دیروز بعد از ظهر بود که با یه سبد گل از گل فروشی محبوبم(۱) خیلی زودتر از همیشه اومد خونه.
گل رو به همراه یه روسری قرمز و کارت تبریک گوسفندی بهم داد و مراسم با یه بوس و بغل اتمام پیدا کرد.
براش هندونه آوردم که خنک بشه و بعدشم گفت خوابم میاد و رفت خوابید.
منم راستش هم خوشحال شده بودم و هم حالم رفته شد.
از طرفی بهش حق میدادم استراحت کنه و از یه طرف دیگه هم ناراحت شدم که یه روز زودتر اومده خونه و گرفته خوابیده. حس منفی یه "من براش مهم نیستم" افتاده بود به جونم و تیشه به ریشم میزد D:
رفتم تو آشپزخونه و برای شب تولدم شروع کردم به درست کردن مرصع پلو که خیلی دوست دارم. هرچند ترجیحم این بود بر خلاف شب های عادی امشب خاص باشه و شب رو بیرون تو یه جای دنج غذا بخوریم.
تا نزدیکای افطار تو آشپزخونه بودم.
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد و اومد دید ناراحتم.
گفت چیه و چرا ناراحتی و من که تا اون موقع فقط ناراحت بودم اون اژدهای درونم هم از اینکه خودشو میزد به اون راه بیدار شد و شروع به فیش فیش کرد!
اونم که دید میدونه جنگه و جاده و اسب مهیا است گفت بیا تا برویم!
خلاصه هی شبیخون میزد و بعدش پشیمون میشد میومد از دلم در بیاره که منم بیشتر عصبانی میشدم از اینکه هرچی دلش میخواد میگه و دلمو میشکونه بعد با یه بوس و بغل میخواد با تف تیکه هاشو بهم بچسبونه.
کلی خودمو کنترل کردم گریه نکنم ولی یه جایی یه چیزی گفت که بدجوری دوگانه سوز(۲) شدم و دیگه دریچه ی سدو باز کردم تا سیل اشکام همه چی رو ببره.
تمام سلولهای بدنم ازش متنفر شده بود و با خودم گفتم عمرن نمی بخشمش.
بعد از خوردن شام اون و افطاری یه من رفت تو اتاق کتاب خوند و منم پشت کامپیوتر هی به خودم انرژی مثبت میدادم که ماتحت لقش! به درک! و اینکه من خودم باید سعی کنم امشب برام شب خوبی باشه.
بعد از نیم ساعت خوندن کتاب اومد دوباره منت کشی!
منم باز بهش رو ندادم ولی پیشنهادش برا بیرون رفتن رو لبیک گفتم.
خلاصه رفتیم پاتوقمون که یه آبمیوه فروشی یه تقاطع سرو و پاکنژاد.
تو راه یه کلمه هم با هم صحبت نکردیم.
اما با خودم میگفتم آخرش که چی؟
امشب که گند بخوره بهش واسه اون هیچ فرقی نمیکنه و شب بخوابه فرداش یادش رفته چه اتفاقاتی دیشب افتاده و فقط خاطره ی بدش برا تو میمونه.
این شد که وقتی ماشینو پارک کرد روشو بهم برگردوند منم بهش لبخند زدم.
اونم نیشش تا بناگوش باز شد!
پیاده شدیم و اومد دستمو بگیره گفتم دوستت ندارم و ازت خوشم نمیاد. اونم ماشالله زبون داره این هوا! برگشته با نیش باز میگه ازم بدت میاد چرا باهام اومدی بیرون. منم گفتم دلم خوراکی میخواست (تو آستینم یه جواب کلفت و دندان شکن داشتم ولی خوب واقعا حال ادامه ی نمک خورون زندگی رو نداشتم.!
برگشتیم خونه و میراث آلبرتا(۳) دیدیم و بعدشم خوابیدیم.
قبل از خواب هم مبایلشو برداشته ساعتو دیده که ۱۱:۵۸ ئه. میگه میخوام روز تولدت که شد بهت تبریک بگم. راستش اونقدر سرد بودم از کارایی که کرده بود که اصن برام مهم نبود.
۱۲ که شد یه پیامک برام سند کرد و بعدشم شروع کرد با آهنگ دلخراشی ریتم تولدت مبارکو زد.
هر چی هم تو سرش زدم و قلقلکش دادم و نیشگون گرفتم خاموش نمیشد!
خلاصه خودش خسته شد و خوابید و من موندم با یه حس بی حسی!
اصلن شب رو نتونستم خوب بخوابم و صبح که پا شدم رفته بود.
هوا از بارون شب قبل دل انگیز بود و خدا رو شکر کردم که برای روز تولدم یه همچین هوای خوبی رو در نظر گرفته. لحافو تا خرخره کشیدم بالا و ایمیلمو با مبایل چک کردم و دیدم ایمیلی هم بهم تبریک گفته :)
بعدشم که پا شدم اومدم فیسبوک دیدم یه کارت قشنگ رو والم گذاشته.
احساس بد دیشبم بهش از بین رفت تا حدی.
نه به کارای دیشبش و نه به کارای امروزش.
چرا مردا تا وقتی همسرشون خوب باشه و بخنده شارژن و میگن و میخندن ولی کافیه حالش بد باشه و از دستشون ناراحت باشه تا اونا هم اداهای عجیب غریب در بیارن و بیشتر اعصابشو به هم بریزن؟
یعنی متوجه نیستن اون موقع که کسی از دستشون ناراحته باید از دلش در بیارن و درکش کنن تا آروم شه نه اینکه کاری کنن بالکل ازشون ناامید شه؟
هنوز موندم تو خلفت این مردا که به حق موجوداتی عجیب و مریخی اند!
(۱)- یه گلفروشی کوچیک و جمع و جور که من عاشق سبدای ساده و قشنگشم.
(۲)- وقتی دلت اونقدر میسوزه که سوزشش به اونجات هم میرسه!
(۳)- چقدر بی محتوا بود! واقعا هیچ هدف خاصی رو دنبال نمیکرد.
گل رو به همراه یه روسری قرمز و کارت تبریک گوسفندی بهم داد و مراسم با یه بوس و بغل اتمام پیدا کرد.
براش هندونه آوردم که خنک بشه و بعدشم گفت خوابم میاد و رفت خوابید.
منم راستش هم خوشحال شده بودم و هم حالم رفته شد.
از طرفی بهش حق میدادم استراحت کنه و از یه طرف دیگه هم ناراحت شدم که یه روز زودتر اومده خونه و گرفته خوابیده. حس منفی یه "من براش مهم نیستم" افتاده بود به جونم و تیشه به ریشم میزد D:
رفتم تو آشپزخونه و برای شب تولدم شروع کردم به درست کردن مرصع پلو که خیلی دوست دارم. هرچند ترجیحم این بود بر خلاف شب های عادی امشب خاص باشه و شب رو بیرون تو یه جای دنج غذا بخوریم.
تا نزدیکای افطار تو آشپزخونه بودم.
با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد و اومد دید ناراحتم.
گفت چیه و چرا ناراحتی و من که تا اون موقع فقط ناراحت بودم اون اژدهای درونم هم از اینکه خودشو میزد به اون راه بیدار شد و شروع به فیش فیش کرد!
اونم که دید میدونه جنگه و جاده و اسب مهیا است گفت بیا تا برویم!
خلاصه هی شبیخون میزد و بعدش پشیمون میشد میومد از دلم در بیاره که منم بیشتر عصبانی میشدم از اینکه هرچی دلش میخواد میگه و دلمو میشکونه بعد با یه بوس و بغل میخواد با تف تیکه هاشو بهم بچسبونه.
کلی خودمو کنترل کردم گریه نکنم ولی یه جایی یه چیزی گفت که بدجوری دوگانه سوز(۲) شدم و دیگه دریچه ی سدو باز کردم تا سیل اشکام همه چی رو ببره.
تمام سلولهای بدنم ازش متنفر شده بود و با خودم گفتم عمرن نمی بخشمش.
بعد از خوردن شام اون و افطاری یه من رفت تو اتاق کتاب خوند و منم پشت کامپیوتر هی به خودم انرژی مثبت میدادم که ماتحت لقش! به درک! و اینکه من خودم باید سعی کنم امشب برام شب خوبی باشه.
بعد از نیم ساعت خوندن کتاب اومد دوباره منت کشی!
منم باز بهش رو ندادم ولی پیشنهادش برا بیرون رفتن رو لبیک گفتم.
خلاصه رفتیم پاتوقمون که یه آبمیوه فروشی یه تقاطع سرو و پاکنژاد.
تو راه یه کلمه هم با هم صحبت نکردیم.
اما با خودم میگفتم آخرش که چی؟
امشب که گند بخوره بهش واسه اون هیچ فرقی نمیکنه و شب بخوابه فرداش یادش رفته چه اتفاقاتی دیشب افتاده و فقط خاطره ی بدش برا تو میمونه.
این شد که وقتی ماشینو پارک کرد روشو بهم برگردوند منم بهش لبخند زدم.
اونم نیشش تا بناگوش باز شد!
پیاده شدیم و اومد دستمو بگیره گفتم دوستت ندارم و ازت خوشم نمیاد. اونم ماشالله زبون داره این هوا! برگشته با نیش باز میگه ازم بدت میاد چرا باهام اومدی بیرون. منم گفتم دلم خوراکی میخواست (تو آستینم یه جواب کلفت و دندان شکن داشتم ولی خوب واقعا حال ادامه ی نمک خورون زندگی رو نداشتم.!
برگشتیم خونه و میراث آلبرتا(۳) دیدیم و بعدشم خوابیدیم.
قبل از خواب هم مبایلشو برداشته ساعتو دیده که ۱۱:۵۸ ئه. میگه میخوام روز تولدت که شد بهت تبریک بگم. راستش اونقدر سرد بودم از کارایی که کرده بود که اصن برام مهم نبود.
۱۲ که شد یه پیامک برام سند کرد و بعدشم شروع کرد با آهنگ دلخراشی ریتم تولدت مبارکو زد.
هر چی هم تو سرش زدم و قلقلکش دادم و نیشگون گرفتم خاموش نمیشد!
خلاصه خودش خسته شد و خوابید و من موندم با یه حس بی حسی!
اصلن شب رو نتونستم خوب بخوابم و صبح که پا شدم رفته بود.
هوا از بارون شب قبل دل انگیز بود و خدا رو شکر کردم که برای روز تولدم یه همچین هوای خوبی رو در نظر گرفته. لحافو تا خرخره کشیدم بالا و ایمیلمو با مبایل چک کردم و دیدم ایمیلی هم بهم تبریک گفته :)
بعدشم که پا شدم اومدم فیسبوک دیدم یه کارت قشنگ رو والم گذاشته.
احساس بد دیشبم بهش از بین رفت تا حدی.
نه به کارای دیشبش و نه به کارای امروزش.
چرا مردا تا وقتی همسرشون خوب باشه و بخنده شارژن و میگن و میخندن ولی کافیه حالش بد باشه و از دستشون ناراحت باشه تا اونا هم اداهای عجیب غریب در بیارن و بیشتر اعصابشو به هم بریزن؟
یعنی متوجه نیستن اون موقع که کسی از دستشون ناراحته باید از دلش در بیارن و درکش کنن تا آروم شه نه اینکه کاری کنن بالکل ازشون ناامید شه؟
هنوز موندم تو خلفت این مردا که به حق موجوداتی عجیب و مریخی اند!
(۱)- یه گلفروشی کوچیک و جمع و جور که من عاشق سبدای ساده و قشنگشم.
(۲)- وقتی دلت اونقدر میسوزه که سوزشش به اونجات هم میرسه!
(۳)- چقدر بی محتوا بود! واقعا هیچ هدف خاصی رو دنبال نمیکرد.
2 comments:
Dar javab be comment e A:
Valla ini ke shoma gofti be in barmigarde ke do taraf bayad beshinan ba ham sohbat konan o bar asare sooe tafahome bayad begam kamelan eshtebahe!!
Yani ma do ta ke hamdige ro doost darim o kolli ba ham sohbat mikonim az tavaghoatemoon o injoor chiza, vali khob 2 lahazat e hassas hame chi ye dafe az zehne marda pak mishe o by default e khodeshoon amal mikonan!!!
Ta jaiee ke man fahmidam engar ye hesse gharizi hast o ghabele taviz ham nist (har chand ghabele tadil hast, mesle inke badesh ozrkhahi konan ya bian az dele taraf dar biaran). Baraye roshan shodan e ghazie ham dobare takid mikonam manzooram az in hesse gharizi oftadan 2 ye loop e batel hastesh ke vaghti khanoomeshoon narahate (va narahatish ham az daste oonast), nemi2nan narahati ro bartaraf konan o badtar gand mizanan behesh.
Post a Comment