یک دسته از آدم ها هستند که ازشون به شدت بیزارم.
کسایی که وقتی یه کاری رو خوشون انجام میدن یا یه چیزی رو خودشون میخرن یا مسافرت حتی جای زپرتی میرن ساعت ها در موردش صحبت میکنن.
- یه بنده خدایی هست هروقت یه چیزی برای ما میخره اصرار داره بگه خارجیه البته از نوع غیر چینیش! یه بار برای علیرضا یه شلوار خریده بود و هروقت اسم این شلوار میومد میگفت اسپانیایی یه! خلاصه یه مدت شلوار تو کمد آویزون بود و یه روز که علیرضا اومد بپوشه اصلا پاش نرفت. یعنی درست ترش اینه که پاهاش رفت بالا ولی گلاب به روتون جای باسن انگار نداشت و همونجوری صاف میرفت بالا. دیگه کلی زور زدیم و هی از من و علیرضا فشار و از شلوار اسپانیایی انکار! آخرشم بچم خسته شد شلوارو در آورد پرت کرد گفت یعنی اسپانیایی ها باسن ندارن؟ =))
یه بار دیگه هم یه چیزی برای من خریده بود هی میگفت جنسش حریره و ترکه و ... وقتی آوردم خونه دیدم مارک پشت گردنش چینی نوشته و موقع اتو هم با حرارت کم اصلا چروکاش نرفت و با یه پارچه روش و بخار زیاد با کلی دردسر اتوش کردم و معلم شد حریر هم نبوده. این آدم اگه کلی تبصره نمی داد هم من بابت هدیه اش ازش تشکر میکردم و بخاطر احترام چندبار چیزی که داده بود رو می پوشیدم. ولی با این حرکتش احساس میکنم بهم توهین کرده!
- دفعه اولی که میخواستم موهامو رنگ کنم دنبال یه جای خوب میگشتم چون آرایشگاه خودم تو رنگ کردن افتضاحه! خلاصه یه روز جمعه مامانم دستمو گرفت گفت فلانی یه جا موهاشو مش کرده خییییییلی راضی بوده. گفتم مامی خودت دیدی؟ گفت نه ولی طرف گفته هیچوقت موهام به این قشنگی نشده.
خلاصه منم با اینکه ته دلم راضی نبود ولی گفتم بریم. رفتیم یه خونه تو واحد مسکونی! تو کوچه پس کوچه های نیاوران، از اینا که با معرف و وقت قبلی مشتری میگیره و ته کلاس! رنگی که مامانم انتخاب کردوند رو گفت باید با دکلره بذارم و کلش میشه ۱۶۰ تومن!!! به مامانم گفتم پاشو بریم من از این پولا نمیدم! حالا مامانمم فکر میکنه من پول ندارم و دستمون تنگه اول زندگی :)) هی میگفت بیا مهمون من، که البته آخرشم مهمون مامی شدم D:
خلاصه بعد از کلی بودن مواد رو سرم آخرشم یه رنگ گهی درآورد که نگو. موادشم اونقدر بد بود با هیچ نرم کننده ای ترمیم نشد موهام.
از اون به بعدم هرچیزی اون دوست مامانم تعریفشو میکنه باور نمیکنم!
- یه عده هستند وقتی جایی مسافرت میرن اونقدررررررر تعریف میکنن از قشنگی جاهایی که رفتن و حالی که بردن که آدم واقعا بعضی وقتا حسرتشو میخوره دیدن یه قطعه از بهشت زمین رو از دست داده. یه بار توفیقی :)) بهمون دست داد باهاشون همسفر شدیم. اولش تو یه روستا بودیم مثه خیلی از روستاهای ایران با یه طبیعت زیبا ولی تکراری! یعنی واقعا چیز خاصی نداشت مثه ماسوله یا کندوان که آدم از دیدنش شگفت زده بشه. بعدشم رفتیم یه جنگل که خوب زیبا بود ولی اونجور که همسفران عزیز ذوق کرده بودن گفتم اینا اگه جنگلهای استوایی یا طبیعت اروپا و آمریکای شمالی رو ببینن دیگه انفکتوس رو میزنن.البته اون جنگل گویا یه چشمه ی معروف هم داشت که ما به علت حضور سالمند و نوزاد و بچه نتونستیم بریم ببینیم. اتفاقات جالب زیر همدر طول سفر افتاد:
-- جاتون خالی مردا تو سالن خوابیدن و خانوما تو اتاق. البته نیمه های شب فهمیدم گول خوردم و اینا یه سری بولدوزر و تراکتورن خودشونو به لباس زنانه ملبس کردن :))
-- کلی تبلیغ دوغ محلی رو کردن و با اولین قلپش اصن روح طبیعت در من دمیده شد. انگار دهنتو گذاشتی دم مقعد گوسفند و ایشون دوغ برات اسهال میکنه. در این حد محلی و خوشمزه بود.
-- خونه ای که شب اول توش بودیم پر رتیل بود و من اگه سروصدای تراکتورا! هم میذاشت از ترس نتونستم پلک بزنم.
-- هوا به شدت گرم بود و مینی بوسی هم که باهاش بودیم کولرش خراب بود و موقع برگشتن هم زنجیر پاره کرد و این بهترین بخش سفر بود که کلی خوش گذشت!
من خدا رو شکر کردم این سفر رو رفتم وگرنه تا مدت هااااااااا قرار بود از خوش گذشتن های اون سفر بشنوم!
به هرحال اگرچه معتقدم افرادی که اینجوری برخورد میکنن، با این تعریف ها سعی در پوشوندن کمبودهاشون دارن و میخوان خودشون رو شاد و موفق نشون بدن در حالی که نیستن و باید درکشون کرد، ولی به هرحال چنین رفتارهایی منزجرم میکنه و احساس میکنم طرف منو هالو گیرآورده.