یادته یه بار گریه میکردم اشکم رو با یه دستمال پاک کردی و هنوز که هنوزه اون دستمال رو نگه داشتی؟ حس میکنم اون اشکا برات یه دنیا ارزش داشته که یادگاریش رو نگه داشتی. نیستی ببینی که دور تختم رو این چند روز دستمالهای مچاله پر کرده و اونقدر بی حوصله و درمونده ام که حتی جمعشون نمیکنم بریزم سطل آشغال. انگار این اشکا دیگه ارزشی نداره :( اشکهای مرواریدی یه من :'(
آدم گاهی اوقات انگار دنبال بهانه است برای اینکه بزند زیر گریه ولی پیدا نمیکند. بعد یک دفعه چندین بهانه خفتش میکنند و به سرش میریزند. آنوقت کاش بشود سیل این گریه ها را قطع کرد. چه کسی میداند پشت کلمات چه دردی پنهان است؟
همینجوری داشتم میدیدم بلاگم رو چند نفر از طریق فیدش دنبال میکنن. یه دفعه یاد بلاگ مرحوم قبلی افتادم. اون رو هم دیدم. با اینکه بیشتر از یک ساله که نمینویسم ولی دیدم ۱۸ نفر هنوز جزو فیدهاشون دارنش. این ۱۸ واسه شماها شاید عددی نباشه، ولی ما رو بدجوری خراب اون ۱۸ نفر کرد.
دم در ورودی دانشگاه، اونجایی که وای میستن کارت میبینن، کارت مترو رو در آوردم نشون آقاهه میدم. بعد میبینم چپ چپ نیگام میکنه. بعد هی میگم کجاش اشکال داره آخه اینجوری نیگا میکنه؟ میگردم دنبال یه جایی که کارت مترو رو بگیرم روش بیغ صدا کنه بلکه مشکل کار حل بشه. . . . اگه فکر کردی اینایی که بالا گفتم در واقعیت هم اتفاق افتاده خودت منگولی! نه خدایی پیش خودت چی فکر کردی که باور کردی؟
تنها کاری که کردم این بود که اول کارت مترو رو در آوردم و بعد فهمیدم اشتباهی یه بعد گذاشتم سر جاش بعد هی گشتم دنبال کارت اصلی یه خودم پیدا نشد و آقاهه هم گفت از اول هم نشون نمیدادی رات میدادم. --------------------------------------------------- مربوط به پست پیش نوشت: نه خدایی کامنت دخترا رو با کامنت پسرا مقایسه کنید. اونوقت میان میگن مردا گوله ی احساساتن! ظاهرشون رو نیگا نکنید.
آدم گاهی وقتها دلش میخواهد کسی صدای گریه اش را بشنود، دلش بسوزد، بیاید بالا سرش، دستی به سرش بکشد یا شانه هایش را بفشارد، شاید سرش را بلند کند و آن را روی شانه اش قرار دهد و اشکهایش را پاک کند، برای همدردی با او حالت غمناک به چهره اش بگیرد، و زمزمه کند که گریه نکن...