27 December 2010

ادامه ی این روزها

در ادامه ی این روزها،
باید بگویم که پژی عزیزم را جرثقیل برد!
خدا شاهد است من تا به حال نذاشته بودم پژی یه شب بیرون از خونه بمونه. نشون به اون نشون که ۴شنبه بردنش و من تا شنبه بعد از ظهر نتونستم بگیرمش.
درد دندانم خوب است. هر چند گفتن و نگفتنش در اینجا اهمیت ندارد!
یک پایم دکتر است!
امروز یک جا و چند روز بعد یک جای دیگر و چند روز بعدش هم یک جای دیگر!
دیگر امید خاصی ندارم.
بی امیدی کم درد تر است.

20 December 2010

این روزها

این روزها زندگی دارد به یکی از گندترین جایگشت های ممکنش سپری میشود.
تو بگو یک دلخوشی، یک خبر خوش، یک گشایش.
هیچی!
کنار گرفتاری ها درد هم دارم.
هفته ی پیش همه اش با درد گذشت.
دندانم دارد بیداد میکند.
رفتم دکتر.
گفته از اونجا که خودت خیلی خوشگلی دندونات هم ریشه های خوشگلی داره! (اون تیکه اولشو خودم اضافه کردم به خودم انرژی مثبت بدم). ریشه هایش پوسیده و به استخوان هم چسبیده. فعلا قرص بخور التهابش کم شود تا آخر هفته جراحی کنم. بی حس هم نمیشود خودت رو آماده کن که یه جراحی با درد خواهیم داشت!
دکتر دایی ام هستش. بهش اعتماد دارم. اگه نداشتم تا حالا پس افتاده بودم.
اینها به کنار.
هر روز صبح که از خواب بلند میشوم، میگویم امروز یک روز خوب است! امروز همه چی درست میشه! امروز روز تو هستش!
شب با چشم گریون و خسته برمیگردم خونه. هچیزی که درست نمیشه هیچ، خراب تر هم میشه.
این وسط دیگر تحمل آدمها را ندارم.
کسی که خودش را برایم ... میکند دیگر نگاهش نمیکنم و به زور بوی گندش را تحمل نمیکنم. سیفون را میکشم که برای همیشه برود!
استعاره ی تلخی است!
ولی با اینکه خودم نمیخواهم دقیقا همین کار را میکنم.
اعصابم به اندازه ی کافی از مسایل مهم خورد است. نمیتوانم اجازه بدهم یک آدمی که شعورش به اندازه ی نخود هم نمیرسد سر مسایل بی اهمیت خراب ترش کند.
تمام شد روزهای شاد و بی دغدغه.
میدانستم این روزها می آید.
قد رروزهای پیشین را ندانستم.

12 December 2010

...

خدایا
خسته شدم.
هنوز به آن اوج سختی اش نرسیده که گشایش بیافرینی؟
بیشتر از این؟
نمیکشم دیگه.