آدم تا وقتی چیزی را با تمام وجودش حس نکند برایش ملموس نیست.
من قبل از آمدن به دانشگاه فکر میکردم تحصیل کرده بودن خیلی صفت مهمی است!
مثلا تحصیل کرده ها سطح رفتار اجتماعی بالاتری دارند و امثال اینها.
اما همان سال اولی که پا به دانشگاه گذاشتم، وقتی در دستشویی دانشکده را باز کردم و برج مارپیچی که حاصل از هنرنمایی نفر پیشین بود (هنوز هم در عجبم چگونه ماتحت مبارک را تنظیم کرده بود که توانسته بود آن پشت با این مهارت بخواند) را دیدم، همه ی این افکار زیبا در ذهنم دود و شد و رفت هوا.
آنروز بود که فهمیدم شعور یک چیز ذاتی است و هرچقدر هم به تو یاد بدهند، باز هم در خفا همان گندی میشوی که بودی.
من قبل از آمدن به دانشگاه فکر میکردم تحصیل کرده بودن خیلی صفت مهمی است!
مثلا تحصیل کرده ها سطح رفتار اجتماعی بالاتری دارند و امثال اینها.
اما همان سال اولی که پا به دانشگاه گذاشتم، وقتی در دستشویی دانشکده را باز کردم و برج مارپیچی که حاصل از هنرنمایی نفر پیشین بود (هنوز هم در عجبم چگونه ماتحت مبارک را تنظیم کرده بود که توانسته بود آن پشت با این مهارت بخواند) را دیدم، همه ی این افکار زیبا در ذهنم دود و شد و رفت هوا.
آنروز بود که فهمیدم شعور یک چیز ذاتی است و هرچقدر هم به تو یاد بدهند، باز هم در خفا همان گندی میشوی که بودی.