا شروع شد که بیاد به سمت زمین. همینجور داشت میومد به سمت زمین که قبل از رسیدن به زمین با هولناک ترین صحنه ی زندگی ام روبرو شدم.

شلوار آقاپسر قصه ی ما دقیقا از زیر دکمه ی کمری تا یه وجب پائین ترش خیس خیس شده بود. به علت منافات با قوانین بلاگفا از تشریح دقیق تر محل خیس شدن میگذرم و میذارم به عهده ی خودتون. ولی خیلی صحنه ی وحشتناکی بود. خشک شدم. گفتم الان یا سرم داد میزنه یا یه سیلی میزنه تو گوشم. خلاصه یه 10 ثانیه ای من هی به پسره نیگا میکردم و هی به دسته گلی که به آب داده بودم! و داشتم با خودم فکر می کردم که از کدوم ور فرار کنم که اینا بهم نرسن. تازه اگه میدویدن دنبالم و من فرار میکردم حراست چی؟ اگه به اونا میگفتن من این کار بی ناموس رو انجام دادم چی؟اصلا من میتونستم انکار کنم و بگم که خودش اینکارو انجام داده.

تو همین حال و هوا دوستش زد زیر خنده. شاید به قیافه مضطرب و رنگ پریده ی من خندید. بعد خود طرف هم زد زیر خنده. اما من نخندیدم. واقعا احساس گناه میکردم. دیدم الان بهترین موقعیته. گفتم تو رو خدا ببخشید. من اصلا نمیدونستم اینجوری میشه. دوستش گفت عیبی نداره بابا. من دیگه منتظر نموندم ببینم خود قربانی چی میگه. زدم به چاک.

22 September 2009

اعتماد به نفس

بعضی ها اعتماد به نفسشون اونقدر زیاده، اونقدر زیاده، اونقدر زیاده، که ...

-----------------------------------------------------
تشکر نوشت: ممنون از همه ی کسانی که دعا کردن. خصوصا مامانم و علیرضا.

تحیر نوشت: خدا هم حساب و کتابش حرف نداره ها! یعنی ما یه کاری باید میکردیم که نکرده بودیم و همه چی گیر همون بود! بر این بنده ی حقیر مسجل شد که برای تک تک "نیت "های بد و "کار"های بد - حالا شاید بهتر باشه بگم کارهایی که خوب نبوده، نه اینکه لزوما بد بوده باشه - ما، عمودهای آتشین در طول و عرض های متفاوت آماده شده است که انتظار ما را میکشد و هر عملی یک عکس العملی دارد. خلاصه حواسمون باشه که خدا حسابگر خیلی دقیقی یه. خیلی باحالی خدا. با اینکه از استرس صورتم ۷۶۸۵۹۴۳۰ تا جوش زده و شده عین ته دیگ عدس پلو، ولی خیلی حال کردم باهات!

خطاب نوشت: برو تو آینه نیگا کن، میبینی یه گربه سیاه زشت بهت زل زده.

----------------------------------------
سلامت نوشت: الان از نظر سلامت جسمانی در تحدب سینوسی به سر میبرم!

Talent نوشت: زنگ زدم به مادر علیرضا که چشم روشنی بگم مادربزرگش از کربلا اومده، کلی هم تمرین کرده بودم ها! آخرشم گفتم چشمتون روشن نباشه :((

21 September 2009

پس کوشی خدا؟

خدای زمین و آسمان ها،
خدای روزها و شب ها،
خدای خدای ماه ها و فصل ها،
خدای همه چیز،
خدای همه کس،
پس چرا نمیشنوی صدایم را :-(

17 September 2009

دعا

ممکن است یک مشکل خیلی خیلی خیلی خیلی بد و جدی پیدا کنم.
برام دعا کنید لطفا :(

15 September 2009

آینده

مادرم میگوید که من یک موجود کمال گرای بسیار حساس و به طرز وحشتناکی مقید و خودخورم.
مثل مادربزرگم که سرطان گرفت و مرد!
پیش بینی ای که برای آینده ام میشود را پس میزنم.
ولی میبینم که مادرم من را بیشتر از خودم میشناسد!
شاید هم خودم واقعیت را انکار میکنم و نمی خواهم این موجود خط اول باشم.
هر چه هست زندگی بای دیفالت برای موجوداتی مثل من سخت و دردناک است!

13 September 2009

سروده ها-۱

ماه را باید دید،
که چه سان،
در تلالوکده ی شید بلند آسمان،
محو رخساره ی اوست.
عشق را باید چید،
ز خزان،
در هیاهوی بلند چکمه های باغبان،
هدیه اش داد به دوست.
کوهها را پیمود،
تا به اوج،
در تمنای هوای پاک و باران،
و خدا که پیش روست...
--------------------------------
تبریک نوشت: عزیزم، تولدت مبارک *-:
خودمطرح کنی نوشت: شعر رو خودم سروده بودم ها D:

10 September 2009

زندانی سیاسی

- آقای فلانی؟
+ بله!
- اگه اجازه بدید یه "شیشه نوشابه" در خدمتتون باشیم.

09 September 2009

جوگیری

جمعیت همراه با اصرار فراوان:
اگه آخرقصی، بیا بترکون.
تو که آخر رقصی، بیا بترکون.
.
.
.
طرف تو رودروایسی گیر کرده و میاد همه رو میترکونه.

07 September 2009

خودخواهی

یکی از ویژگی های نابارزی که همه ی انسانها دارند خودخواهی است.
و عجیب است تمایل بشر برای اینکه این ننگ را از خود برهاند.

بشر همواره خودخواه بوده و هست و خواهد بود.
ریشه ی همه ی بد بختی ها و خوش بختی هایش هم همین خودخواهی است.
میخوریم چون خودخواهیم.
نمیخوریم چون خودخواهیم.
میخوابیم چون خودخواهیم.
نمیخوابیم چون خودخواهیم.
دوست داریم چون خودخواهیم.
دشمنیم چون خودخواهیم.

حتی همین مهر مادری که در ظاهر مثال نقض و مفری برای خودخواهی انسان است خود خودخواهی است. داستان آن مادری که هنگام طوفان نوح بر سر قله ای ایستاد و آب که بالا می آمد کودک را بر دستان خود بالا برد که مثلا کودکش زنده بماند عین خودخواهی است. میخواست جان دادن کودکش را نبیند و با وجدان راحت تری بمیرد. حالا شاید بشود چاشنی یه امید و گذشت هم به آن اضافه کرد ولی باز هم نمونه ی کاملی از خودخواهی است.

01 September 2009

زندگی-۲

زندگی به مثابه اره ای است که خواسته یا ناخواسته در نشیمنگاه آدمی فرو میرود.
برخی جاهایش کلفت تر و برخی جاهایش نازک تر است.
دندانه ی برخی قسمت ها رفته است و آن زمانی است که زندگی لذت بخش میشود!
دندانه های برخی قسمت ها تیز تر و دراز تر است و آن زمانی است که زندگی سخت میشود!
به هنگام شکست به نقطه ی آغازین باز میگردیم که باید قسمتی از رفته ها بازگردد و در این زمان است که زندگی دردناک میشود!
به هنگام مرگ هم به یکباره چیزی که چندین ۱۰ سال تو رفته، ایکی ثانیه میکشن بیرون و آن زمانی است که جان میدهی!