26 February 2015

شعور

توی استادی روم با یه پسری نشسته بودم.
دیدم یه ساعتی هست اذان شده.
حال نداشتم تا آفیس برم.
مهر رو در آوردم و رفتم گوشه ی اتاق و کفشام رو در آوردم که نماز بخونم.
پسره برگشته و میگه من میرم بیرون.
با تعجب میگم چرا؟
میگه من دوست مازلم داشتم. این کاستم رو میشناسم! میرم که تنها باشی.
هی میگم نه بابا نمیخواد بری و من اکیم و ایتز توتالی فاین فور می و نمیخوام اذیت بشی.
گفت نه من میرم!
رفت و یه ۵ دقیقه ای بعد از اینکه نمازم تموم شد برگشت.
خدایی اگه خود من اون طرف قضیه بودم عمرا شعور همچین کاری رو داشتم.
دمش گرم.

0 comments: