توی استادی روم با یه پسری نشسته بودم.
دیدم یه ساعتی هست اذان شده.
حال نداشتم تا آفیس برم.
مهر رو در آوردم و رفتم گوشه ی اتاق و کفشام رو در آوردم که نماز بخونم.
پسره برگشته و میگه من میرم بیرون.
با تعجب میگم چرا؟
میگه من دوست مازلم داشتم. این کاستم رو میشناسم! میرم که تنها باشی.
هی میگم نه بابا نمیخواد بری و من اکیم و ایتز توتالی فاین فور می و نمیخوام اذیت بشی.
گفت نه من میرم!
رفت و یه ۵ دقیقه ای بعد از اینکه نمازم تموم شد برگشت.
خدایی اگه خود من اون طرف قضیه بودم عمرا شعور همچین کاری رو داشتم.
دمش گرم.
دیدم یه ساعتی هست اذان شده.
حال نداشتم تا آفیس برم.
مهر رو در آوردم و رفتم گوشه ی اتاق و کفشام رو در آوردم که نماز بخونم.
پسره برگشته و میگه من میرم بیرون.
با تعجب میگم چرا؟
میگه من دوست مازلم داشتم. این کاستم رو میشناسم! میرم که تنها باشی.
هی میگم نه بابا نمیخواد بری و من اکیم و ایتز توتالی فاین فور می و نمیخوام اذیت بشی.
گفت نه من میرم!
رفت و یه ۵ دقیقه ای بعد از اینکه نمازم تموم شد برگشت.
خدایی اگه خود من اون طرف قضیه بودم عمرا شعور همچین کاری رو داشتم.
دمش گرم.
0 comments:
Post a Comment