29 June 2010

کوته نوشت

مهم نیست برزیل به اسپانیولی Brasil نوشته میشه و به انگلیسی Brazil.
جالب اینه که مخففش میشه Bra.
نمیدونم چرا تا حالا بهش دقت نکرده بودم D:

27 June 2010

خود

اون وقتایی که از یکی بدجوری ناراحت شدی،
میتونی بهش فحش بدی،
کتکش بزنی،
پشت سرش حرف بزنی،
نفرینش کنی،
منتظر یه فرصت باشی حالشو بگیری،
یا یه عالمه کار دیگه.
ولی خدا نیاره وقتایی که از خودت شاکی بشی.
دنیا اون موقع ها تمومه.
لامصب فکر خودخلاصی! یه لحظه هم راحتت نمیذاره.
یکی مثل من نباشه دنیا به خدا قشنگ تره.

23 June 2010

جبر

زندگی نمی ایستد.
رفتن، در وجودش نهادینه است.
هر چقدر هم که محکم بگیری اش، باز هم میرود.
فقط ممکن است برای خلاصی از دستت زخمی ات.
پس برای آسودگی،
زندگی را ساده بگیر.
بگذار بگذرد.

21 June 2010

تز

من و نونگول در یک حرکت انتحاری دیشب تصمیم گرفتیم بهمن دفاع کنیم و یه ترم دیگه هم بمونیم ور دل دکترمون D:

she's a fairytale

بعد از رسیدن به یه سی.دی قدیمی،
با آهنگهای کریس.دی.برگ و یه سری دسته گل،
بهش گفت: آدم بعضی وقتها اون چیزی رو که باید بفهمه همون موقع نمیفهمه.
تو جوابش میگه: در گذرگاه زمان،
خیمه شب بازی دهر،
با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد.
عشقها میمیرند.
رنگها رنگ دگر میگیرند.
و فقط خاطره هاست،
که چه شیرین و چه تلخ،
دست ناخورده به جا میمانند...

20 June 2010

مهریه

دادیم عقدنامه رو واسه ترجمه.
۱۴ تا سکه رو نوشته ۱۴۰ تا. تازه کنارش به حروف هم نوشته ها.
ولی احتمالا فکر کرده خیالاتی شده و توهم زده. فکر کنم باورش نشده کسی الان با اینقدر مهریه حاضر باشه عقد کنه D:

13 June 2010

امید~

برای لحظه ای،
خواستم با خدا معامله کنم.
بهش گفتم اگه گناه هایی که تا الان مرتکب شدم رو ببخشی،
منم بقیه زندگیم رو میبخشم.
حاضر شدم بمیرم.
تنها ترسم از گناه هایی بود که کرده بودم،
و نه هیچ چیز دیگه.
اون لحظه حس کردم،
نبودنم تو دنیا،
برای اونایی که دوسشون دارم،
خیلی بهتر از بودنمه.
خدا شنیدی؟
معامله میکنی؟

05 June 2010

قول

روانشناسی نمیدانم،
ولی تجربه بهم ثابت کرده،
وقتی از یه چیزی میترسی که اتفاق بیفته،
قولش رو میدی،
یه جوری خودت رو با این قول متعهد میکنی که نذاری اتفاق بیفته،
اما میفته...
وقتی افتاد میشکنه،
بعضی وقتا دو تیکه میشه و شاید بتونی به هم بچسبونیش،
ولی بعضی وقتا میشه هزار تیکه.
شاید هیچ وقت نشه به هم چسبوندشون.

اهداف

از بالا که به زندگی ام نگاه میکنم،
زنجیره ای شده است از اهداف کوتاه مدت.
اینکه پیش رو عروسی رو دارم،
بعدش باید دفاع باشه،
بعدش اپلای،
بعدش مهاجرت،
بعدش تموم کردن درس،
بعدش بچه،
بعدش کار،
بعدش اینکه بچه بره کدوم مدرسه،
بعدش که بزرگتر شد به فکر ازدواجش باشی،
و یه سری اهدافی که با اینا پارالل میشه.
میترسم از روزی که دیگه هیچ کاری واسه انجام دادن تو این دنیا نداشته باشم،
و این زنجیره هه به آخرش برسه.
پوچی که میگن اونجاها باید باشه احتمالا.

02 June 2010

روز مادر

مامان خوبم
روزت مبارک
کلی دوست دارما.
ولی خوب چیکار کنم که هیچ جوره نمیتونم محبت هاتو جبران کنم؟
هی یه عالمه دوست دارم بچه خوفی باشم واستون، ولی مگه گولای این شیطون میذاره؟
نوشتم چون برام مهمی.
بازم بیشتر دوست دارم.
----------------------------------------------------
مربوط نوشت: کلا روز همه دوست دخترای عزیزم که اینجا رو میخونن مبارک.

شعر نوشت: بچه ها همه با هم و با صدای بلند بخونید:
مامان مهربونم،
برات آواز میخونم،
شعرای رنگی رنگی،
بلکه باهاش بخندی،
خنده ی تو یه دنیاست،
دنیایی بی کم و کاست،
هر جا باشی نوشته،
زیر پاهات بهشته،
مامان نازنینم،
قدر تو رو میدونم

مربوط به شعر نوشت: ریحانه، ۴ ساله از تهران D: