ده سال پیش رو که نگاه میکنم خیلی شادتر بودم.
حداقل حسم اینه که از الانم شادتر بودم.
آرزوهای بزرگی داشتم برای ۳۰ سالگیم که حتی یه دونه اش هم محقق نشده. البته چرا، یکیش مهاجرت کردن بود که انجام شده، ولی از بقیه اش هیچ خبری نیست.
روزانه میرم دانشگاه و برمیگردم و با اینکه برای خودم تمام مدت ددلاین میذارم که کارهام رو انجام بدم و البته که میدم، ولی هیچ آتپوتی ندارم.
از دانشگاه هم که برمیگردم عین تاپاله پخش میشیم جلوی تلویزیون و فیلم میبینیم.
توی ۳۰ سالگی نه مدرکی دارم، نه شغلی، نه خونه ای، نه بچه ای، نه مهارت خاصی.
۱۰ سال پیش دنبال هیجان تو زندگیم بودم و زندگی الانم نه تنها هیجان نداره، بلکه همه اش پر از استرسه.
۱۰ سال پیش دنبال مهاجرت بودم که بیام اینجا و رشد کنم و چون دیر اومدم و دیر شروع کردم به هیچ کدوم از چیزهایی که میخواستم نرسیدم.
۱۰ سال پیش به هوش و توانایی هام اعتقاد زیادی داشتم، ولی الان حس میکنم یه آدم خنگ هستم که حتی کاری که انجام دادم رو نمیتونم درست برای مخاطبم توضیح بدم و زحماتم رو به باد میدم.
دیگه هیچ آرزوی خاصی ندارم! هیچ هدف خاصی ندارم. تموم کردن دکترا دیگه یه هدف نیست. حتی نمیدونم میتونم جاب آکادمیک بگیرم یا نه. فعلا که نه پابلیکیشن خفنی هست و نه کسی آدم حسابم میکنه تو لب باهام کار مشترک انجام بده. حس میکنم عمرم رو تلف کردم، و واقعا هم کردم.
نمیدونم. امیدوارم ۱۰ سال دیگه اگر وجود داشتم و برگشتم به امروزم نگاه کردم، راضی باشم از گذر عمرم. نه مثل الان پشیمون.